❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#خاطرات_شهدا
🌷.. . تازه از جبهه برگشته بود.نشست پای سفره،تلوزیون سخنرانی امام را پخش میکرد.
ناگهان قاشق را انداخت و ایستاد.گفتم چی شد؟
گفت:نشنیدید امام گفت جوان ها به جبهه بروند!
گفتم:حداقل غذاتو تموم کن!
گفت نه،نبایدحرف امام زمین بمونه!
برگشت جبهه.
دهه اول محرم بود.سربازهای اموزشی را برای راهپیمایی شب به بیرون از پادگان بردیم. مهدی که فرمانده پادگان بود حال عجیبی داشت. پوتینش را در اورده, دور گردنش انداخته بود و پیشاپیش ستون ها روی سنگ و خارها حرکت می کرد, گویی روی زمین نبود و در اسمان ها سیر می کرد, نمی دانستم این کارش برای چیست.
در دامنه کوهی دستور ایستاد داد, همه روبرویش نشستند. مهدی با صدایی بغض الود از سختی های پیش رو در جبهه گفت, تا حرفش را به امام حسین(ع) و کربلا رساند. کلام اخرش این بود...
-این یک دستور نظامی نیست. هر کس دوست دارد به یاد غربت و غریبی اهل بیت امام حسین(ع), امشب پوتینش را در بیاورد و این ارتفاع را با پای برهنه طی کند!
بعد هم با پای برهنه شروع کرد به بالا رفتن. چند دقیقه نگذشته بود که ۱۲۰۰ سرباز و مربی و ... پوتین ها را به گردن انداخته و جا پای فرمانده گذاشته و به یاد غریبی حضرت زینب(س) و اهل بیت امام از ارتفاع بالا می رفتند...
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺤﻤﺪﻣﻬﺪﻱ_ﻋﻠﻴﻤﺤﻤﺪﻱ🌷
#اﻳﺎﻡ_ﺷﻬﺎﺩﺕ
#ﺷﻬﺪای_ﻓﺎﺭﺱ
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
سلام ما به فاطمه ...
مداحی #شهيد_ابراهيم_هادی
به مناسبت ايام فاطميه
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣5⃣8⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 458
فکر میکردم دیگر به گردان امام حسین برنگردم. یعقوب میگفت: «بریم گردان حبیب.» آن روزها این گردان به فرماندهی «سید مجید سیدفاطمی» تازه داشت اسم در می آورد و جزء گردانهای نمونه لشکر میشد. عدهای از بچه های خوب هم آنجا رفته بودند؛ فرج قلیزاده، «حسن حسین زاده» و...
حرکت پشت کمپرسی جریاناتی داشت ولی ما از قبل خربزه و هندوانه خریده بودیم، و در همان شرایط هم به خودمان میرسیدیم و اوضاعمان بد نبود. حدود بیست کیلومتر مانده به کرمانشاه، ماشین از تنگه ای به نام چهارزبر به طرف جنگل پیچید و چادرهای گردانها از دور دیده شدند. در جنگل متوجه شدیم گردانهای حبیب و ابوالفضل با هم هستند و چادرها و مسجدشان یکیست. خیلی زود حاج قلی و علی نمکی را دیدیم که در گردان ابوالفضل بودند. از این طرف برادر سیدفاطمی را هم دیدیم. لازم بود برویم پیش آقا سید و خودمان را معرفی کنیم. سید برخورد خوبی با ما داشت، از همان برخورد اول متوجه شدم چقدر منظم و دقیق است. روحیه سید در گردان هم تأثیر داشت؛ محوطه گردان و چادرها تمیز بودند.
در گردان حبیب حسن کربلایی، «عبدالعلی مطلق» و «محمد سوداگر» مسئول گروهان بودند. یک واحد ارتشی از میاندوآب هم آنجا بودند.
ما را به دسته «اسماعیل وکیل زاده» دادند. با او از قبل آشنا بودم؛ از آب میترسید و ما هر جا آب بود مترصد فرصت میشدیم که او را داخل آب هل بدهیم. اسماعیل هم به نظم اهمیت میداد در عین حال در دسته او همه شلوغ میکردند. روزهای اول به جز یعقوب و اسماعیل بقیه را نمی شناختم
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران ✫⇠قسمت :
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣5⃣4⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 459
آنجا با چند نفر آشنا شدم از آن جمله «علی پاشایی» بود که یکی از پسرعموهایش هم آنجا بود و همدیگر را تا حدودی می شناختیم. به «اکبر پاشایی» که پسرعموی علی بود، نزدیکتر شدم. در این مدت اغلب اوقات به گردان ابوالفضل میرفتم، پیش حاج قلی که بعد از والفجر 8 ارادتم به او بیشتر شده بود.
رفته رفته شناخت بچه ها از همدیگر بیشتر میشد و شلوغیها برملا. آن روزها در گردان کمبود سیب زمینی بود. ما علاقه خاصی به پختن سیب زمینی داشتیم. صبحها در کتری سیب زمینی بار میگذاشتیم و با بچه ها نوش جان میکردیم. یک روز تصمیم گرفتیم با اسماعیل و یعقوب برای پاتک سیب زمینی به محل تدارکات لشکر برویم. رفتیم و با معرفی خودمان به عنوان تدارکات گروهان، یک گونی سیب زمینی درخواست کردیم. کسی که آنجا بود ما را نمی شناخت. رفت و یک گونی سیب زمینی برایمان آورد. تازه سیب زمینی را تحویل گرفته بودیم که برادر «حمید باقرپور» مسئول تدارکات گردان سر رسید، به او گفتند ما بچه های تدارکات گردان حبیب هستیم اما او ما را خوب میشناخت!
ـ چی؟ اینا تدارکات گردانن؟!
ما را نگه داشت و گفت: «میگم چه کار کردین...»
گفتم: «میگی اینا رو به خاطر اینکه سیب زمینی میخواستن آوردم، خنده داره! سیب زمینی چیه که گفتنش چی باشه!» حمید آقا گیر داده بود به گردان خواهد گفت. گونی سیب زمینی را هم از دست ما گرفته بود. من هم خودم را به کوچه علی چپ زدم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صدو_بیست_ودومین
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@FF8141
🌷10🌷11🌷13🌷14🌷21🌷23🌷24🌷25🌷26🌷27🌷28🌷
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_447_980)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊