#بسم_رب_الشهدا_و_الصدیقین
.
مدافع حرم، #علی_اصغر_الیاسی اعزامی از #البرز در دفاع از حریم اهلبیت(ع)، اسلام حقیقے و تامین امنیت ملے کشورمان؛ در #سوریہ بہ شهادت رسید و آسمانے شد .
@sangarshohada🕊🕊
نگاش به سمت آسمون.mp3
3.87M
🎧 #بشنوید🎧
#حاج_محمود_کریمی
من را ببخش اگر ک
#لُ لُ لُکنت زبان گرفتم
اخرشکسته دستی
دندان شیری ام را😭
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣7⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 277
به سرعت دنبال ماسک دستم را به این سو و آن سو میب ردم و داد میزدم: «ماسک... ماسک» امیر که نزدیکترین فرد به من بود گفت: «ماسک میخوای چی کار؟»
ـ مثل اینکه شیمیایی زد!
ـ سید! این گِله که روت پاشیده!
تازه متوجه شدم که گلوله توپ روی باتلاق افتاده و گل و لای را طوری به سر و صورت ما پاشیده که واقعاً احساس کردم شیمیایی زده اند! از هم گسیخته، خسته و زار به منطقۀ خودمان رسیدیم. آنجا هم از آتش توپخانۀ دشمن که دیوانه وار کار میکرد، در امان نبودیم. حالا دیگر کل نیروهایی که از گردان امام حسین سرپا مانده بودند از چهل نفر بیشتر نبودند. بعضی از نیروهایی که آنجا بودند و مرا برای اولین بار میدیدند، تعجب میکردند: «سید! میزنندتها!... مواظب باش... خیلی شبیه عراقیها شدی...» هنوز پیراهن و شلوار عراقی تنم بود، البته دیگر پابرهنه نبودم چون بچه ها عصر روز قبل یک جفت کفش کتانی برایم پیدا کرده بودند که برایم بهتر از پوتین بود. اغلب کسانی که آنجا بودند از معرکۀ شب و درگیری با تانکها و آتش توپخانه خبر نداشتند. گفتم: «حالا اگه هم میخوان بزنن، بزنن!» کاری را که اصغر آقا به من سپرده بود انجام داده بودم و دیگر نمیخواستم آنجا بمانم. به امیر گفتم: «بذار بچه ها برن، بیا ما بریم ببینیم عقب چه خبره»
ـ از کجا بریم که راهمون کوتاهتر بشه!
ـ از قرارگاه! هم امنتره، هم راهمونو کوتاه میکنه.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣7⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 278
منطقه مین گذاری شده بود اما از پاک بودن قرارگاه مطمئن بودم. به قرارگاه که رسیدیم دیدم بچه های لشکر آمده اند و در حال تخلیه قرارگاه هستند؛ به یکی دو نفرشان که در حال تخلیه بیسیم ها بودند به شوخی گفتم: «آره خالی کنین! ما میدونیم اینا رو به چه قیمتی گرفتن!» آنها هم تشکر میکردند و خسته نباشید میگفتند. بیسیم های عجیبی را برای اولین بار میدیدیم که حالا به دست خودمان افتاده بود. از آنجا که خارج شدیم توپخانه خودمان را دیدیم که تازه در منطقه مستقر میشدند. داشتم به طرف توپها میرفتم که متوجه شدم یک نفر به دقت مرا زیر نظر دارد. ظاهراً قیافه و لباسهای عجیب من او را به شک انداخته بود. به طرفش رفتم و گفتم: «بله؟!» دوباره براندازم کرد و پرسید: «از نیروهای کدوم گردانی؟»
ـ گردان امام حسین. چطور مگه؟
ـ آخه خیلی شبیه عراقیها هستی!
ـ اشکالی نداره!
ـ به هر حال مواظب باش! پشت سر ما ارتشیا هستن، آگه نشناسنت میزننت!
ـ نه بابا! مگه نمی بینند خط ما کجاست؟
بی اعتنا به تذکراتش از او جدا شدیم، اما از دور دیدم یک نفر مدام سرش را بلند میکند و می نشیند. واقعاً شک ما را برانگیخت. نزدیکتر که شدیم، دیدیم نیروی زیادی از بچه های ارتش آنجا هستند. من و امیر روی جاده حرکت میکردیم و آنها کنار جاده داخل کانال تازه ای نشسته بودند،
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#نودوپنجمین
#ختم_قران_شهدا
لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷6🌷7🌷9🌷10🌷13🌷14🌷15🌷16🌷17🌷18🌷19🌷20🌷21🌷22🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s825_010)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
✧✦•﷽ ✧✦•
#دستهای_خـــــدا_روی
#زمیـــــن_باشید
✍سلام همسنگری های عزیز ما قصد داریم #مبلغی را برای مخارج تحصیل دوتا #دانش_اموز مستضعف و نیازمند جمع اوری کنیم مهم نیست چه مقدار میتونیم کمک کنیم مهم اینه که بی تفاوت نباشیم چنانچه کسی قصد داره در این امر خیر شریک بشه با ای دی زیر هماهنگ کنه
@FF8141
باتشکر🌹🌹
خادم امام زاده و هیئت بود
ولے همیشہ جلوی درمےایستاد
معتقد بود دربانے وخاڪی بودن
برای ائمـــه لطف بیشترے دارد،
میگفت هرچے ڪوچڪتر باشی براے امام حسین بیشتر نگاهت مےڪند.
#شهید_امیرسیاوشی
@sangarshohada
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
" شهدا و امام حسین (ع)"...
گریه ڪن امام حسین عليه السلام بود. از اونایے ڪہ گریه ڪردنش با بقیه فرق مےکرد. وقتے از مجلس روضه امام حسین مےآمد بیرون چشمانش سرخ شده بود، از بس گریه مےڪرد. ڪارهاش طورے تنظیم می شد ڪہ به روضه امام حسین عليه السلام برسہ ، هر جا روضه بود مےدیدیش..
روزے چندبار زیارت عاشـورا مےخوند، همیشه هم مےگفت: «من توی بغل تو شهیـد مےشم.» حرف اون شد. تو بغل من شهیـد شد اونم با گلـوی بریده روی سنگ قبرش با خط درشت نوشتند: « هذا محب الحسین عليه السلام ».
✍ راوی: حاج حسین ڪاجی
#روحانی_شهید_مرتضی_زندیه
#گردان_تخریب_لشڪر17
#شهادت_ڪربلای5
#لبیڪ_یاحسین
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
آوای مادرانه - عاشورا.mp3
15.35M
🎧 #بشنوید🎧
رادیو #آوای_مادرانه اینبار روایتگر واقعهی کربلاست!
قسمت اول: کشتی نجات
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
ڪلیپ مداحی با نوای طلبه و
مداح #شهید_حجت_الله_اسدی
من زینبم ...
پناه حرم ،
ڪجا داری میری بگو برادرم ،
بدرقه ی راه تو دیده ترم ،
آهسته تر برو داداش ڪه مضطرم ...
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣7⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 279
نزدیکتر که رسیدیم صدایم را بلند کردم: «حالا دیگه چرا قایم شدید؟ اینجا که چیزی نیس!» یک نفر که بعدها فهمیدیم فرمانده گروهان است پرسید: «میدونی عراقیا کجان؟»
ـ عراقیها یک عمر با اینجا فاصله دارن!
جواب من کمی جورش کرد. دوباره گفتم: «جلوتر از اینجا ما دو تا خاکریز پر از نیرو داریم. شما برای چی اینجا این کارا رو میکنید؟!»
حالا دیگر پر و بال باز کرده بودند. چند نفر احاطه ام کردند و پرسیدند که ما که هستیم و چه خبر شده. مختصری از شب اول عملیات و بلمها گفتم. با ناباوری نگاه مان میکردند. فرمانده شان مرا کناری کشید و پرسید: «تو رو خدا بگو ببینم جلو چه خبره؟!»
ـ والله الان که خبری نیس...
دیدم خیلی مصر است بداند چه اتفاقاتی افتاده. کمی از ماجرای شب گذشته و انهدام تانکها را برایش تعریف کردم. میگفت: «شما چطور رفتید جلوی اونا. با چه دل و جرئتی!»
ـ با همون دل و جرئتی که شب اول عملیات اومدیم و تو اون شرایط به خط دشمن زدیم!
از شدت آتش دشمن و جانفشانی بچه ها گفتم. دیگر حسابی با هم رفیق شده بودیم. پرسید: «جلو قراره چطور بشه؟ تصمیم چیه؟ کی میره اونور دجله؟!»
ـ هیچی! امشب هم عملیات داریم. انشاءالله از دجله عبور میکنیم و میریم اونطرف!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :9⃣7⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 280
ـ شما؟ آخه با کدوم نیرو؟
ـ اگر نیروی جدید نیاد، با همون سی چهل نفری که باقی موندن!
حالا دیگر برایمان غذا و کمپوت آورده بودند، با فرمانده شان حسابی گرم گرفته بودیم. بعد از تعریف اوضاع منطقه دوباره سر تا پا براندازم کرد و گفت: «این دیگه چه قیافه ایه؟ لااقل برو بگرد شلوار دیگه ای پیدا کن بپوش!» راست میگفت وضع لباسهایم که مال عراقیها بود خیلی ضایع بود. به جای پوتین کتانی داشتم، پیراهنم روی شلوار افتاده بود، اسلحه ام را در خط گذاشته بودم و فقط دو تا نارنجک داشتم. بندۀ خدا حق داشت از ظاهر من تعجب کند. حالا که صمیمی تر شده بودیم نوبت من بود که نصحیتش کنم: «روحیۀ نیروهاتونو تضعیف نکنید! شما که با این وضع اینجا موندید لااقل به نیروهاتون بگید برن بالا تو منطقه پخش بشن... فاصله مون با عراقیها خیلی زیاده. ما باید بمیریم تا دشمن دوباره بتونه بیاد اینجا. تا ما زنده ایم اونا حق ندارن این طرفارو نگاه کنن!... از عقب هم که داره نیرو میرسه...» خلاصه با این حرفها کمی شیرشان کردیم. بعد از صرف غذا و کمپوتی که برایمان باز کرده بودند با امیر از آنها خداحافظی کرده و به راه خودمان ادامه دادیم. وقتی پیش برادران ارتشی بودیم خبر شهادت «محمد زاهدی» را هم شنیدم. این دومین محمد زاهدی بود که در عملیات بدر به شهادت میرسید. شنیدم او هم شب اول در همان قرارگاه شهید شده است، من تا آن لحظه نفهمیده بودم. خبر شهادتش ناراحتم کرد. او آدم عجیبی بود؛ باایمان، اخلاق و اعمالی عالی. از بزرگترین امتیازات هر دو شهید زاهدی ها، سابقه و تجربه آنها بود و شهادت هر نیروی با تجربه در جنگ یک جای خالی بزرگ بود که به این زودیها پر شدنی نبود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊