❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣7⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 78
وضع جسمی ام ظاهراً تغییری با روزهای اول نکرده بود. من به بویی که از بدنم متصاعد میشد عادت کرده بودم اما هر کس که وارد میشد میتوانست بوی باروتی که همراه شن و سنگریزه ها زیر پوست سوختۀ من رفته بود، احساس کند. به جز واحدهای خونی که مرتب دریافت میکردم و جدا کردن قسمتی از پوست و گوشت سوخته تنم، نتوانسته بودند کاری برایم بکنند.
یک روز طبق معمول دکتر برای معاینه آمده بود، من نیمه خواب و بیحال بودم اما صدای گفت و گو را می شنیدم. دکتر به پرستاری که همراهش بود گفت: «برای زخم این مجروح چاره ای نیست!»
ـ اما من چاره شو میدونم! من اینو میبرم حمام. آنجا بدنش رو کیسه میکشم تا این پوست سوخته با سنگریزهها از بدنش جدا بشه!
قیافۀ دکتر را نمیدیدم اما حس کردم تنم گُر گرفت. پرستار صدایم زد: «برادر! تو طاقت داری که من ببرمت حمام...» میدانستم منظورش چیست. اما واقعاً چاره دیگری نبود و من ناگزیر باید به این راه حل تن میسپردم. فقط پرسیدم: «چقدر طول میکشه؟»
ـ حدود ده دقیقه!
ـ باشه، ده دقیقه رو هر طوری باشه تحمل میکنم!
به زودی مقدمات فراهم شد. مرا به حمام بخش بردند. توی وان حمام را پر از آب ولرم و کمی ماده ضدعفونی کردند و مرا گذاشتند توی وان.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
شاهد خداست !
و تنهــــا او میداند
ڪہ #جــوانی ِشان را ،
وقف ِ #نجابت_کشورشان ڪـــردند ...😔
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#خاطرات_شهید
✍روز خواستگاری شرط کرد که اگر جنگ شود من میروم، منم گفتم اگر نروی مشکل دارم نه با رفتنت. ملاک انتخاب همسر هر دوی ما ایمان بود و تقوا. در قنوت هایم از خدا درخواست میکردم اللهم الرزقنا زوجا صالحا. این دعایی بود که مادرم به من یاد داده بود. همان روز اول از #شهادت برایم گفت و دل مرا لرزاند و در پاسخ اشک ها و دل بی قرارم با شوخی میگفت: بادمجان بم افت نداره. ولی فهمیدم که مرد من مرد جهاد و جنگه.
✍بعد از عقد موقتم نمیدانم از کدام شب ولی هر شب با هم برای زیارت قبور شهدای گمنام می رفتیم و باز هم از جبهه و شهادت گفت. صوت های شهید_آوینی و جفیر 5 را روشن میکرد و هر دو گوش میدادیم و با این کارها دل مرا بی قرارتر می کرد. به اسم #شهید_گمنام علاقه داشت و به خاطر علاقه ی محمد به این اسم، برای من هم زیبا شده بود. تلگرام و واتساپ را بر روی کامپیوتر حوزه نصب کرده بود و اسم خودش رو محمد گمنام گذاشته بود و فقط کارهای فرهنگی میکرد.
✍یادم است وقتی برای زیارت میرفتیم قسمتی مربعی مانند کنار قبرهای شهدای_گمنام بود که ان قسمت را برای من تمیز میکرد و من انجا می نشستم و به کلمه ی قرمز شهید گمنامی که بر روی قبرها حک شده بود زل میزدم، سرم را که بلند میکردم میدیدم که #محمد همین طور به من خیره شده و لبخند میزند. میگفتم چه شده؟چرا به من خیره شدی؟میگفت نمیتوانم به خانمم نگاه کنم؟یادم است یکبار به این اسم زیبای شهید گمنام بر روی قبرها نگاه میکردم و در ذهن خودم شهادت_محمد را تصور میکردم و این که یک روز بخواهم به کنار قبرش بروم ، در این مواقع دستانش را می گرفتم و اشک هایم جاری میشد و دلم بی قرار. هیچ گاه فکر نمیکردم این تصور به همین زودی به واقعیت بپیوندد...
#راوی_همسر_شهید
#طلبه_خادم_الشهید
#شهید_محمد_مسرور
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
#خاطره_ای_زیبا_از_سیلی_خوردن #محافظ_امام_خامنہ_ای
🔸در یکی از ملاقات های عمومی حضرت آقا، جمعیت فشردهای توی حسینیہ نِشسته بودن و بہ صحبتای ایشون گوش میدادن. من جلوی جمعیت، بین آقا و صف اوّل وایساده بودم.
🔹اون روز، بین سخنرانی حضرت آقا، بارها نگاهم بہ پیرمرد لاغر اندامی افتاد کہ شبکلاه سبزی بہ سر داشت و شال سبزی هم بہ کمرش.
🔸تا سخنرانی آقا تموم شد، بلند شد و خیز برداشت طرف من و بلند گفت: «میخوام دست آقا رو ببوسم» امان نداد و خواست بہ سمت آقا برود کہ راه اون رو بستم. عصبی شد و تند گفت: «اوهووووی....چیہ؟! میخوام آقا رو از نزدیک زیارت کنم. مثل اینکہ ما از یہ جد هستیم» صورت پیرمرد، انگار دریا، پرتلاطم و طوفانی میزد. کمکم، داشت از کوره در میرفت کہ شنیدم آقا گفتن: «اشکال نداره، بذار سید تشریف بیاره جلو» نفهمیدم تو اون جمعیت آقا چطور متوجہ پیرمرد شد. خودم رو کنار کِشیدم. پیرمرد نگاهی بہ من انداخت و بعد، انگار کہ پشت حریف قَدَری رو بہ خاک رسونده باشہ، با عجلہ، راه افتاد بہ سمت آقا.
🔹پشت سرش با فاصله کمی حرکت کردم. هنوز دو سہ قدم برنداشته بود که پاش بہ پشت گلیم حسینیه گیر کرد و زمین خورد.
🔸اومدم از زمین بلندش کنم کہ برگشت و جلوی آقا و جمعیت محکم کوبید توی گوشم و گفت: «بہ من پشت پا می زنی؟» سیلیاش، انگار برق 220 ولت خشکم کرد.
🔹توی شوک بودم کہ آقا رو رو بہ روی خودم دیدم. بہ خودم کہ اومدم، آقا دست گذاشت پشت سرم و جای سیلی پیرمرد رو روی صورتم بوسید و گفت: «سوءتفاهم شده. بہ خاطر جدّش، فاطمہ زهرا، ببخش!»
درد سیلی همونموقع رفع شد.😍😍
👌بعد سالها، هنوز جای بوسہ گرم آقا رو روی صورتم حس میکنم.»😊
#محافظ_حضرت_آقا
🕊کانـــــال ســـــنگرشـهدا🕊
http://eitaa.com/joinchat/2560032768C8608b3cfb7
🔶گفتم چرا زن نمیگیری؟
گفت تو خیابون کارم راه میوفته، چیزی که زیاده، دخترِ سبک و ارزونه!!
♦️دخترخانم ها با رواج #بی_حجابی به بخت خودشون لگد میزنند، چون پسرها زیر بار ازدواج نمیرن...
@H_fatemi18
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣7⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 79
پرستار مرد دلسوزی بود و برای خودش هم این کار سخت بود. از من پرسید: «چیزی میخوای؟!» من فقط چیزی خواستم که لای دندانهایم بگذارند تا داد نزنم. دستمالی لای دندانهایم گذاشت و کارش را شروع کرد. از آن دقیقه های تمام نشدنی بیش از هر چیز دانه های درشت عرق روی صورت او را به خاطر دارم. انگار همه رگهای بدنم آتش گرفته بود و داشتم از نو میسوختم... او با کیسه به جانم افتاده بود و میخواست کاری را که تا آن روز دکترها نتوانسته بودند بکنند، انجام دهد! گریه و فریاد در گلویم گلوله شده بود، از شدت درد رو به بیهوشی بودم اما تا آخرین لحظه دوام آوردم تا اینکه او به چشمهایم نگاه کرد و گفت: «دیگه تموم شد!»
آنقدر خسته و بیرمق بودم که نای حرف زدن نداشتم. در آخرین لحظه ای که مرا از وان حمام بلند کردند تا روی تخت بگذارند نگاهی به وان انداختم و تکه های پوست و چربی تنم را که روی آب شناور بودند، دیدم. شاید دو سه کیلو از وزن بدنم را همانجا داخل وان آب جا گذاشتم! احساس راحتی و سبکی عجیبی میکردم!
از آن روز به بعد در حالی که روی تختم بودم بتادین را روی بدنم میریختند و ملافه ای را روی میزهای کنارم میانداختند و میرفتند. مدتی بعد از ضدعفونی کردنم گازهای وازلین را روی بدنم میچیدند و فردا برای برداشتن آنها که خشک شده و به زخمهایم چسبیده بود، دوباره روی تنم ساولن میریختند تا با خیس شدن گازها آنها را راحتتر بردارند و دوباره و دوباره...
رفته رفته داشتم صاحب پوستی جدید میشدم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#فرازے_از_وصیت_نامہ
✍به شما توصیه می کنم که همیشه و در همه جا پیرو ولایت فقیه باشید و از روحانیت متعهد پیروی کنید.دلبسته مال دنیا نباشید و به هم نوع خود همیشه یاری رسانید.نماز اول وقت را فراموش نکنیدو در محافل مذهبی و نماز جمعه و جماعات شرکت کنید.با قرآن مأنوس باشید و سیره ائمه را سرلوحه زندگی خود قرار دهید.از خواهرانم می خواهم که حجاب خود را رعایت کنند و
حضرت زهرا(س) را الگوی خود قرار دهند.
#سردار_شهید_جاویدالاثر
#محمد_نوری_تیرتاشی
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊