❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#فرازے_از_وصیت_نامہ
✍خدایا، اگر انسان از اول که بدنیا می آید از عظمت و هیبت تو؛ پیشانی خود، این مقدس ترین جوارح بدن را به خاک نهد و به سجده رود تا آخر دنیا ذکر تو را کند، هنوز هم کم است و اصلا تو به وصف تمام موجودات عالم از اول تا آخر نمی آیی.
✍خداوندا، اگر قرار باشد من الان بمیرم. امشب چه طور فشار قبر را تحمل کنم، فشار قبری که مغز انسان را از فشارش به بیرون می ریزد. من چه طور فراق تو و عذاب تو را تحمل کنم، با این همه گناهانم فردای قیامت چطور می توانم جوابگوی سوالاتت باشم.
#شهید_عبدالرسول_ناوک🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
☫ ﷽ / #مار_در_آستین
کانال امنیتی هشداردهی در خبری مهم فاش کرد حسام الدوله آشنا سال گذشته با بودجه بیت المال و امکانات نهاد ریاست جمهوری، علیه مقام معظم رهبری، بسیج و سپاه اقدام به بولتن سازی و مستندسازی نموده است.
اگر این خبر درست باشد، باید ساختمان آجری واقع در خیابان خورشید را مثل فاحشه خانه ها به آتش کشید!
@sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣0⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 409
بعد از سلام و روبوسی اولین سؤالی که پرسید این بود: «پس چرا تنها اومدی؟» قدرت هم خوب میدانست من و امیر همیشه با هم هستیم. اول گفتم: «همینطوری... تنها اومدم!» اما بعد انگار که دیگر توان نگهداری باری را ندارم، آرام گفتم: «آخه امیر شهید شد!» با شنیدن این حرف، قدرت ماشین را کنار زد و های های گریه کرد. فقط گریه میتوانست کمی آراممان کند.
ـ میخوام به خونه برم. منو برسون خونه.
ـ نه! خونه نرو سید!... بهتره بریم خونه امیر.
راهمان را به طرف خانۀ امیر که اطراف ساختمان سنگی در کمربندی بود، کج کردیم. اتفاقاً علی آقا، پدر امیر، در کوچه بود و تا ما را دید به استقبالمان آمد. دید من میلنگم اما نگاهش طور دیگری بود. هیچوقت سابقه نداشت بدون امیر دم در خانه شان بروم. بعد از سلام و روبوسی، آرام گفت: « نورالدین! امیر کو؟ چی شده؟»
ـ علی آقا!... طوری نیس امیر زخمی شده!
ـ زخمی! اگر امیر زخمی بود تو میرفتی پیش اون میموندی. تو که اونو تنها نمیذاشتی... نکنه...
نه میتوانستم دروغ بگویم و نه راست. فقط به سختی گفتم: «بله! علی آقا امیر...» نمی توانستم سرم را بالا نگه دارم. آرام صدای علی آقا توی گوشم پیچید: «خدا را شکر که هنوز یکیتون موندین! خدا را شکر...» صدای لرزان علی آقا و اشکهایش دلم را میسوزاند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :9⃣0⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 410
نامادری امیر وقتی خبر را فهمید ناله های سوزناکش خانه را پر کرد. «اوخشاما» میخواند. برادرش، پدرش، قدرت و من در آن فضای گرفته و سنگین ساعتی گریه کردیم.
از آنجا به خانه رفتم، همین برنامه تکرار شد. مادرم تا مرا دید زد زیر گریه.
ـ حاج خانوم! چی شده؟
اول گفت: «هیچی» اما دوباره به حال و روزم نگاه کرد و دقایقی بعد پرسید: «امیر چرا همراهت نیست؟» گفتم: «زخمی شده» اما او هم باور نکرد. حقیقت را به مادرم گفتم و این بار مادر من برای امیر ناله سر داد.
از فردای آن روز تشییع پیکر شهدای والفجر 8 شروع شد. خبری از امیر نبود و روزهای سختی بر ما میگذشت. منتظر امیر بودیم. آخرین راه چاره این بود که با «مشهدی عبادی» که در اهواز در قسمت تخلیۀ شهدا بود، صحبت کنیم. مشخص شد جنازه امیر از منطقه به تهران، از آنجا به مشهد و دوباره به اهواز منتقل شده است. ظاهراً فامیلی مارالباش باعث این اشتباه شده بود... بالاخره یک روز اطلاع دادند امیر را با چند شهید دیگر با قطار به تبریز اعزام کرده اند.
چقدر انتظار آدم را پیر میکند... بعد از شهادت امیر، شب و روزم به هم ریخته بود. شبها با فکر امیر میخوابیدم و همیشه در خواب میدیدم زنده است. خوشحال میشدم اما همه شادیهایم با بیداری به ناراحتی بدل میشد. حالا پیکر نازنین امیر داشت می آمد و من فرصت داشتم برای آخرین بار صورت عزیزترین دوستم را ببینم. با علی آقا به راه آهن رفتیم. بالاخره قطار رسید، به کمک دیگران تابوت شهدا را یک به یک از قطار تخلیه کردیم و داخل آمبولانسها گذاشتیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_هفدهمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷11🌷12🌷13🌷19🌷20🌷21🌷22🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_431_380)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهیــد
#حق_الناس
✍رضا همرزم ، علی اکبر در سوریه بود.
میگه اکبر علاقه شدیدی به خوردن قهوه داشت ، و کلا جزء عادتاش بود که مرتب میخورد.چند روزی گیر عملیات پاکسازی بودیم ، و گه گداری هم تکفیری ها باهامون درگیر میشدن و تو این مدت علی اکبر بدون قهوه مونده بود.
✍در حین پاکسازی به خونه ای رسیدیم ، که همه وسایل سرو چای و قهوه آماده بود و صاحب خونه وقت نکرده بود جمع کنه.با خوشحالی صدا زدم اکبر بدو بیا اینجا ببین خدا برات جور کرده ، هوا هم خیلی سرد بود.
✍وقتی اومد داخل اتاق ، داشتم یه پتو در می آوردم بندازم رو خودم که شهید با یه حالت خاصی گفت؛آقا رضا ، پتوهای مردم رو دست نزن شاید راضی نباشن ، قهوه شونم بزار ان شاءالله خودشون برمیگردن و کنار هم نوش جون میکنن.من که از شدت سرما داشتم به خودم میلرزیدم مات و مبهوت نگاهش میکردم فقط.من و شما چقدر حق الناس رو رعایت میکنیم؟
#شهید_اکبر_شیرعلی🌷
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
☫ ﷽ / #نهضت_ادامه_دارد
#انقلاب_اسلامی یک #حرکت برگشت ناپذیر است. در مسیر انقلاب، دست انداز هست، خائن و منافق هست، رفیق نیمه راه هست، نق زن و ترسو هست، فشار خارجی هست، تحریم هست، وقفه هست ...
اما حرکت سهمگین انقلاب ادامه دارد، مرزهای جدیدی را در می نوردد، مشکلات روند انقلاب اسلامی را کند می کند اما متوقف نمی کند. انقلاب اسلامی تازه شروع شده است. انقلاب اسلامی آغاز یک حرکت جهانی است که به ظهور و قیامت کبری منتهی می شود. در برابر صدها قرن حکومت صالحان بر زمین، ۴۰ سال که هیچ، ۴۰۰ سال هم کم است. کسانی که خواب و خیال سقوط انقلاب در سال ۹۸ را می بینند بدانند انقلاب اسلامی تازه اول راه است و ۱۴۰۰ که هیچ، ۱۵۰۰ و ۱۶۰۰ هم انقلاب اسلامی خواهد دید.
سیر حرکت بشر به سمت حقیقت اسلام و انسانیت مبتنی بر خدایی شدن، بر اساس آیات و مستندات قرآنی، برگشت ناپذیر است، نشانه های وقوع رخدادی بزرگ که آن را بازگشت عظیم به فطرت الهی انسان می دانیم در جوامع مختلف شروع شده است. بدها بدتر از هر زمان و خوب ها خوب تر از هر زمان شده اند. طراز بدی و خوبی به حدی به اوج می رسد که صحنه یک رویارویی تاریخی را شکل خواهد داد. شیطان با همه اذنابش در یک سوی میدان و جبهه حق و حزب الله در سوی دیگر میدان. بر اساس تمامی پیش بینی ها و پیش گویی ها و شواهد و قرائن قرآنی و روایی و ... جبهه حق پیروز بزرگ نبردنهایی تاریخ بشریت است. به آن روز آنقدر نزدیک هستیم که در کلام مقام معظم رهبری، مرحوم آیت الله العظمی بهجت و سایر مردان الهی روشن ضمیر، پیرمردهایی که این متن را می خوانند نیز آن روز را درک خواهند نمود. نهضت حق شروع شده و تا آخر خواهد رفت...
#الامام_حجت_ابن_الحسن_العسکری_عجل_الله_تعالی_فرجه_الشریف
#روح_الله_الموسوی_الخمینی
#سید_علی_الحسینی_الخامنهای
#سید_حسن_نصرالله
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🕊کانال سنگرشهدا🕊
http://eitaa.com/joinchat/2560032768C8608b3cfb7
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :0⃣1⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 411
آخرین شهید «هوشنگ مارالباش» بود؛ امیر دوست داشتنی خودمان. نمیگذاشتند کسی به صورت شهدا نگاه کند اما من کاری به حرف کسی نداشتم. دلم برای دیدن امیر تنگ تنگ شده بود. همه چیز را کنار زدم و صورتش را دیدم؛ خودش بود. همان چهره ای که در لحظه شهادت دیدم اما حالا صورتش سیاه شده بود و متوجه شدم به او تیر خلاص هم زده اند. شهدا را به دانش سرا که محل «معراج شهدا» بود، بردند. میخواستم از امیر عکس بگیرم اما نمی گذاشتند. با مصیبت برای رفتن پیش دوستانم اذن دخول دادند! آخرین عکس دنیایی امیر را گرفتم.
فردای آن روز برف شدیدی در تبریز می بارید. رفتم سراغ «یوسف حدادی» یکی از بچه های خوبی که در بنیاد شهید تبریز کار میکرد و عکس شهدا را خوب نقاشی میکرد. گفتم میخواهم عکس امیر را نقاشی کند، عکس امیر را خواست که همراه نداشتم.
یوسف که همولایتی ام بود قبلاً امیر را با من دیده بود. آنچه از چهره امیر به یاد داشت روی کاغذ آورد. انصافاً خوب از آب درآمد. بردم تعدادی کپی گرفتم و دادم به بچه هایی که از طرف مسجد محله امیر آمده بودند.
آن روز در همان هوای طوفانی و برفی تشییع شهدا شروع شد. نماز در میدان قونقاباشی خوانده شد و همه سوار اتوبوسها شدند تا به وادی رحمت بروند. حالم بد بود. در قطعۀ پایین شهدا، که امیر نگران پر شدنش بود، در اجتماع کنار قبر امیر گم شدم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣1⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 412
رحیم افتخاری و رضا گلولیان هم همانجا دفن شده بودند... عقب ایستاده بودم و مراسم تدفین و تلقین شهید انجام میشد. پدرش نگذاشت امیر را دفن کنند. مرا هم مثل امیرش دوست داشت و میخواست کنارش باشم و برای آخرین بار دوست و برادر محبوبم را ببینم. در آن هوای پرسوز اسفند 1364 امیر را به آغوش خاک سپردیم.
تنها کاری که آن روزها میکردم شرکت در مراسم تشییع و ختم شهدا و رفتن سر خاکشان بود. هر چند در والفجر 8 تلفات ما نسبت به بدر کم بود اما وسعت منطقه زیاد بود و تعداد نیروهای درگیر بیشتر. از طرف دیگر ما ـ برخلاف بدر و خیبر ـ شهید مفقودالاثر زیادی نداشتیم به همین جهت تعداد شهدایی که به شهر می آمدند، زیاد بودند.
شرکت در مراسم عزای امیر برایم خیلی سخت بود. گاهی به خودم میگفتم چه دلی دارم که نشسته ام در مجلس عزای امیر! درست وسط مراسم حالم دگرگون میشد.
آن روزها از تلخترین روزهای زندگی ام بود. عکس امیر را پیش رویم میگذاشتم و خیره میشدم. وصیتنامه من و امیر به جز وصیتهایی که جنبه خانوادگی داشت، یکی بود و در یک کاغذ به خط امیر نوشته شده بود که تکثیرش کردیم. مراسم ختم امیر تمام شد و من کمی به فکر زخم پایم افتادم که هنوز خوب نشده بود. سعی میکردم زود خوب شود تا موقع برگشت به منطقه اذیتم نکند. از طرف دیگر بیش از یک سال از عقدمان میگذشت و حالا خانواده ها فشار می آوردند این وضع بس است و باید به فکر زندگی مشترک باشم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_هفدهمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷12🌷20🌷21🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_431_380)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸🍃
174
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_حمیدرضا_دایی_تقی
╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗
@sangarshohada
╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#فرازے_از_وصیت_نامہ
✍هر چه كه میكشیم و هر چه كه بر سرمان میآید از نافرمانی خداست و همه ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد. همواره سعیمان این باشد كه خاطره شهدا را در ذهنمان زنده نگه داریم و شهدا را به عنوان یك الگو در نظر داشته باشیم كه شهدا راهشان راه انبیاست و پاسداران واقعی هستند كه در این راه شهید شدند...
#شهيد_حسين_خرازي...🌷
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :2⃣1⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 413
فکرم پریشان بود. مانده بودم چه کنم. تصمیم گرفته بودم تا آخر جنگ در همان وضعیت باشم اما این فقط نظر من بود و خانواده ها این وضع را قبول نمیکردند. وقتی به آخر جنگ فکر میکردم یاد حرف شهید اصغر قصاب می افتادم و کلافه میشدم!
غصه جدایی شهدا مخصوصاً امیر یک طرف و انتظارات خانواده یک طرف. هر چه فکر میکردم به این نتیجه میرسیدم که اگر بخواهم زندگی مشترک را شروع کنم و بعد به جبهه برگردم مسائلم پیچیده تر خواهد شد. در نهایت چاره را در این دیدم که خدمت امام رضا(ع) برسم و حال و روزم را به امام عرضه کنم.
با اتوبوس خودم را به مشهد رساندم. تنها، در حالی که در ساک دستی کوچکم تعدادی از لباسهای امیر و عکسهایمان را همراه داشتم. در مسافرخانه ای نزدیک حرم اتاق کوچکی گرفتم و راهی حرم شدم.
ـ السلام علیک یا غریبالغربا...
همان روز اول نگاتیو عکسهایی را که با امیر گرفته بودم به عکاسی دادم تا در اندازه بزرگ چاپشان کند. دوست داشتم، عکسهای دوتاییمان را روی دیوار بزنم، بعضی از عکسهای تکی مان را هم که دوست داشتم به عکاس دادم تا روی یک کاغذ کنار هم چاپ کند. در یکی از عکسها، عکس امیر روی سینۀ من چاپ شده بود و در دیگری توی گل. هر وقت در اتاق بودم خیره میشدم به عکسها. دقایق طولانی به صورت محجوب امیر خیره میشدم. به عکسهایی که با آنها خودم را تسلا میدادم. یک روز در بالکن کوچک اتاق، رو به حرم نشسته و گنبد طلای حرم را نگاه میکردم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :3⃣1⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 414
خربزه ای هم خریده بودم که آن را با کارد بریده و میخوردم اما بدجوری پریشان بودم. فکر میکردم ادامه این حال و دوری امیر بیمارم میکند. خیره شده بودم به گنبد حرم که ناگهان کبوتری در دوردست توجهم را جلب کرد. کبوتر از سمت حرم می آمد. محو پرواز کبوتر شده بودم که مستقیم داشت به سوی من می آمد. کبوتر آمد و آمد درست جلوی من، بالهایش را بست و نشست کنار خربزه. آن وقت چشمهای کوچکش را دوخت به چشمهای من. نمیدانم من و کبوتر چند دقیقه در چنان حالی ماندیم؛ خیره در چشمهای هم. بدون اینکه در آن دقایق چیز دیگری حواس ما را جای دیگر ببرد. نمیدانم کبوتر مأمور که یا چه بود؟ همین قدر میدانم وقتی دوباره بالهایش را باز کرد و پرید قسمت بزرگی از دلگرفتگی و تنهایی مرا با خود برد...
روز بعد فکر کردم بهتر است سری به بیمارستان امام رضا بزنم. همان بیمارستانی که در پاییز 1361 با آن حال وخیم آنجا بستری شده بودم، اتفاقاً پرونده مجروحیتم را هم از بنیاد شهید تبریز خواسته بودند. رفتم به بیمارستان و همان پرستار مسیحی را دیدم. باورش نمیشد که همان مجروح دو سال قبلم. میگفت: «خیلی خوب شدی!»
ـ کجای کاری، بعد از اون دو بار هم زخمی شدم!
آدم شریف و دلسوزی بود و خدمت خوبی به مجروحان میکرد. به پرستارهای دیگر هم سری زدم و فتوکپی پرونده ام را گرفتم تا به تبریز برسانم. در مشهد بیشتر وقتم را در حرم میگذراندم. آن روزها بزرگترین حاجت مشترک همه رزمندگان پیروزی در جنگ و سلامتی امام بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_هجدهمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷21🌷22🌷23🌷24🌷25🌷27🌷28🌷29🌷30🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_431_380)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊