نمیگویم که در عالم
ولی نیست
ولی بالاتر از
#سیدعلی نیست😍
#هر_کس_کہ_تو_را
#دوست_ندارد_بہ_جهنم☺️
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣1⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 212
ـ صدای شغالهاست!
هر چه سعی کردیم میان درختچه ها شغالها را ببینیم، نتوانستیم. هوا داشت روشن میشد که سروکله یک دسته گاومیش هم دور و برمان پیدا شد. گاوها مال کشاورزانی در روستاهای اطراف بستان بودند که بعد از جنگ رها شده و به تدریج خوی اهلی شان را از دست داده بودند. مواجهه با یک گله گاو وحشی خطر داشت. بعدها بچه ها در مورد کشتن گاوها کسب تکلیف کرده بودند. گفته بودند: «کشتن نه، ولی میتوانید از شیرشان استفاده کنید!» دستور کشکی بود. ما جرئت نزدیک شدن به گاوها را نداشتیم چه رسد به اینکه شیرشان را هم بدوشیم!
کار از همان روز اول شروع شد. قبل از انتقال گردان امام حسین به منطقه آموزش، عدهای از بچه ها برای شناسایی منطقه آمده و جای گروهانها را مشخص کرده بودند. چادرها زود برپا شد. آنجا فهمیدیم قرار است آموزش شنا ببینیم. در جمع ما عدۀ کمی از بچه ها غواصی میدانستند، چند نفر از بچه ها قبلاً در خیبر آموزش غواصی محدودی دیده بودند.
اوایل زمستان 1363 بود و هوا سرد. آنقدر سرد که اول صبح لایه ای از یخ و برف زمین را می پوشاند. کار آموزش شروع شد. اول زهر چشم گرفتند، گفتند میرویم داخل نیزار برای آموزش شنا، بعد غواصی و در منطقه ای که بزرگتر بود، آموزش بلم رانی. قرار بود همۀ نیروهای گردان آموزش غواصی ببیند اما در عملیات عده کمتری به عنوان غواص عمل میکردند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣1⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 213
از اسکله ای که با پلهای خیبر تدارک دیده بودند، وارد آب میشدیم. توی آب واقعاً سرما تا مغز استخوانمان اثر میکرد. آنچه در ظاهر میدیدیم این بود که دندانهای همه از شدت سرما به هم میخورد. من احساس میکردم از سرما فلج شده ام. بعد از یکی دو ساعت که از آب بیرون می آمدیم وارد چادری میشدیم که بچه های تدارکات در همان اسکله مهیا کرده و با چراغ والور گرمش کرده بودند. بچه های تدارکات هم دست به کار میشدند و با خرماهایی که به جای هسته داخلش گردو گذاشته بودند، به استقبالمان می آمدند. با این حال مدتی طول میکشید تا به حال عادی برگردیم. بعد از یکی دو روز زخمهای بدنم انگار دوباره جان گرفتند. اذیت میشدم اما دست بردار نبودم. از قبل شنا بلد بودم ولی آموزش غواصی با شنا فرق داشت و من میخواستم حتماً غواصی را هم یاد بگیرم. مربیان آموزش با توجه به شرایط بدنی ام به من سخت نمی گرفتند. من هم با زخمها و دردهایم کنار می آمدم تا بتوانم تا آخر آموزش و عملیات در جمع بچه ها باشم.
در روزهای آموزش از نظر غذایی به بچه ها خوب می رسیدند. همه چیز به وفور پیدا میشد؛ مخصوصاً مواد انرژیزا. بچه ها به شوخی میگفتند: خوب میرسن که خوب هم خرجمون کنن!
زیر آن بارانهای شدید، در سرمای پرسوز و در آموزش سخت غواصی، تغذیه خوب میتوانست تا حدی بدن بچه ها را آماده کند وگرنه همه میدانستیم این شرایط فقط با قدرت ایمان و انگیزه تاب آوردنی است.
آن روزها آنقدر تخم مرغ در اختیارمان بود که همه فقط زرده اش را میخوردند. علی شکوهی یادمان داده بود چطور زرده تخم مرغ را با شکر هم بزنیم و نوشجان کنیم. خیلی خوشمزه و مقوی بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃✨↫«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»↬✨❃
#تواضع_فروتنی
شهيد بابايي از اتومبيلهاي شيك و پر زرق و برق اصلاً خوشش نميآمد و براي اياب و و ذهاب اگر يك وانت هم در دسترسش بود، از آن استفاده ميكرد. خدمت به مردم و به خصوص خدمت به رزمندگان برايش از هر كاري شيرينتر بود...
يكبار با هم در جزيره مجنون بوديم و يك وانت در اختيار داشتيم، هنگام غروب آفتاب مرا صدا زد و گفت:
حسن مگر وانت نداري؟
گفتم: _چرا
گفت: ما الان كاري نداريم، بيا برويم اين بسيجيها را از سنگرها به مقرشان برسانيم...
گفتم: اينها تمام مسلح هستند و شما شخصيت بزرگي هستيد، ممكن است مشكلي براي شما بوجود بيايد...
با خنده و با لهجه قزويني گفت:
پسر جان آنكس كه بايد ببرد ميبرد. بيا برويم!
خلاصه در اوقاتي كه كاري نداشتيم، به اصرار ايشان ميرفتيم و برادران بسيجي را در جزيره جابهجا ميكرديم و ايشان كه هميشه لباس بسيجي به تن داشت، رزمندگان بسيجي را در آغوش ميگرفت و با شوق ميبوسيد و ميگفت:
شما لشكريان امام زمان(عجل الله تعالی فرجه شریف) هستيد قدر خودتان را بدانيد...
#سرلشکر_خلبان_شهید_عباس_بابایی
راوے : #همرزم_شهید
#سالروز_شهادت🌷
#پانزده_مردادماه_۶۶
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
زندگے با پول جبهـه،
نہ تورم داشت، نہ رڪود؛
پول جبهہ براے هر ڪاری،
" #صلـــــوات " بود..
#حقوق_نجومے
#اختلاس
#تورم
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#قهرمان_کوچک" بالاخره پیدا شد !
.
💠 شما این عڪس رو زیاد دیدید ، اما قطعا این چیزا رو راجع به صاحب اون نمی دونید... ☝️
#تصویر_باز_شود
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
در مسیر بـــــاد بمان
تا #بــــوے "مهربانی ات "
تسخیر ڪند...
این شهرِ پـــر از "بیهودگی" را
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣1⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 214
علی که مادرش دکتر بود به بچه ها خوب میرسید. هر کس احتیاج به آمپول داشت می آمد سراغ او. بچه ها را به چادری که وسطش پتو کشیده بود میبرد و آمپولشان را میزد. بچه باصفایی بود و من هم دوستش داشتم.
از قبل در منطقه چادر بهداری هم تدارک دیده بودند و پزشکی آنجا بود که به مشکلات بچه ها میرسید. هر کس مریض می شد تحت مداوا قرار میگرفت، اما گاهی از شدت سرما وضع بعضی از بچه ها بد میشد و اجباراً آنها را به همراه نگهبان به عقبه میبردند و بعد از معالجه برمی گرداندند. تا آن روز آن همه دقت و مراقبت از اطلاعات منطقه را ندیده بودم.
تنها چیزی که کم داشتیم حمام بود که به شدت مورد احتیاج بود. بچه ها دست به کار شدند، چند تکه آهن را جوش دادند و بشکه روبازی روی آن گذاشتند. زیر بشکه با شعله موتور گرم میشد. بشکه را با یک لوله کشی ابتکاری به دوش وصل کرده بودیم و می شد در حد ضرورت از آن استفاده کرد، اما مشکل تأمین آب باقی بود، چون آبی که از نزدیکی آنجا میگذشت گل آلود و برای استحمام قابل استفاده نبود. اغلب از آب باران که در چاله ای جمع میشد، توی بشکه می ریختیم و رفع احتیاج میکردیم.
حدود پانزده روز از آموزش سپری شده بود. یک روز صبح که بیدار شدیم ناگهان خبر رسید برای مرخصی چهار پنج روزه میرویم. ناراحتی و نگرانی در چهره همه موج میزد: «نکنه باز هم عملیات...!» تا شب ماندیم و شب گفتند با هواپیما به تبریز خواهیم رفت.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣1⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 215
اسم هواپیما که آمد کمی حالمان جا آمد؛ مجبور نبودیم چهل و هشت ساعت تا تبریز توی قطار سر کنیم! شب سوار اتوبوسها شدیم و همانطور که به منطقه آمده بودیم تحت حفاظت شدید اطلاعات از آنجا خارج شدیم. گفته بودند کسی پرده شیشه ها را عقب نزند و انصافاً بچه ها مراعات میکردند. البته در منطقه آموزش، صدای توپخانه عراق که بستان را میکوبید، به گوش میرسید و میدانستیم نزدیک بستان هستیم. از نوع آموزشها هم میشد حدس زد که عملیات آتی، آبی ـ خاکی خواهد بود اما در حال بازگشت از منطقه باز هم امکان عملیات در نظرمان ضعیفتر شده بود.
در پادگان جدیدالاحداث لشکر در دزفول که اسم «شهدای خیبر» را بر خود داشت، اتراق کرده و منتظر حرکت به فرودگاه و اعزام به تبریز ماندیم. یکی دو روز بدون برنامۀ خاصی آنجا بودیم تا اینکه خبر حرکت به سمت فرودگاه دزفول همه را از جا کند.
در فرودگاه غوغایی بود. بیشتر گردانهای لشکر بودند؛ علی اصغر، علیا کبر، امام حسین، تخریب، ادوات و... مرتب میگفتند همراه داشتن گلوله و دوربین عکاسی و... قدغن است. صف بازرسی بدنی از چند ردیف میله که به همین منظور تعبیه شده بود، آغاز میشد و چندین پیچ میخورد. وقتی آن صف مارپیچ را دیدم، دادم درآمد: «من نمیتوانم این همه توی صف وایسم!» در جاهایی که صفها پیچ میخوردند و نزدیک هم میشدند، وارد صف جلویی میشدم و به تبع من چند نفر هم از صف عقبی جلو می آمدند. صفها به هم میخورد و داد بچه ها بلند میشد: «آقا! صف وایستا!»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊