Khadema Gerye Konoon ~ Music-Fa.Com_۲۰۲۲_۰۶_۱۰_۱۳_۲۳_۵۱_۸۵۱.mp3
4.48M
خادما صحنت جارو می زنن...🌹🍃
🎤 :حاج سید مهدی میرداماد
#یـــازیــنـــبــــــ....🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
با پر و بال عاشقی می پرم من_۲۰۲۲_۰۶_۱۰_۱۸_۰۶_۳۱_۵۷۱.mp3
7.95M
#میلاد_امام_رضا(علیه السلام)
با پر و بال عاشقی می پرم من..🌹🍃
تو آسمونا به هوای حرم من...🌹🍃
🎤 :حاج محمود کریمی
#یـــازیــنـــبــــــ....🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
کانال عشاق الحسین_۲۰۲۲_۰۶_۱۰_۲۱_۱۷_۰۰_۸۹۵.mp3
3.91M
عاشقا،عربا،عجما،همه عراقیا ....🌹🍃
#یـــازیــنـــبــــــ....🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
چند تا قانون هست اگه از امروز رعایتشون کنیم، توی ناخودآگاهمون از ما آدم بهتری میسازه:
قانون دو دقیقه: هرکاری که کمتر از دو دقیقه انجامش طول میکشه رو،همون موقع انجام بده!مثلا از راه که میرسی خونه به جای اینکه لباساتو بندازی یه گوشه؛چون تا کردنشون کمتر از دو دقیقه طول میکشه همون موقع انجامش بده؛ یا وقتی از خواب بیدار میشی چون جمع کردن و مرتب کردن تختت زیر دو دقیقه طول میکشه همون موقع انجامش بده اینجوری همیشه مرتبی!
قانون ۲۱/۹۰ : این قانون میگه بیست و یک روز زمان میبره که یک عادت جدید رو بسازی و ۹۰ روز طول میکشه که اون عادت،سبک زندگیتو عوض کنی پس برای بهتر بودن تلاش کن!
😍❤️🌿
یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...
مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...
طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ...
مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ...
اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...
مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره ...
توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...
مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت ...
مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...
مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!
بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!
نتیجه اخلاقی : در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم !
•••❈❂🌿🌸🌿❂❈•••
گفت: «حالا کدام حرم برویم؟»
گفتم: «فرقی با هم ندارند، همهی اولیای خدا یک نور واحدند.»
شبان خندید: «برای تو فرقی نمیکند کجا برویم؟»
گفتم: «نه، نباید بکند.»
گفت: «پس چرا به اسم او که میرسی، روی چشمت مه میگیرد؟ فرق نمیکنند که!»
لال شدم. مچ گرفته بود. گفت:
«تو نور واحد و این حرفها سرت نمیشود. درس تو هنوز به آنجا نرسیده؛ این درس کلاس بالاییهاست. درس تو رسیده به نان و نمک! نان و نمک او را خوردی، به او دل بستی. بین او و همهی ائمه فرق میگذاری. نمکگیر شدهای.»
شناسنامهام را از شیشه باجه بردم تو:
«آقا لطفاً یک بلیت برای مشهد!»
🌸🍃🌸🍃
#میلاد_امام_رضا
دعوت براى كفشدارى🥾👟👞🥿
من (قلى پور) در يكى از روستاهاى تبريز زندگى مىكردم. شرايط زندگى برايم خيلى سخت بود. در آنجا مشغول كارگرى بودم.
يك شب از فرط خستگى خوابيدم. در حال خواب چند خانم نقاب دار را ديدم كه به من فرمودند: «ما تو را مى پذيريم» ناگهان ازخواب بيدار شدم.
هر چه فكر كردم كه تعبير خوابم چيست، به نتيجهاى نرسيدم.
بعد از مدتى تصميم گرفتم كه براى زندگى بهتر به شهر برويم. هر كدام از اعضاى خانواده، شهرى را پيشنهاد كردند.
من ناخودآگاه گفتم: قم چطور است؟ با پذيرفتن اعضاى خانواده، به قم آمديم. بدون اينكه خودمان خواسته باشيم، شرايط خود به خود فراهم شد. چند روز در قم دنبال كار گشتم.
تا اينكه روزى به دفتر توليت حرم مراجعه كردم و گفتم: مىخواهم در حرم مشغول به كار شوم، آيا شما مرا قبول میكنيد؟ آنها مرا پذيرفتند؛ و از فرداى آن روز كار را در حرم شروع كردم. بعد از مدت دو ماه خدمت افتخارى، خادم رسمى شدم و الان حدود 25 سال (1379 ـ 1354) است كه در آستانه مقدسه حضرت معصومه كار مى كنم.
مى دانم كه يكى از آن خانمهاى نقابدار كه فرمود: «ما تو را مىپذيريم» كسى جز حضرت معصومه عليهاالسلام نبوده است.
🌺🌹🍃🌺🌹🍃
⭕️ ماجرای برخورد قاطع شهید باقری با یک فرمانده گردان
♨️ در مرحله ی دوم عملیات رمضان(1361)، برای یکی از گردان ها مشکلی پیش آمد، آن گردان عمق پیشروی اش بیش از حد بود و به نزدیکی دشمن رسیده بود و به همین دلیل در محاصره قرار گرفته بود.
🔴 حسن که مکالمات بی سیم را در «قرارگاه نصر» گوش می کرد، متوجه این مسئله شد. او با فرمانده این گردان، یعنی فرمانده تیپ، ارتباط برقرار کرد و به او گفت:
-شما کجا هستین؟
-من توی تیپ هستم.
-شما باید بری، خودت از موانع عبور کنی، وارد صحنه بشی و گردان رو از محاصره نجات بدی، و تا خودت به صحنه نری، این اتفاق نمی افته.
‼️این گردان الان متوجه نیست و اگر به اونا بگی که توی محاصره هستن، وضع خراب تر می شه و ممکنه دستپاچه بشن. باید خودت به صحنه بری و جناحین این گردان رو با گردان های دیگه حفظ کنین، تا بتونین اون ها رو از محاصره خارج کنین.
🔹فرمانده تیپ، استدلال هایی آورد مبنی بر این که:
-نیاز نیست من برم اون جا، همین جا دارم هماهنگی های توپخونه رو می کنم. من کارهای مهم دیگه ای دارم، نمی تونم برم.
♦️در این لحظه، حسن آن چنان محکم پشت بی سیم فریاد زد که تمام کسانی که در قرارگاه بودند، از این قاطعیت رنگ شان پرید و جا خوردند.
‼️او خطاب به آن فرمانده تیپ با فریاد گفت: «اگه همین الان از سنگرت حرکت نکنی و به سمت خط نری و این گردان رو از محاصره نجات ندی، باهات به شدت برخورد می کنم.
❌ من خودم الان میام اونجا. تو نباید توی سنگرت باشی و باید به صحنه رفته باشی. یا میری و خودت به همراه این گردان توی محاصره شهید میشی، یا گردان رو از محاصره در میآری. برای من قابل قبول نیست که گردان محاصره بشه و اسیر بشه، بعد فرمانده تیپ زنده و سالم این طرف باشه، سریع حرکت کن برو.»
🔴 با این قاطعیت و عتابی که او به فرمانده تیپ کرد، آن فرمانده به صحنه رفت و کار محاصره ی گردان مورد نظر را یک سره کرد و آن گردان از محاصره نجات پیدا کرد.
✅ برگرفته از کتاب «من اینجا نمی مانم»؛ خاطراتی از شهید غلام حسین افشردی (حسن باقری)
راوی:محمد باقری
📌شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
🌸 🌸 🌸
@saqqah