❤️مراسم دامادی پس از ۳۶سال فراق در معراج شهدا..!
💐مادر شهید "محمد عزیزی" امروز مراسم دامادی فرزندش را در معراجشهدا برگزار کرد.
@sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣5⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 155
ـ نه خیر! این گالن مال یه گروهانه. تازه هر گروهان چندین قسمت داره؛ فرماندهی، مخابرات، تدارکات و... بعد از این سهم دسته شما...
گفتم: «منو نگاه کن ببین چی میگم. من اینو به هیچ کی نمیدم! نه به گروهان، نه به گردان! یا همین جا گالن رو خالی میکنم رو زمین یا میبرم به سنگرمون!» تهدید بزرگی بود اما باورش نشد. گفت: «نمیتونی بریزی زمین» برای اینکه زهر چشم بگیرم در گالن را باز کردم و برش گرداندم! کمی نفت روی زمین ریخته بود که دادش درآمد: «نه! نه! نخواستیم... بردار ببر!» گالن نفت را با عزت و احترام به سنگرمان برده و یک جای خوب برایش در نظر گرفتیم. برای اینکه از پاتک و طمع دیگران هم در امان بماند به نوبت مراقبش بودیم! به جرئت میتوانم بگویم تنها کسانی که در اردوگاه شهدای خیبر از نظر چای در مضیقه نبودند، ما بودیم. در شرایط سخت اردوگاه چنین شلوغی هایی میتوانست تا حدی یکنواختی روزها را زایل کند.
گرمای طاقت فرسای منطقه یک طرف و بیکاری و آموزشهای تکراری یک طرف. داخل سنگری به ابعاد دوونیم در سه ونیم، بیست و پنج نفر زندگی میکردیم، در طول روز از شدت گرما نمیشد بیرون سنگر ماند. در سنگر هم جا برای تکان خوردن نداشتیم. بارها اتفاق میافتاد خاکها از روی نایلونی که به سقف سنگر زده بودیم سُر میخورد و روی سرمان یا توی آب و غذایمان میریخت! شبها هم حکایت دیگری بود. جا آنقدر تنگ بود که بعضیها روی وسایل شخصی و لوازم تدارکات می خوابیدند، حتی روی یخچال!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣5⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 156
بچه ها اغلب نمازشان را به جماعت در نمازخانه گردان می خواندند. برای نماز شب هم پرواضح است که در سنگر جایی نبود.
روزها به کندی می گذشت. چقدر آدم می توانست داستان بگوید و خاطره بشنود و فوتبال بازی کند؟! در کنار این همه، حضور اجباری در کلاسهای آموزشی واقعاً مکافات بود و تحملش سخت تر از سایر کارها. برای اینکه تحمل آن وضعیت آسانتر شود شلوغی میکردیم، مثل بچه مدرسه ای ها سربه سر هم می گذاشتیم، می خندیدیم و کاری میکردیم که مربی عذر ما را از کلاس بخواهد و خلاص...! یکی از مربیها همیشه به من اشاره میکرد که: «هر وقت این سید تو کلاس باشه بی نظمی میشه!» مرتب از من می خواست یا به کلاس نیایم و یا اگر می آیم بنشینم و بگذارم بقیه گوش کنند. تنها آموزشی که حتی نیروهای قدیمی هم آن را جدی میگرفتند آموزش ش.م.ر بود. آمادگی در هنگام حمله شیمیایی آنقدر مهارت میخواست که به نظرم سی بار تکرار آن هم کافی نبود. یکی از قسمتهای آموزش، ماسک زدن در عرض شش ثانیه بود حال آنکه بیشتر بچه ها در شش دقیقه هم نمیتوانستند ماسک بزنند. در این کلاسها صدا از کسی بلند نمیشد و همه چهارچشمی به مربی نگاه میکردیم. واقعاً سخت بود که به واسطه «بو» حمله شیمیایی را تشخیص بدهی و بلافاصله نفست را حبس کرده و در شش ثانیه ماسک بزنی، طوری که از هیچ منفذ دیگری جریان هوای آلوده وارد ریه هایت نشود! حرف بمب اتمی هم در کلاسها مطرح میشد. به ما گفته میشد، بمب اتمی در شعاع شصت تا صد کیلومتر همه چیز را منهدم می کند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#هشتاد_نهمین
#خــتـــمــ_قــرانــ_شــهدا
لــطــفــا جــزهاے انــتــخــابــیــ
خــود را بــه اے دے زیــر بــفــرســتــیــد..
@FF8141
🌷6🌷10🌷11🌷12🌷13🌷15🌷24🌷25🌷26🌷27🌷
وتــعــداد صــلــوات هاے خــود را اعــلــام ڪــنــیــد تــا ڪــنــونــ
صــلــوات خــتــم شــده⇩⇩⇩@
( #s784_010)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
گاه گاهے... با نگاهے حال ما را خوب ڪن... خلوت این قلب تنها را ڪمے آشوب
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»↬🌷❃
#خاطرات_شهید
#پدر_شهید
مقری داریم بنام الوارثین در فکه.اولین سالی که رسول را منطقه بردم، سال اول_راهنمایی بود..به رسول قبرهایی را نشان دادم و گفتم که بچهها شب میآمدند در این قبرها راز و نیاز میکردند و نماز_شب میخواندند
هوا تاریک شد و وقت اذان رسید.
ما نماز مغرب و عشا را در تاریکی در آن منطقه خواندیم و پس از نماز دیدم رسول نیست.آنقدر دنبال رسول گشتم و بالاخره متوجه شدم که در داخل یکی از این قبرها رفته و چفیه را کشیده روی سرش و به سجده رفته و در حال گریه کردن است...
#دوست_شهید:
.یکی از ویژگی های بارز محمدحسن
سر به زیری و عدم نگاه به نامحرم بود ..
خلیل همیشه چشمهایش را از نگاه_به_نامحرم حفظ میکرد...
#مادر_شهید
ده روز قبل از شهادت پسرم،
بعد نماز دعا میکردم که خدایا صحیح و سالم برگرده..یک دفعه به فکر فرو رفتم
گفتم این همه ما ادعا میکنیم
خدایا کاش ما در زمان امام_حسین(ع) میبودیم و در این راه شهید میشدیم
یا بچههامون به شهادت میرسیدند؛
چرا برای شهادت پسرم دعا نکنم؛
.گفتم خدایا اگر قسمتش شهادت هست
من راضیام به رضای تو
.که بعد از این دعا یک هفته بیشتر طول نکشید که رسول شهید شد.
#شهید_رسول_خلیلی🌷
متولد : 20 آذر 1365 ...تهران
شهادت : 27 آبان 1392 ...سوریه
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊