#کرامات_شهدا
💠شهیدی که اهل بیت مراقبش بودن
●چون نمیشد گفت این فرشته ی
بلند قامت کدام یک از چهارده معصوم بوده ان پس بنارو بر اهل بیت
میزاریم وقتی حسین را وضع حمل می کردم، دائماً قرآن می خواندم.
●وقتی هم بدنیا آمده بود به جای لالایی برایش روضه و قرآن می خواندم. یکبار حسین لج کرده بود و هر کاری می کردم ساکت نمی شد. کولش کردم و رفتم تو کوچه نوازشش می دادم تا ساكت بشود ولی اصلاً ساکت شدنی نبود. یک لحظه به پشت سرم نگاه کردم، دیدم یک آقایی قد بلند با لباسی شبیه به لباس چوپانی، شال سبزی برگردنش و گیوه به پایش پشت سرم ایستاده .
●« آمدم بگم پشت سرم چیکار می کنی، که دیدم یکدفعه غیبش زد و هر چی به دور و برم نگاه کردم ندیدمش.» در همین لحظه حسین آرام شده بود و دیگر گریه نمی کرد.
#شهید_حسین_گلریز🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
#خاطرات_شـهید
●یکی از دلایل اینکه هیچگاه به ایشان به دلیل مأموریتهای زیاد خرده نگرفتم، حدیثی بود به این مضمون که «اگر کسی از جهاد و شهادت فرار کند، خداوند مرگی نصیب او میکند به همان زودی ولی با خفت و خواری» و پس از خواندن این مطلب جرأت نمیکردم به ایشان بگویم به مأموریت نرود.
●آنقدر عاشق شهادت بود که هنگام نماز از ما میخواست دعا کنیم مرگی غیر از شهادت نداشته باشد و همیشه و به ویژه در یک سال اخیر ما را برای شهادتشان کاملاً آماده کرده بودند، به گونهای که شهادتشان برای ما قطعی انگار میشد. همچنین از دیگر خصوصیات آن شهید خواندن قرآن پس از ورود به اتاق محل کار خود در آغاز صبح بود.
●پس از شهادت ایشان بود که فهمیدم برای نیروهایش مثل یک پدر دلسوز و حتی در ریزترین مسائل زندگی نیز کمک حالشان بود. ماشین سواریاش پیکانی بود که با هیچ چیزی عوضش نمیکرد و همیشه میگفت، ما به ملت و رهبرمون #بدهکاریم و هیچ طلبی نداریم و واقعا خلوصشان در این زمینه عالی بود؛ حتی پاداشهایی که به ایشان میدادند بین نیروهایش تقسیم میکرد و از آوردن آن به منزل خودداری میکرد
#شهید_دادالله_شیبانی🌷
#سالروز_شهادت
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
ڪودڪے هایم پاے قاب تو..
دارند بزرگ می شوند..
📎پ ن: فاطمہ خانم و ریحانہ خانم پیشاپیش روزتون مبارک🌹🌹
#نازدانه_های
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ 🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🍃🌸🍃🌸🍃
بابایی تـــــرین
دختـــــر دنیا
روزت مبـــــارڪ🌷
#یا_رقیه_بنت_الحسین_ع❤️
🍃🌸🍃🌸🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #کدامین_گل ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #کدامین_گل
✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی
● #قسمت_ششم
●نویسنده :مجیدخادم
اواخر پاییز. فرهاد سر کوچه به ماشین تکیه داده. مرد میانسالی زنجیر کوتاهی را دور انگشتش میچرخاند و جلو عقب میشود. دارند با هم حرف می زنند یا انگار دارد فرهاد را تهدید می کند! با حرص و جوش و با چشم های سرخ شده!
_میزنیم همین جا لت و پار میکنیم به مولا !احترام بابات که رو میزاریم
_نمی خوام احترام شناسش رو بزارین.هر کاری میخوای بکن اگه مردی همین الان! نگاه کن ببینم ؟!چیکار میخوای بکنی؟
مرد مثل اسفند روی آتش می ترکد
_استغفرالله. اگه کاکات نمیشناختیم همین الان همین جا استغفرالله,
_نگاه هر کاری میخوای بکنی همین الان که هستم در خدمتتون تنها هم هستم بفرما ببینم چه کار می خوای بکنی!
فرهاد آرام خودش را ول کرده روی ماشین,خیره شده به صورت از خشم برآشفته مرد که روبرویش که مشت کف دست خودش را میکوبد و داد و بیداد می کند و به دور و بر چشم می دوزد .
چشمش به فرزاد که میافتد نگاهش رویش ثابت می شود . فرهاد هم به سمت نگاه او کشیده میشود و فرزاد را که میبینند ناگهان از روی ماشین جدا می شود و با توپ پر می گوید:« اینجا چه کار می کنی؟»
فرزاد ترسیده و حرفی نمی زند
_«برو خونه ببینم لازم نکرده بگی من کجا بودم اما برو خونه»
فرزاد میدود توی کوچه ولی همینطور توی راه برمیگردد و نگاه میکند به سمت سر کوچه تا میرسد به خانه نیمه باز را هل می دهد و وارد حیاط می شود .در حالی که می رسد صدای پدر را واضح می شنود که دارد به مادر می گوید:
«تقصیر شما هم هست حاج خانوم! اگر دعواشون میکردیم اگر شما که خانه هستید جلوشونو میگرفتی, اینطور نمی شد این کارها که فرهاد میکنه آخر و عاقبت نداره»
_«مگه کار بی رضای خداست؟»
_حالا خودش هیچ این بچه هم داره نگاهش میکنه یاد گرفته افتاده دنبالشون. من تو این سن و سال طاقتشو ندارم ببینم دارند....
فرزاد در را که باز می کند صدای پدر قطع می شود
« کجا بودی تو بچه تا این وقت؟!»
_ مدرسه بودم به خدا
اوضاع همین طور پیش می رود تا سال ۵۶!
تلفن خانه زنگ میزند و مادر جواب می دهد.
با آقای شاهچراغی کار داشتیم
_با کدومشون؟
_ نمیدونم مادر این شماره را به ما دادند شما لطف کنید بگید مسافر هاشون از تهران رسیدن بیان ترمینال تحویل بگیرند.
فرهاد خانه نیست شب شده.مسجد هیاهویی دارد. از در و دیوارش آدم ریخته و دارند خادم مسجد را توی ایوانش کتک میزنند «به این شب سیاه من رو هم خبر ندارد»
سر کوچه دو تا ماشین ارتشی ایستادن تمام مسجد و کوچه را محاصره کرده اند.
ما در از لابلای درب کوچه سرک می کشد و می رود و حیاط و صدای فرزاد میزند. پدر میگوید حمام است. مادر به سمت حمام میرود
«فرزاد مادر بپرد بیرون هیچ نگو فقط به جمعه نمیخواد خودتو بشویی خشک کن بپوش بیا بیرون»
فرزاد هول هول دارد روی تن خیس و کف صابون شسته است لباس می پوشد مادر به سمت پله های توی حیاط می رود با خودش بلند می گوید همان موقع هم گفتم توی شیرینی چه فایده ای دارد؟»
پدر پشت سر مادر میتواند از پله ها بالا می رود سرکه می کند زیر شیروانی و کارتون ها را می بیند دست روی پیشانی عرق کرده می کشد مادر هنوز دارد با خودش بلند حرف می زند «ترسش تو دلم بود همیشه ترس تو دلم بود فرزاد؟!»
فرزاد خیس پای پله ها می رسد مادر کارتونها را دست پدر می دهد تا پایین ببرد
«فرزاد باب پرواز تیغ صدای حاج افتخار بزن»
فرزاد خودش را می کشد روی دیوار بین دو خانه و صدا میزند.حاج افتخار همسایه پشتی سراسیمه اومده تو حیاتشان کارتون ها را پدر گذاشته پای دیوار جلوی پای فرزاد چهار کارتون فردا صورت زورش نمی رسد کارتون ها را از دست پدر بگیرد مادر دارد از روی پله ها با حاج افتخار حرف می زند
_خانم چه جوری؟ کجا بذارم؟ اگه اومدن این طرف این طرف هم بیان؟!!
_انشالله که نمیان.بزار تو انباری پشت همون باریک سازی اون گوشه.
اشاره می کند به انباری کوچک توی حیاط. حاج افتخار میزند توی سر خودش را زانوهایش سست میشود که پهن شود روی زمین ،ولی نگاهش روی تیغه دیوار که میافتد نمینشیند پدر عکس های بزرگ لوله شده را چپه چپه می دهد روی دیوار دست فرزاد.
افتخار زنش را صدا میزند پیرزن چادرش را دور کمر میبندند و شروع میکند به ریختن خرت و پرت های توی انباری ها. افتخار بستهها را ازدست فرزاد میگیرد. پدر کتابها را می فرستد، روی تیغه تمام افتخار خیس عرق شده است که در زیر لب با خودش حرف می زنند. مادر کارتون ها را خالی می کند و عکس ها را می دهد دست پدر افتخار گونی های برنج و آرد را جابهجا میکند و از آنها را میتواند زیر خط و پرت ها و گونی ها را می گذارد رویشان. فرزاد روی دیوار دارد بازوهای خودش را می ماند ما در برگشت روی پله و همینطور دارد به حاج افتخار دلداری میدهد
ادامه دارد..
@sangarshohada
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#دویست_و_پنجمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@R199122
📿 12 📿 14 📿 16 📿 17 📿 18 📿 19 📿 20 📿 21 📿 22 📿 23 📿 24 📿 25 📿 26 📿 27 📿
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_779_154)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🍃🌸 #تلــاوٺ_قرآטּ_صبحگاهے🌸🍃
30
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_دادالله_شیبانی
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
@sangarshohada
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
کاش می شد
حال خوب را ،
لبخند زیبا را،
بعضی #دوست داشتن ها را ،
خشک کرد..
لای کتاب گذاشت
و نگهشان داشت...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#صبحتون_شهدایی🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌸🍃🌸
روز تولـــــدت به غلط روز دختر است
در اصل روز آمدنت روز خواهر است
شادند از حضور تو اهــــــل جهان ولی
خوشحالی امام رضا جور دیگر است
🌸🍃🌸
#ولادت_حضرت_معصومہ_ع_مبارک
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
به یاد دختران شهدا
از شهادت پدرانتان
آرامش سهم ِما می شود
اما... سهم شما ...
چه تقسیم عادلانه ای !!!
📎پ ن: از طرف ملت ایران روز دختران حاج قاسم مبارک🌸🍃
#نازدانه_های
#شهدای_مدافع_حرم
#روز_دختر🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #ڪلیپ
هدیه پدر مدافع حرم به دخترش....
فاطمه خانم الهی فرزند شهید مدافع حرم #محسن_الهی
#دختران_بابایی
#شهید_محسن_الهی🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊