✧✦•﷽ ✧✦•
#دستهای_خـــــدا_روی
#زمیـــــن_باشید
✍سلام همسنگری های عزیز ما قصد داریم #مبلغی را برای ۳خانواده مستضعف و نیازمند جمع اوری کنیم مهم نیست چه مقدار میتونیم کمک کنیم مهم اینه که بی تفاوت نباشیم چنانچه کسی قصد داره در این امر خیر شریک بشه با ای دی زیر هماهنگ کنه
@FF8141
باتشکر🌹🌹
❃🌷↫«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»↬🌷❃
#شهید_امام_رضایی
خیلی امام_رضایی بود. تقریبا همه کسانی که او را می شناختند، این را می دانستند.هر وقت عازم مشهد می شد، چند نفر را هم همراه خود می کرد و گاهی خرج سفرشان را هم می داد. انقدر زود دلش برای امامش تنگ می شد که هنوز عرق سفرش خشک نشدہ، دوبارہ راهی می شد. می گفت "امام رضا خیلی به من عنایت داشته و کم لطفی است اگر به دیدارش نروم." همیشه #باب_الجواد را برای ورود انتخاب می کرد. گاهی ساعت ها می نشست همانجا و چشم می دوخت به گنبد و با حضرت
حرف می زد. می گفت اگر اذن دخول خواندی و چشمت تر شد یعنی آقا قبولت کرده.
مانند خیلی از بزرگان حرم را دور می زد و از پایین پا وارد حرم می شد. مدتی در صحن می نشست و با امام درد و دل می کرد. سفر کربلا را هم از امام رضا گرفته بود. موقع برگشت روی یکی از سنگ های حرم تاریخ سفر بعدی اش را می نوشت و امام هم هر دفعه ان را امضا می کرد...
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ🌷
#طریقه_شهادت:
مسمومیت با آب زهرآلود.درشمال سوریه
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
روح الله برای من #هدیہ امام رضا ع بود همسری کہ امام هشتم بہ ادم هدیہ بدهد وامام حسین ع او رابگیرد وصف نشدنی است.من عروس چنین مردی بودم با بچہ های دانشگاه رفتہ بودیم مشهد انجا برای نخستین بار برای ازدواجم دعا کردم گفتم: یا امام رضا ع اگر مردی متدین واهل تقوا به خواستگاری ام بیاید قبول می کنم یک ماه بعداز اینکہ از مشهد برگشتم روح الله امد خواستگاری ام...و شدم عروس امام رضاع
#شهید_روح_الله_قربانی🌷
هرگز نمیـرد !
آنکه دلش جلدّ #مشهد است ...
#شهید_حاج_حسین_خرازی و جمع یاران
ما را هم شفاعت کنید شهدا 🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#امام_رضا_؏ :
🌸↫مؤمن ڪسی است ڪه چون
🌸↫ نیڪی ڪند مسرور می شود
🌸↫وچون بدی ڪنداستغفارمی کند.
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :9⃣8⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 190
رفته رفته به آخر پد نزدیک می شدیم. من هم گاهی چند سنگریزه از کنار جاده توی آب میانداختم. «اوناهاش! مثل اینکه یکی اونجاس!» بعضیها واقعاً می ترسیدند و دنبال صدا می گشتند. به این ترتیب تا آخر پد رفتیم و چیزی ندیدیم. حاج غلام برافروخته شده بود. به طرفم برگشت و گفت: «عیب نداره، فردا در مورد شما با صمد آقا صحبت میکنم!» منظورش صمد زبردست فرمانده گروهان بود. باز هم از رو نرفتم: «عراقی نیومده بود که اینجارو بگیره، اومده بود اطلاعات جمع کنه. اونایی که ما دیدیم صد در صد نیروی اطلاعاتی بودند... خودمون باهاشون درگیر نشدیم.»
بچه ها به سنگرها برگشتند و ما باید سر پستمان باقی میماندیم. چند دقیقه ای که گذشت از دوستم پرسیدم: «بابا! این ارتشیها چرا نگهبانی نمیدن؟» منظورم همان هشت نه ارتشی بودند که در محوطه میدان مانند پد مستقر بودند. آنجا کپه های خاک ریخته شده بود و ماشینها را آنجا نگه میداشتند، خمپاره انداز و شلیکا هم آنجا مستقر بود و تقریباً امن ترین نقطه پد همانجا بود.
ـ میگن همین که شما نگهبانی میدید بسه! دیگه احتیاجی به نگهبانی ما نیست!
ـ که اینطور؟! امشب این خط باید پاکسازی شه!
فکر کردم نیروهای قبلی ارتشی ها را سوسول بار آورده اند!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :0⃣9⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 191
آنها تا آن شب نگهبانی نداده بودند، وظیفه شان را منحصر به مواقع حمله هوایی عراقیها و پدافند هوایی با شلیکا می دانستند. فکر کردیم با آنها چه کار کنیم. اول متوجه شلیکا شدیم. لوله های شلیکا دسته ای داشت که با کشیدن آنها لوله ها را میشد درآورد. شلوغی مان گل کرده بود. بابا گفت: «بیا لوله هاشو دربیاریم و جاش چوب بندازیم!»
ـ نه بابا! خطرناکه، یهو دیدی هواپیماها اومدند، اونوقت چی کار میکنیم، باید یه فکر دیگه کرد!
به فکر پلیتهایی افتادیم که در کار ساخت سوله و سنگر از آنها استفاده میشد. یک تکه از آنها را جلوی در سنگر ارتشیها گذاشتیم. آرام رفتم روی پلیت و محکم بالا پریدم! چند بار که این کار را ادامه دادم سروصدای دانگ و دونگ آن طوری بلند شد که اهالی سنگر را با وحشت بیرون کشاند! آنها با شورت و عرقگیر از سنگر بیرون زدند و همه به طرف شلیکا دویدند! با دیدن آن سر و وضع خنده مان گرفت! کمی طول کشید تا متوجه ماجرا شدند.
ـ چرا این کارو کردید!؟
ـ بگید ببینم شما چرا نگهبانی نمیدید؟!
ـ آهان! شما مثلاً دارید نگهبانی میدید؟!
ـ بعله... نگهبانی ما اینجوریه!
صحبت به جایی نرسید. آنها برای خواب به سنگرشان رفتند ولی من هم کوتاه نیامدم. تا آخر پستم تکه پلیت را به جایی تکیه داده بودم و گاهی سنگی به طرفش میانداختم... دو ساعت نگهبانی من بالاخره تمام شد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
✧✦•﷽ ✧✦•
#دستهای_خـــــدا_روی
#زمیـــــن_باشید
✍سلام همسنگری های عزیز ما قصد داریم #مبلغی را برای یک خانواده #جانباز ۳۵درصد و نیازمند جمع اوری کنیم مشکلات مالی زیادی دارن ۴تافرزند هم دارند امرار معاش براشون خیلی سخت شده مهم نیست چه مقدار میتونیم کمک کنیم مهم اینه که بی تفاوت نباشیم چنانچه کسی قصد داره در این امر خیر شریک بشه با ای دی زیر هماهنگ کنه
@FF8141
باتشکر🌹🌹