بسم الله الرحمن الرحیم📿
🔊(نهضت ملی کتابخوانی)
👩🏫 با کلاسها و با فرهنگ ها کتاب میخوانند👨🏫
🍔 کتاب غذای روح است (حضرت علی علیه سلام)
📚🖋مرکز کتاب دیباچه تقدیم میکند...
این مرکز در شهرستان مرودشت تصمیم دارد قدمی بس کوچک در مسیر ترویج فرهنگ کتابخوانی بردارد
لذا به همین منظور به دوصورت کار خود را آغاز مینماید:
1. فروش کتاب های جدید،جذاب،پرفروش که شاید در هیچ کتابخانه ای پیدا نکنید، با ۲۰ درصد تخفیف
2. امانت کتاب
(لازم به ذکر است که این مرکز ملی و مردمی است و تحت پوشش هیچ ارگانی نمیباشد ، اما آمادگی همکاری با تمامی همکاران و ارگانها و فعالین فرهنگی را دارد)
1. جهت اطلاع بیشتر از برنامه های مرکز
2. اخذ نمایندگی در شهرستانهای استان فارس و روستاهای اطراف مرودشت
3. خرید کتاب
4. امانت کتاب
با ما در ارتباط باشید
https://t.me/dibache
https://eitaa.com/dibache
sapp.ir/dibache
https://ble.im/dibache
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
🔮 غیبت کردن
حمید آقا خیلی از غیبت بدش میومد اصلا خوشش نمیومد جایی نشسته کسی غیبت کنه...سعی میکرد مجلس رو ارک کنه...تو خونه همیشه میگفتن دلم میخواد تو خونه من غیبت نباشه...دلم میخواد خدا و ائمه به خونه زندگی من یه جور دیگه نگاه کنن...بسیار مهربان بودن و مودب..رفتارش با فامیل و همسایه زبانزد بود انگار این مرد خوبی تمام رو داشت هیچ وقت عصبانیت ایشون رو نمیشد دید بی اندازه صبور بودن و مدام ذکر لبش این بود ...و کفی بالله ناصرا
پایین وصیت نامه هم این ذکر رو نوشتن تا صبوری برای خانوادشون بمونه...
#روای: #همسر_شهید
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سرود- ای شور ال الله.mp3
3.26M
🎧 #بشنوید🎧
مولودی به مناسبت
ولادت حضرت #زینب س🌸🍃
🎤با نوای حاج #محمود_کریمی
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣3⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 439
با فکر خمپاره از آنها جدا شدم و جلو رفتم. خیلی تشنه بودم. در راه حدود ده نفر از بچه ها را که به عنوان نگهبان در مسیر پاکسازی شده گذاشته بودم، جمع کردم و با خودم جلو بردم. بین آنها رسول زارع زاده، محمد نصرتی و جواد بخت شکوهی هم بودند. جلوتر که رسیدم چشمم به پدرام افتاد. پدرامی که از شلوغترین بچه های لشکر بود، آنجا جیکش در نمی آمد. از او آب خواستم دیدم اصلاً حال ندارد.
ـ پدرام! چیه؟ چته؟ آدم اینجا باید حال داشته باشه، نه اون پشت!
میخواستم سربه سرش بگذارم. باور نمیکردم این همه ترسیده باشد، اما یکی از بچه ها گفت: «آقا سید! ماجرای پدرام چیز دیگه ایه! پدرام رفته بود داخل سنگر عراقیا نارنجک بندازه، اما عراقیا پدرامو میگیرن و میکشن تو سنگر! بچه ها وقتی دیدن، ریختن تو سنگر و پدرامو از دست عراقیها گرفتن!» پدرام حق داشت!
کمی آب خوردم و همه نگهبانها را جلو بردم. در مسیر رحیم باغبان را دیدم. صدایم زد: «آقا سید!» بله را گفتم و متوجه بودم که بین بچه ها زمزمۀ عقب نشینی هست. رحیم گفت: «منو با یکی از بچه ها بفرست برم عقب!»
ـ آقا رحیم! امکان نداره! ما حالا تو فکر برگشتن نیستیم. به فکر گرفتن خطیم!
رحیم حرف خودش را میزد و اصرار میکرد او را با یکی عقب بفرستم. گفتم: «مگه چی شده؟»
ـ به پام گلوله خورده.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :9⃣3⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 440
ـ کو؟!
نشانم داد و من درست از همانجا که تیر خورده بود یک لگد نثارش کردم، دادش بلندتر شد!
ـ دارم میگم جلو بچه ها شهید شدن. تو که فقط زخمی شدی اون وقت هی میگی منو عقب ببرین!
حال هردومان گرفته بود. رحیم بدجوری درد میکشید، گفت: «اصلاً همین جا منو بکش!» حقیقت این بود که در آن وضع بحرانی من هم میتوانستم عقب برگردم و نظر فرماندهی همین بود اما فکر میکردم رو به جلو بروم شاید گره این کانال لعنتی باز شود.
بعد از این حرفها دیگر هیچکس لب باز نکرد تا از عقب نشینی حرف بزند. به بچه ها گفتم: «همه تون بیاین جلو! هر چی موشک آر.پی.جی و مهمات دارین با خودتون بردارین شاید تونستیم جلو رو بزنیم و خطو بگیریم!» زیر آتش شدید توپخانه ها به سوی کانال دویدم. شدت آتش توپخانه دو طرف شدید بود. البته توپخانه ها کاری به کانال نداشتند لابد میدانستند کانال انباشته از نیروهای دو طرف است. نبرد درون کانال فقط با تیر بود.
در طول مسیر مدام فریاد میکشیدم و بچه ها را به حرکت تشویق میکردم. درگیری هر لحظه شدیدتر میشد و وضع ما کاملاً ناامیدکننده بود. عراقیها که متوجه شده بودند ما نمیتوانیم بیش از آن در کانال پیش برویم جریتر شده و با پررویی شروع به حرکت به طرف ما کرده بودند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_بیستمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷22🌷25🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_442_780)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
✧✦•﷽ ✧✦•
#کاروان
آیا
درنـگی
نیستــــــــــ؟!...
مـــــن
#جامانـــــده ام....✨
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#فرازے_از_وصیت_نامہ
✍اے خفتگان بیدار شوید. مرگ در ڪمین شما نشستہ است. بار گناهانتان را با توبہ سبڪ ڪنید. فڪر نڪنید شهادت بہ سادگے بہ دست مے آید. بلڪہ همانگونہ ڪہ امام فرمود: هدیہ اے است از جانب حق براے ڪسانے ڪہ لایق هستند.
#شهید_عمران_پستچی🌷
📚ڪتاب شهید گمنام، صفحہ 69
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جمهوری اسلامی توی این ۴۰ سال چیکار کرده؟
هجدهمین اقتصاد جهان با توجه به آمارهای بانک جهانی و صندوق بین المللی پول .این درحالی است که ایران تحت شدیدترین تحریمهای جهانی به این رتبه رسیده است😎🇮🇷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :0⃣4⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 441
رحیم تیربارچی و باقی بچه ها سخت مشغول بودند وقتی متوجه منظور عراقیها شدم حجت و چند نفر از بچه ها را فرستادم به کناره های کانال و گفتم: «نذارین عراقیها جلو بیان.» آنها درگیر شدند و من دوباره برای سامان دادن به وضع بچه ها در کانال عقب دویدم. آن شب آنقدر در کانال دویده و فریاد کشیده بودم که همه بچه ها صدایم را شنیده بودند. در این رفت و آمدها و درگیریها تلفات را میدیدم و بی آنکه متوجه شوم دست و پای بچه هایی را که در کانال بودند له میکردم. بیش از دو ساعت بود که عراقیها ما را زمینگیر کرده بودند و بچه ها روحیه شان را باخته بودند. در حالی که از روحیه عراقیها بیخبر بودیم و فقط سرسختی شان را میدیدیم.
در همان لحظات، علی چرتاب آمد و وضعیت جلو را پرسید. گفتم که کانال را بسته ام.
ـ میتونم برم اونجا رو ببینم.
علی رفت و نمیدانستم در حین بستن کانال، سوراخ کوچکی در فاصله گونیها خالی مانده و تقدیر است از همانجا، علی سهمش را ـ که یک گلوله بود ـ بگیرد! دقایقی بعد علی چرتاب لنگان لنگان آمد.
ـ چی شده؟ میلنگی!
ـ هیچی! از کانالی که تو بستی تیری به من خورد!
همه امیدمان داشت به یأس بدل میشد. نیروهای مصطفی پیشقدم طرف دیگر درگیر بودند و نیروی پشتیبان دیگری در خط نبود تا به کمک ما بفرستند. باز هم زمزمه عقب نشینی بلند شد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :1⃣4⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 442
مرتب در طول کانال حرکت میکردم. جلو میرفتم تا ببینم وضعیت از چه قرار است و عقب برمیگشتم تا چاره ای بیابم؛ هروله ای میان بیم و امید در حالی که حاضر به خالی کردن کانال نبودم. در همان شرایط باز هم فکر استفاده از خمپاره ذهنم را مشغول کرد. ناگهان یاد خمپارهای که کنار تیربارچیمان دیده بودم، افتادم. معطل نکردم و به طرفش دویدم. خمپاره را برداشتم. انبار مهمات هم آن نزدیکی بود و عراقیها از قبل موشکهای خمپاره را داخل گونیها گذاشته بودند. خمپاره را برداشتم و گونی مهماتش را روی دوشم انداختم. سنگین بود اما آن لحظه همۀ امید ما به همان خمپاره بود. عقب میدویدم در حالی که در تاریکی کانال نمیتوانستم ببینم دست و پای چه کسی زیر قدمهای من له میشود؛ یک زخمی، یک شهید یا بچه هایی که در کانال پخش بودند و میان خستگی و ناامیدی گاهی رگبار میزدند. خمپاره را کنار برادر زاهدی زمین گذاشتم. حاجی غلام و دوستش هم آمدند و خمپاره را سوار کردیم. اما تا خواستیم اولین گلوله را توی خمپاره بگذاریم، متوجه شدیم ترکش به سر خمپاره خورده و دیگر به درد نمیخورد! بدجوری حالمان گرفته شد. در همان لحظه یادم آمد قبل از بستن کانال یک خمپاره طرف عراقیها دیده بودم. در همان وضع خستگی و اضطرار در کانال پیش رفتم. جایی که کانال را بسته بودم هنوز رحیم با تیربارش نشسته و درگیر بود. قادر و عده ای دیگر هم بودند. آن سوی کانال را دید زدم؛ خمپاره حدود پانزده متر با ما فاصله داشت و به عراقیها نزدیکتر بود تا ما. گفتم: «میرم طرف عراقیها تا اون خمپاره رو بیارم. شما آتیش بریزید...»
بچه ها نگران بودند و سعی میکردند منصرفم کنند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_بیست_ویکمین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷6🌷7🌷8🌷9🌷10🌷13🌷14🌷15🌷16🌷17🌷18🌷19🌷20🌷21🌷23🌷24🌷25🌷26🌷27🌷28🌷29
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_443_480)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#خاطرات_شهید
سهشنبه بود ،ساعت دو و بیست دقیقه. یک کوله داشت که هر وقت میخواست برود سفر از آن استفاده میکرد .
آن سال از من خواسته بود که شال عزایی که دو ماه محرم و صفر روی شانهاش بود را نشویم .آن را همانطور همراه با چفیه در ساکش گذاشت. دو دست لباس هم بیشتر از من نخواست. برادر کوچکترش هم بود، موقع خداحافظی احساسی داشتم، میدانستم که دارد به جنگ میرود . سرش را انداخت پایین و از در خارج شد دیگر نتوانستم تحمل کنم یکباره به او گفتم : بایست تا با هم خداحافظی کنیم . دستش را گذاشت روی در و نگاهی عمیق به من کرد .دویدم به سمتش آینه قرآن را برداشتم و از زیر آن که ردش کردم به سمت ماشین رفت.
وقتی رفت به سمت ماشین طاقت نیاوردم و با تشر گفتم : حسن برگرد من با تو روبوسی نکردم ، برگشت ، خواستم صورتش را ببوسم اجازه نداد،
دستهایم را گذاشت روی صورتش
و بعد روی سینهاش کشید و عقب رفت .
اتفاقا همرزمش بعد از شهادت به من گفت : که از حسن پرسیده : چطور با مادرت خداحافظی کردی؟ که جواب داده است : نگذاشتم صورتم را ببوسد، ترسیدم پاهایم برای رفتن سست شود.
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
راوی #مادرشهید🌷
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊