#چشمانت_را_ببند_اے_شهید
♦️مبادا این روزها درمقابل مادرم زهراشهادت دهی
♦️مادرم ببخش کہ باهرتیری کہ بہ قلب فرزندت می زنیم.
#یاد_سیلی_را_روی_گونہ_ات_زنده_کنیم
@sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
✍بخشندگی و سخاوت شهید
محمد حسین در دوران نوجوانی و جوانی خود در پایگاه مسجد فعالیت میکرد ، در یکی از شب های سرد زمستانی وقتی که با هم به خانه برمیگشتیم، پیرمرد دستفروشی در کنار خیابان بساط پهن کرده بود و دستکش و کلاه و لباس زمستانی میفروخت
محمد حسین با دیدن این صحنه به سمت پیرمرد رفت و تمام وسایل او را خرید تا آن پیرمرد مجبور نباشد در آن سرما در کنار خیابان تا آن موقع شب دستفروشی کند ،بعد از اینکار خوشحالی خاصی در چهره اش پیدا بود بعد فهمیدم که شهید وسایلی که خریده بود را به مستمندان و نیازمندان داده بود
#شهیدی_که_بازبان_روزه_به_شهادت_رسید
راوے : #دوست_شهید
#شهید_محمد_حسین_عطری
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
✍زیر بارش بارانی از
تیر و ترڪش ایستادند
تا راحت و آسوده بمانیم ...😔
#مردان_بی_ادعا
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
اگر میخواهید
کارتان برڪت پیدا کند
بہ خانوادہ شهدا سر بزنید
زندگی نامہ شهدا را بخوانید
سعی ڪنیـد در روحیـه خود
شهـادت طلبی را پرورش دهید
#شهیـد_مصطفی_صدرزاده
#شبتون_شهدایی🌷
iD ➠ @sangarshohada
تو کہ از یاد بردی درقفس شوق رهایی را
چہ میخوانی کجائیدای شهیدان خدایی را
بہ کوی عافیت سردرگمی بیهوده می گردی
نمی یابی بلاجویان دشت کــــــــــربلایی را
#صبحتون_شهدایی 🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#فرازے_از_وصیت_نامہ
✍شهدا حجت را بر همہ تمام ڪردند و جاے هیچ گونہ عذر و بهانہ اے نیست. همه ما در قبال خون شهدا مسئول هستیم، پس بڪوشیم ڪہ دِین این شهدا را ادا ڪنیم تا فردا شرمنده ے آنها نباشیم.
#علی_نقی_ابونصری
📚ڪتاب تا ڪربلا، صفحہ 168
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#یا_صـاحب_الزمان_عج
فقط ما جمعه ها چشم انتظاریم
فقط جمعه برایش بی قراریم
دلیل غیبتش"شاید"همین است
فقط در روز جمعه #ندبه داریم
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
@sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣6⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 69
فندرسکی هم رانندگی میکرد و هم در وقت لزوم توپچی بود. آنجا که رسیدیم دو دستگاه تانک ارتشی را هم دیدم که شلیک میکردند. متوجه شدم میخواهند با آر.پی.جی تانکهای ما را بزنند. فریاد زدم و خدمه متوجه شده و تانک را از دیدگاه بیرون کشیدند. فندرسکی میخواست با توپ 106 پایگاه دموکراتها را بزند. گفتم: «نه بابا! اینا زیاد هم که باشن شش هفت نفر بیشتر نیستن. حیفه گلوله های توپو به خاطر اونا هدر بدیم.» قرار شد سه چهار نفری داخل روستا برویم. توپ 106 همانجا ماند و ما دو قبضه کلاشینکف برداشتیم و به ستون یک جلو رفتیم. نزدیک پایگاه متوجه شدیم سه چهار نفر از دموکراتها بعد از اصابت گلوله های تانک به هلاکت رسیده اند. شرایط به گونه ای بود که کسی نمیتوانست از آن پایگاه خارج شده و فرار کند. نزدیکتر که شدیم دیدیم فقط دو نفر از آنها زنده اند، البته ترکشهایی از گلوله تانک نصیب آنها شده بود. با وجود اینکه به شدت زخمی شده بودند، سعی میکردند تانکهای ما را با آر.پی.جی بزنند! پیشمرگها هم رسیدند. گفتم: «به اینها کاری نداشته باشید، اسیرن.» پیشمرگها قبول کردند و فهمیدیم آن دو پدر و پسر هستند. آنها دستگیر شدند و مثل همۀ دموکراتها و کومله هایی که دستگیر میشدند، اعتراف کردند که چندین نفر از نیروهای ما را کشته اند. برایشان حکم اعدام صادر شد. آنها تا دم آخر به ما توهین کرده و شعارهای خودشان را تکرار میکردند!
اسفند ماه بود که کار تسویه ام در سپاه مهاباد تمام شد. آن روز تازه تسویه کرده و در مقر آماده بازگشت به تبریز میشدم که فندرسکی آمد سراغم: «داریم میریم عملیات.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
#شهید_مهدی_باکری: ✍اگر از یک دستہ ۲۲ نفری، ۱ نفر بماند باید همان ۱ نفر مقاومت کند واگر فرمانده شم
❃🌷↫«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»↬🌷❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
✍داشت توی محوطه پادگان قدم میزد و هر از گاهی آشغالهای افتاده روی زمین رو جمع می کردکه یه دفعه وایساد. مثل اینکه چیزی پیدا کرده بود.رفتم نزدیکتر دیدم یه حلب خرماست که روش رو خاک و سنگ گرفته بنظر میومد یکمی ازش خورده بودند و انداخته بودنش اونجا.عصبانیت آقا مهدی رو اولین بار بود که میدیدم. با همون حالت غضب گفت: بگردید ببینید کی اینو اینجا انداخته؟یه چاقو هم بهم بدید. چاقو رو دادیم و نشست روی اون رو ذره ذره برداشت.
✍گفتم: آقا مهدی این حلبی حتماً خیلی وقته که اینجاست نمیشه خوردش.
یه نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت: میدونی پول این از کجا اومده؟
میدونی پول چند نفر جمع شده تا شده یه حلب خرما؟ میدونی اینو با پول اون پیرزنی خریدند که اگر ۲۰ تومن به جبهه کمک کنه مجبوره شب رو با شکم گرسنه زمین بگذاره؟! شما نخورش خودم میبرم تا تهش رو میخورم.
#سردار_شهید_مهدی_باکری
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
وقتی وطن
به خون خودش #تشنه می شود
عشق است
اگر نصیب رگم ، #دشنه می شود
خون #مرا بریز به رگهای میهنم
هرگز به حرمت وطنم دم نمی زنم...
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#شهدا
گاهے
تمام خواهش های دنیا
خلاصہ میشود در دو کلمہ:
اے شهـــــید من❤️ ...
مرا دریـــــاب ...
#شهید_حسین_مشتاقی
@sangarshohada 🕊🕊
السلام ایهاالشهید✋
ای شهید کمے عاشقے یادمان بدهید...
شنیده ام براے شهادت شرط اول عشق است...❤️
عشق بہ معبود...
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :9⃣6⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 70
ـ منم دارم میرم تبریز. تسویه کردم!
ـ حالا بیا بریم این عملیات رو هم ببین و برو.
چند دقیقه بعد دوباره برگشتم از مسئول تسلیحات که از نیروهای تبریز بود اسلحه و نارنجک گرفتم و سوار ماشین شدم.
سدی در مهاباد بود که پارکی به نام اشرف کنار آن احداث شده بود. نزدیک پارک اشرف روستایی بود که تا آن روز پاکسازی اش به ثمر نرسیده بود. موقعیتش طوری بود که تصرفش به راحتی ممکن نبود. شب قبل طبق طرح آقای حداد، دِه به محاصره نیروهای سپاه درآمده بود و صبح گروه ضربت را به منطقه فرا خوانده بودند تا کار درگیری در آن روستا یکسره شود.
این بار یک راننده مراغه ای همراه ما بود و فندرسکی توپ میزد. شانزده گلولۀ توپ همراه مان بود. هنوز به محل مورد نظر نرسیده بودیم اما حال غریبی داشتم. نیروها قبل از ما درگیر شده بودند و سروصدای تیراندازی را میشنیدیم. روی یکی از تپه ها بولدوزر خاکریز زده بود و وقتی ماشین بالای خاکریز رفت بوی بنزین مشامم را پر کرد. نمیدانستم در سربالایی اگر ماشینهای شهباز باکشان پر باشد بنزینشان سرریز میشود. به فندرسکی گفتم: «بوی بنزین میاد... نکنه دموکراتها طوریشون نشه اما ماشین ما آتیش بگیره!؟...»
ـ نترس! چیزی نمیشه. کمی بالاتر بریم درست میشه.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :0⃣7⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 71
بالای تپه رسیدیم و آماده شلیک شدیم. از آن بالا به خوبی میدیدیم که دموکراتها با ماشین نیرو می آوردند و نیروها را به سرعت پیاده کرده و برمی گشتند. 106 را آماده کردیم و فندرسکی دو سه تا زد. انفجار یکی از ماشینهای پر از نیرو را خودم دیدم. انصافاً خیلی دقیق میزد. مدتها بود با همان 106 کار میکرد و کاملاً به کارش وارد بود. ما هم در آن مدت با کار او آشنا شده بودیم؛ یک کالیبر روی توپ 106 بود که گلوله هایش رسام بودند. به خاطر به هدر نرفتن گلوله های توپ 106، هدف کالیبر را با هدف توپ یکی کرده و اول با کالیبر شلیک میکردند. اگر هدفگیری کالیبر درست بود بلافاصله توپ را شلیک میکردند. بعد از شلیک شش هفت گلوله، لوله توپ داغ میشد و باید از آن پس با فاصله چهار پنج دقیقه گلوله های بعدی را شلیک میکردیم. در فاصله چند دقیقه ای که منتظر بودیم لوله توپ کمی سرد شود یکدفعه حالم عوض شد، به فندرسکی گفتم: «حالا میبینی! من همین جا زخمی میشم!»
ـ چرا؟!
ـ آخه تسویه حساب کردم تا بالاخره به جنوب برم. من شانس ندارم. تا حالا تو کردستان زخم جدی ندیدم اما الان مثل اینکه میخواد اتفاقی بیفته...
فندرسکی حرفم را برید: «مگه دیوونه شدی... نفوس بد نزن!» اما من حس بدی داشتم. توپ دیگری شلیک شد و من به فندرسکی گفتم: «پونصد تومن پول توی جیبم دارم. بیا اینو بگیر لااقل این بمونه!...» حرف من فندرسکی را عصبی کرده بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊