در رفتــن
شتابے عجیب داشتید
و در مانـدن
اکراهے عمیــق
گاهـی مرگــــــ
جاودانہ ترین زیستـن است
و شما چہ خوب این را فهمیدید ...
#شهدا_گاهی_نگاهی
#ما_جامانده_ایم 😔
ว໐iภ ↬ @sangarshohada
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#نودوپنجمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷7🌷13🌷16🌷18🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s825_010)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
#یا_قاســـــم_ابن_الحسن
با وضع جسمـش
#معنے_اسمش عـوض شد!
قسمت #ڪننده شُد خودش
قسمت به قسمت😭
شبیه موم عسل خانه خانه ات ڪردند
به جرم گفتن #اَحلی_مِن_العَسل قاسم
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#ڪلام_شهید
ای بـرادران و خواهـران دینـی
به شمـا سفارشے می کنم به پیروی از ولایت فقیه و گوش دادن و عمل بےقیـد و شرط به فرمایشات ایشان و احترام به پـدر و مـادر ڪہ خیلے به گردن مـا حــق دارند، و خوانـدن زیارت عاشورا، من خود هر صبـح و شـام زیارت عاشورا را میخوانـدم، نتیجه آن را در زندگے دیدم و از خـدا بخواهید ڪہ به همه ما اشڪ چشم و دل مناجـات عنـایت ڪند، مخصوصـا در مجـالس روضـه امام حسیـن علیه السلام ...
#شهید_علی_شاهسنایی🌷
#مدافع_حـرم
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :0⃣8⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 281
هنوز خون بچه هایی که طی دو شب گذشته شهید شده بودند، هر طرف روی زمین دیده میشد. لحظه های عجیبی بود لحظه های مواجهه با بقایای بدن یک شهید یا خون دلمه بستهاش... ناراحت می شدیم به خاطر اینکه میدانستیم آن بچه های مؤمن و مخلص برای همیشه از میان ما رفته اند و خوشحال از اینکه تا این لحظه که ما سرپا هستیم و نگذاشته ایم زحمت و جانبازی آنها هدر برود و عملیاتی غیرممکن با ایثار و جانفشانی آنها خوب پیش رفته است. هر چه به طرف ساحل هور نزدیک می شدیم منطقه شلوغ تر می شد. حدود سیزده چهارده گردان از لشکر عاشورا بعد از شکستن خط وارد منطقه شده بودند اما ظاهراً برای اعزام به جلو و شرکت در ادامه عملیات توجیه نشده بودند، بیشترشان همانجا در خاکریزها مستقر شده بودند. در مسیر به نقطه ای رسیدیم که شب قبل هنگام حرکت ستون از آنجا خارج شده بودم و با اصابت خمپاره 120 دو سه نفر از بچه ها آنجا شهید شده بودند. هنوز تکه های بدنهاشان و حتی پاهای قطع شده یک شهید بر زمین بود. آنها را که دیدم ناراحت تر شدم. بعضی از شهادتها آدم را بیشتر منقلب میکند. شهادت دو نفر چند ثانیه بعد از حرکت تو، درست در جایی که تو بودی و با آن وضعیت... به خودم میگفتم: «نورالدین! ببین خدا با تو چی کار داره که هنوز مهلتت میده!»
به راهمان ادامه دادیم و جلوتر نیروهای ادوات را دیدیم که تعداد زیادی شلیکا، دوشکا و خمپاره های 120، 60، 81، مینی کاتیوشا و... به منطقه آورده و آنجا مستقر کرده بودند. توپهایی که از عراقیها به غنیمت گرفته بودیم، آنجا استفاده میکردند، سخت مشغول گرفتن گرای منطقه بودند و معلوم بود شب سخت و پرکاری پیش رو دارند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣8⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 282
دوباره به راه افتادیم. میخواستم به سنگرمان بروم، همان سنگری که دوتایی با امیر درست کرده بودیم. نرسیده به آنجا به همان روحانی ای برخوردیم که صیغه اخوت بین ما خوانده بود. با همان لباس روحانی به خط آمده بود و بین بچه ها آبمیوه پخش میکرد. حضورش به بچه ها روحیه میداد. مرا که دید با محبت پرسید: «به تو چی بدم؟»
ـ هر چی بدی قبوله!
آنجا چشمم به محمد افتاد. همان که در جریان کندن سنگر در اردوگاه شهدای خیبر آن دسته گل را با لودر به آب داده بود، داشت بین بچه ها میوه و خوردنی پخش میکرد. اما چند نفری که از معرکه برمیگشتیم حوصله این چیزها را نداشتیم، خیلی از بچه های گردان و دوستانمان از بین ما رفته بودند و حال و هوای ما گرفته بود.
پشت خاکریز رسیده بودیم که حدود ده هواپیمای توپولف برای بمباران منطقه آمدند. سرم را که بلند کردم دیدم چند راکت بالای سر ما رها کرده اند! امیر داد زد: «بخواب زمین!»
ـ ولش کن!
ـ چرا؟
ـ این همه راکت آگه قرار باشه عمل کنن چه بخوابیم چه نخوابیم، فاتحه مون خونده است. بیا بریم!
البته قبلاً هم دیده بودیم که راکتها در زمین باتلاقی عمل نمیکنند و خیالم کمی راحت بود. این بار هم از آن همه راکت فقط سه تا منفجر شد و بقیه در باتلاق فرو رفتند. تا چشم کار میکرد راکت بود که قسمت سفیدرنگ ته آنها، آدم را خیالاتی میکرد که نکند اینجا چیزی کاشته اند!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#نودوششمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
1🌷2🌷3🌷4🌷5🌷6🌷7🌷8🌷10🌷11🌷12🌷🌷15🌷16🌷17🌷18🌷19🌷20🌷21🌷22🌷24🌷25🌷26🌷27🌷28🌷29🌷30🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s826_010)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
✧✦•﷽ ✧✦•
#دستهای_خـــــدا_روی
#زمیـــــن_باشید
✍سلام همسنگری های عزیز ما قصد داریم #مبلغی را برای مخارج تحصیل دوتا #دانش_اموز مستضعف و نیازمند جمع اوری کنیم مهم نیست چه مقدار میتونیم کمک کنیم مهم اینه که بی تفاوت نباشیم چنانچه کسی قصد داره در این امر خیر شریک بشه با ای دی زیر هماهنگ کنه
@FF8141
باتشکر🌹🌹
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#خاطرات_شهید
✍دوسال پیش شب پنجم محرم بود حسین گفت میای بریم هیات ؟ دعوتم کردن باید برم بخونم...گفتم بریم
با خودم فک کردم شاید یه هیات بزرگ و معروفیه که یه شب محرم رو وقت میذاره و میره اونجا ..وقتی رسیدیم جلوی هیات به ما گفتن هنوز شروع نشده..حسین گفت مشکلی نداره ما منتظر میمونیم تا شروع شه ...نیم ساعتی تو ماشین نشستیم و حسین شعرهاشو ورق میزد و تمرین میکرد ...
✍وقتی داخل هیات شدیم جا خوردم ، دیدم کلا سه چهار نفر نشستن و یک نفر مشغول قران خوندنه ...بعد از قرائت قران حسین رفت و شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا و روضه ...چشم هاشو بسته بود و میخوند به جمعیت و ... هم هیچ کاری نداشت..برگشتنی گفتم حاج حسین شما میدونستی اینجا انقد خلوته ؟گفت بله من هرسال قول دادم یه شب بیام اینجا روضه بخونم ..گاهی تو این مجالس خلوت که معروفم نیستن یه عنایاتی به آدم میشه که هیچ جا همچین چیزی پیدا نمیشه ..
#ذاکر_با_اخلاص🌷
#شهید_حسین_معز_غلامی
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣8⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 283
بالاخره خسته و خراب به سنگرمان رسیدیم تا ناسلامتی استراحت کنیم، اما وضع سنگر به هم ریخته بود. دیروز یخچال کائوچویی را پر از آبمیوه و تن ماهی کرده و پتو و وسایل دیگر گذاشته بودیم و حالا سنگرمان مورد پاتک خودیها قرار گرفته و خالی بود. دمغ شدم. به اعتراض آمدم بیرون: «برادر! وسایل ما رو کی برداشته؟»
یکی گفت: «خب! لابد لازمشون بوده که برداشتن، حالا هر چی میخوای بگو بدم!» البته این کار در آن شرایط عادی بود، چه چیزی بهتر از یک سنگر آماده و مجهز در بحبوبۀ عملیات! دوباره در جستوجوی پتو و وسایل دیگر برای شب به راه افتادیم. فانوسمان سر جایش بود و دنبال پتو و خوردنی بودیم که به وفور در یک گوشه ریخته بودند. تعداد نیروها نسبت به تدارکات کم بود و علاوه بر این کسی به فکر اضافه خوردن نبود. همه فکرمان به درگیری و عملیات شب بود.
جنگ شدید در محور لشکر نجف دو سه شب ادامه یافت. گردانهای امام حسین و علی اکبر از لشکر ما برای کمک در آن محور بودند و هر شب برای برهم زدن آرایش تانکهای دشمن وارد عمل میشدند. بالاخره فرماندهان تصمیم گرفتند با عبور از دجله در قسمت کیسه ای و انفجار پل عراقی که در آن قسمت بود بتوانیم مقاومت دشمن را در منطقه بشکنیم.
عصر، منطقه آرامترین لحظات خود را در آن چند روز میگذراند. از یک طرف دشمن آماده پاتک میشد و از طرف دیگر نیروهای ما آماده عبور از دجله و ورود به منطقه کیسه ای.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣8⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 284
رود دجله در منطقه مأموریت لشکر عاشورا پیچی میخورد که شکل کیسه مانندی داشت. داخل این منطقه نخلستان بود که بچه های گردان سید الشهدا به فرماندهی جمشید نظمی روز اول با عبور از دجله وارد آن شده بودند و اتفاقاً در آن روزها که ما در محور لشکر نجف به شدت درگیر بودیم آنها در آرامش کامل بودند. حالا قرار بود بقایای گردان امام حسین و نیروهای دیگر وارد کیسه ای شده و ادامه مأموریت بدهند...
در گرگ و میش عصر گاهی که روی خاکریز میرفتیم صدای گلوله سیمینوف که عراقیها از آن سوی دجله شلیک میکردند هشدار میداد که تک تیراندازهای عراقی همه چیز را زیر نظر دارند. فاصله ما و پل حدود هزاروپانصد متر بود. از قراین معلوم بود همه توانشان را به کار بسته اند تا پل را حفظ کنند، همان پلی که در جنوب منطقه عملیاتی بود و اتوبان از روی آن می گذشت. حال آنکه ما مصمم بودیم آن پل را منفجر کنیم. میدانستیم در صورت عدم انهدام پلها قادر نخواهیم بود آنجا زیاد مقاومت کنیم و مجبور به عقب نشینی خواهیم شد.
غروب وهم انگیزی بود آن غروب. آخرین روزهای اسفند 1363، نماز خواندیم و بعد از صرف غذایی مختصر گفتم: «میخوام بخوابم.» توی سنگر جابه جا میشدم اما هنوز نخوابیده بودم که خلیل نوبری از راه رسید و گفت: «شب، حدود ساعت یازده برای عملیات حرکت میکنیم.»
ـ من نمیآم. خستهام!
چنان خسته بودم که اصلاً فکرش را هم نمیکردم بتوانم سرپا بایستم چه رسد به اینکه راهی عملیات شوم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#نودوششمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷3🌷4🌷6🌷7🌷8🌷10🌷11🌷12🌷🌷15🌷16🌷18🌷19🌷20🌷21🌷22🌷24🌷25🌷26🌷27🌷28🌷29🌷30🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s826_510)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊