سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣7⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 72
«یوسف» برادر دیگری بود که گلوله توپ 106 را به ما میرساند؛ او یک به یک گلوله ها را می آورد پشت ما میگذاشت و میرفت. فندرسکی آماده هدفگیری بود و من حرف میزدم. ناگهان دیدم یوسف یکی از گلوله ها را درست پشت توپ گذاشت و رفت. میدانستم آتش عقبۀ توپ 106، ده بیست برابر آر.پی.جیست! سریع بلند شدم، فندرسکی روی صندلی توپ نشسته بود تا طبق معمول بعد از اینکه چند گلوله کالیبر با دستش شلیک کرد با فشار زانویش توپ 106 را هم بزند. داد زدم: «نزن!» و گلوله توپ را بغل کردم تا از مسیر آتش عقبه بردارم اما فندرسکی که دستش را روی گوشش گذاشته بود با فشار زانویش توپ را شلیک کرد... شلیک توپ همان و به هوا رفتن من همان! سرعت و فشار آتش عقبه مرا مثل توپ سبکی به هوا پرت کرد... هیچ چیز از آن ثانیه های عجیب به یاد ندارم... فقط یادم هست محکم به زمین افتادم. در حالی که گردنم لای پاهایم گیر کرده بود! بوی عجیبی دماغم را پر کرده بود. مخلوطی از بوی گوشت سوخته، باروت، خون و خاک... به تدریج صدای فریاد فندرسکی و دیگران هم به گوشم رسید. گریه میکردند، داد میزدند... من تلاش میکردم سرم را از بین پاهایم خارج کنم ولی نمیشد. از آن وضع به شدت عذاب می کشیدم. کسانی که دور و برم بودند نمیدانم چه میدیدند. من احساس میکردم مثل یک توپ گرد شده ام و اصلاً تحمل آن وضع را نداشتم. ناله میکردم: «گردنم رو بکشید بیرون...» اما این کار دقایقی طول کشید. وقتی سرم از آن حالت فشار خارج شد دیدم همه گوشتهای تنم دارند میریزند؛ هیچ لباسی بر تنم نمانده بود حتی نارنجکها و خشابهایی که به کمر داشتم ناپدید و شاید پودر شده بودند!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣7⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 73
بچه ها به سروصورت شان میزدند و گریه میکردند. من از لحظاتی قبل شهادتین میگفتم اما هیچ ناله ای از من بلند نبود. از بچگی همین طور بودم. هر بلایی سرم می آمد اصلاً آه و ناله نمیکردم. تا پیش از آن فکر میکردم اگر پوست از تنم جدا کنند، صدایم درنمی آید. حالا هم واقعاً همانطور شده بود، در یک ثانیه کباب شده بودم و خون و گوشت و پوست سوخته از بدنم میریخت. چند نفر از بچه ها به سختی مرا داخل یک پتوی ارتشی گذاشته و بلند کردند. من شهادتین میگفتم و بچه ها میدویدند... با هر تکانی منتظر آخرین نفس بودم که هرگز نیامد. بالاخره مرا داخل یک ماشین سیمرغ گذاشتند و ماشین از تپه پایین آمد. بعد از چند بار شهادتین گفتن احساس کردم که دیگر ماندنی هستم! راننده سعی میکرد با سرعت مرا به مهاباد برساند. روی جاده خاکی در آن منطقه کوهستانی، ماشین بالا و پایین میشد و من که توی پتو پیچیده شده بودم مدام بالا پایین میشدم و بدنم یعنی همۀ زخمهایم به کف آهنی ماشین میخورد. پدرم درمی آمد اما جیک نمیزدم! بالاخره ماشین به جادۀ آسفالت رسید و وضع کمی بهتر شد. سرانجام ماشین در ستاد ایستاد و در باز شد. همۀ بچه ها مرا می شناختند. در عرض چند دقیقه دورم حلقه زدند. شمس و حداد هم آمدند؛ ناراحت و نگران! از آنجا بلافاصله مرا به بیمارستان طالقانی مهاباد رساندند. آنجا پزشکی کنارم آمد، تا پتو را کنار زد فوری آن را رویم کشید و گفت: «وضعش خیلی خرابه! ببریدش تبریز.» حتی پانسمان هم نکردند، فقط مرا به آمبولانس منتقل کردند و ماشین راه افتاد. زمان برایم کند میگذشت.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_خامنہ_ای
با روی خوش پذیرای جوانان باشید هرچند ظاهری زننده داشتہ باشند.
او یک نقص دارد. مگر من نقص ندارم؟
نقص او ظاهر است نقصهاے این حقیر باطن است. نمیبینند.
@sangarshohada 🕊🕊
🔴 ویژه/کانال ۱۰ تلویزیون اسرائیل:
سپاه به فرماندهی قاسم سلیمانی برای هجوم موشکی دقیقی بہ هدفی نظامی در اسرائیل آماده میشود.
#انتقام_میگیریم
#صوتك_هز_الدني
#پیروزی_حزب_اللہ
#ابوهدی
🕊کانـــــال ســـــنگرشـهدا🕊
http://eitaa.com/joinchat/2560032768C8608b3cfb7
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#خاطرات_شهید
✍سلام...
آخرین دفعه ای که قبل از شهادتش اومده بودن خونمون، بعد نماز صبح دو نفری رفتیم جنگل برای پیاده روی. دو سه ساعتی راه رفتیم... بیشتر صحبتها در مورد سوریه بود و اتفاقاتی که دفعه اول حضورشون در سوریه افتاده بود و اینکه چطور تا دم شهادت رفته و برگشته بودند..بهش گفتم اگه واقعا اینقدر که میگی خطر نزدیکه، اعزام این دفعه رو نرو تا بچه ها بیشتر ببینندت و کارها رو جمع و جور کن و دفعه بعد برو.. گفت "چند روز پیش با بقیه بچه ها رفته بودیم خونه شهید خانزاده که دقیقا بغل دستم شهید شده بود و تیر تو سرش خورده بود. وقتی چشمم به دختر کوچولوش افتاد نرگس رو می گفت و دیدم که چطور با مادرش تنها شدن خیلی بهم فشار اومد." دقیقا یادمه که میگفت "حاجی الآن در وضعیتی قرار دارم که اگه زن و بچه ام شبیه زن و بچه ی اون بشن راحت ترم تا اینکه من بالای سرشون باشم." همون وقت بود که فهمیدم سید دیگه دل کنده و به همین زودی ما هم به غم فراغ مبتلا میشیم.
گفتمش "زود مرو"، گفت که "باید بروم"
شرری بود که افتاد به جانش "طاهر"
راوے : بستگان شهید
#شهید_سید_رضا_طاهر🌷
#سالروز_شهادت
#شهادت_کربلای_خان_طومان
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
مردانــی ڪه
مزد خدمت بہ شهدا را
در خان طومـان ڱرفتنـد ... 🌷
#شهیدان_جاویدالاثر
#محمد_بلباسے
#رحیم_کابلـی
#سالروز_شهادت
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊