به کویَت با دل شاد آمدم
با چشم تَر رفتم
به دل امیدِ درمان داشتم
درمانده تر رفتم 🕊🍂
#هوشنگ_ابتهاج
📲 @sange_pa
اصل جنس دل، خاکِ
اگر اشکْ مرهم بشه گـُــل در میاد
اگر اشکْ مرهم نشه،گرد و غبارش
چشم رو کور میکنه
#اشک_در_خلوت_شب
📲 @sange_pa
چند تا مورچه مسیرشون به بوم نقاشی یه زنِ هنرمند رسید، ناخواسته از پایهی بوم بالا رفتن. یکی از مورچهها قلممو رو دید و گفت: «ببینین این قلم چه نقشهای قشنگ و زیبایی میکشه!» دوستش گفت: «اینا کارِ قلممو نیست، انگشتا هستند که قلم رو حرکت میدن و نقاشی میکشن.» سومی گفت: «چی میگین؟! این بازو هست که انگشتا رو تکون میده و...» بحثشون بالا گرفت. هر کسی نظری میداد تا اینکه سؤالشون به بزرگِ مورچهها رسید. گفت: «اون نقشها نه کارِ قلمموئه، نه کارِ انگشتها، نه بازو و نه حتی جسمِ هنرمند! بلکه کارِ روح لطیف و ذهنِ خلاقشه.»
ما هم مثل همون مورچهها هستیم. نگاه و دیدمون محدوده. فکر میکنیم کارایِ خوب و موفقیت و پیشرفتمون مالِ خودمونه.... ولی این خداست که به هممون هستی میده، قدرت و توانایی میده، امید و انرژی میده....
📲 @sange_pa
یه جواب خوب برا ناامیدا...😉 👇♨️
به من و تو میگن: برا چی تلاش میکنی؟ توی این شرایط که قرار نیست به جایی برسی! تو که قرار نیست کارهای بشی...
به نوح هم میگفتن: برا چی جایی که دریا نداره کشتی میسازی؟ وقتی شرایط استفادهش نیس چه فایدهای داره؟... ولی نوح پای ایمانش وایساد و چند وقت بعد همون کشتی، خودش و همراهانش رو از سیل نجات داد.
به اینجور آدما باید آیهی یک سورهی طلاق رو یادآوری کنیم:
تو نمیدانی! شاید خدا بعد از این، اتفاق تازهای رقم بزند.
💠 نذارین هیشکی امیدتونو ازتون بگیره... به هیچ قیمتی...
📲 @sange_pa 🚢
✌هیچ بن بستی وجود نداره
👇👇👇👇👇👇
پیرمردی می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سخت بود.. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
پیرمرد اینچنین تلگرافی را دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
صبح فردا 12 نفر از مأموران اف بی ای و ۴ نفر افسران پلیس محلی دیده شدند, و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد :
پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم
در دنیا هیچ بن بستی نیست. یا راهی خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت...
📲 @sange_pa