eitaa logo
دل نوشت های سارا:)
1.7هزار دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مینویسم چون سکوت میخواست حرف بزنه⁦(((: ‏کاش بفهمن که هرکسی زخمی جنگ خودشه و این انصاف نیست که از جنگی که هیچ وقت توش نبودی حرف بزنی ...! نوشتن اگه بی اهمیت بود ؛ خدا توقرآن به قلم قسم نمیخورد!(⁠^⁠^⁠) براساس داستان کاملا واقعی🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
از بابام خاطره زیادی یادم نیس اما خاطراتی که از زبون دیگران ازش شنیدم زیادن.. میدونم بابام عاشق عکاسی و اولین نفری بوده که تو فامیل گوشی دوربین دار خریده و نصف بیشتره عکسایی که از اون زمان از فک و فامیل داریم رو بابام با دوربینش گرفته.. حس خوبی بهم میده که فک کنم علاقه شدید منم به عکاسی ، ارثیه و ژن بابام روم‌تاثیر گذاشته 🚶🏽‍♀️ با همون گوشی سونی اریکسون به یادگار مونده از بابام فاز عکاسی برداشتم.. همون گوشی شد ثبت کننده هزاران خاطره.. از مدرسه و دوستام بگیر تا بچه های فامیل .. چون کوچولو بود مدرسه بردنش مثل آب خوردن بود ..خیلی وقتا درحالیکه تو‌دفتر معلما داشتم با مدیر حرف میزدم گوشی ام‌تو جیبم بود 🙂😂 از سال آخر ابتدایی تا خود دبیرستان عکاسی کردن بعنوان یه عُلقه شدید همراهم موندو ادامش دادمش تاوقتی که.... عضو تشکیلات دختران تمدن ساز شدیم:) من و عطیه و نرگس و فاطمه باهم.. اولش نمیدونستیم معنی تشکیلات چیه معنی تمدن روهم نمیدونستیم که بخایم بسازیم.. ولی من فقط حسم میگف اینجا میتونه همونجایی باشه که قراره به زندگیت یه صفای دوباره بدهههه حدودا سی چهل تا دختر دهه هفتادی و هشتادی هم عقیده و هم تریپ و هم فاز خودم با یه هدف مشترک:)) که منو دوباره یاد روزایی مینداخت که این لحظه رو پیش خدا آرزو میکردم :)... وقتی تو اردوهای مدرسه که همش شامل چشم و هم چشمی و نقش بازی کردن و کارای مسخره و بچگانه بود احساس غریبی و تنهایی بهم دست میداد ، حس میکردم چقدر دنیام با دنیاشون فاصله داره و چقد بینشون تنهام! هیچوقت نمیخام و نمیتونم شبیهشون باشم.. وبجاش دلم دوستای خاکی و مشتی و اهل دل میخاد که کنارشون بتونم خودم باشم و آرامش بگیرم..🥲 نگو خدا همون لحظه به دل شکسته ام داشته نگاه میکرده و آرزوم برآورده شده :)🚶🏽‍♀️ تو دوره زمونه الان به یکی بگی فلان جا میای فلان ساعت فلان کارو بکنی ؟ اولین چیزی که ازت میپرسه اینکه پولش چقده؟ واقعا یه ادم عاقل هیچ جا مفتی کار نمیکنه وکار جهادی و فی سبیل الله فقط از آدمای عاشق برمیاد‌‌..! و تا خودتون عاشق نشین نمتونین فازاین عاشقا رو درک‌کنید و صرفا فک میکنید اوسکولن که دارن بدون هیچ حقوقی کار میکنن..!(: آره میخام‌بگم ماهم عاشق شدیم عاشق کسایی که طرز فکرمون به جهان هستی رو تغییر دادنو زندگی مونو نجات دادن...! و حالا ما میخاستیم تاجایی که میتونیم بقیه رو هم عاشق کنیم 🥲 یاد جمله شهید بهشتی افتادم: برادر ها خواهر ها عاشق شوید ! زندگی به عشق است:))
تو تشکیلات حرف از انقلاب و گام دوم و تمدن سازی زیاد زده میشد .. از همون اول برام جاافتاد که باید اطلاعاتم‌رو بالا ببرم چون بعنوان یه دخترمذهبی که فاز انقلابی بودن میخاست برداره هیچ اطلاعاتی راجب انقلابم و آدماش نداشتم ...! از رهبر فقط عکساش رو تو گوشیم زیاد داشتم اما حتی زندگینامه شون رو یبار هم نخونده بودم! سخنرانی هاشون که هیچ🤦🏾‍♀️ تو تشکیلات هرکدوم از دخترا با توجه به استعداد و علاقه اش رفته بود تو یه کارگروه فعالیت میکرد منم که از همون اول کارگروه رسانه رو انتخاب کردم:) از اینشات یه چیزایی یاد داشتم و کلاس آموزشی گذاشتم فاطمه هم کاین مستر رو آموزش میداد و یکسره دیگه کلیپ درست میکردیم.. اما بعد یه مدت که گذشت بعنوان یه سوپرایز مسئولامون از راه افتادن مدرسه فکری امام خمینی بهمون خبر دادن:)) قرار بود مثل یه دانشگاه هممون اونجا درس بخونیم اما فقط درسای گنگ و خفنی که یه دختر انقلابی باید بخونه و بدونه!🤤 بعدش که از نظر علمی هممون به یه سطح رسیدیم دوباره قوی تر از قبل تو کارگروه خودمون شروع به فعالیت کنیم .. من و نرگس و فاطمه خر ذوق بودیم چون تصمیم به دانشگاه رفتن نداشتیم و از درسای حوزه هم‌خوشمون نمیومد و این میشه گف دیگه یه پیشنهاد عالی بود برامون.. درسایی که داشتیم مثلا:سواد رسانه، زن از دیدگاه اسلام ،روش تحقیق،فلسفه،عرفان و... چند روز در هفته کلاس میرفتیم و چون سیستم مدرسه فکری با سیستم مضخرف آموزش پرورش فرق داشت استرس درسا و امتحان هم نداشتیم و روحیه مون شاد بود تو کلاسا:) به جز اون درسایی که یکم فهمش سنگین بود و برام‌ مث لالایی خواب آور بود...🤦🏾‍♀️🚶🏽‍♀️ من و نرگس یکسره بهم میگفتیم چقدر عجیب که دو تامون خدامیخاست بیایم رشته ای که هیچ علاقه ای بهش نداشتیم تا عوضش باهم آشنا شیم و حالا هم باهم این روزای خوب رو تجربه کنیم...🥲
شرکت کردن هرچه بیشترم تو کلاسا وکلا جمع های مذهبی و معنوی برابر بود با بالا رفتن توقع اطرافیانم مخصوصا زنعموم‌ ازم ..! و فک میکنم غیر مستقیم میخاستن این سوال رو ازم بپرسن که: وقتی میری این جور جاها و بازم آدم نمیشی پس رفتنت چه فایده داره؟🚶🏽‍♀️ حالا این سوال ، سوال خودم هم شده بود! چراپخته تر شدن و شایدد (مذهبی تر) شدنم تغییری تو روابط خانوادگیم ایجاد نمیکرد؟🚶🏽‍♀️ خودمونی بگم.. چرا سارا ای که وقتی تو جامعه اس مردم تحسینش میکنن و دوسش دارن و میگن خیلی گله تو خونه انقد پاچه میگیره و بی حوصله وبی اعصابه؟ چرا مثل افسرده ها همش تو اتاقشه و تنها رفیقش گوشیشه و شبا تا یه دور همه آهنگای گوشیش رو گوش نده و گریه نکنه خوابش نمیبره:)؟ وقتی میتونستم با این موضوع کنار بیام که میفهمیدم این فقط مشکل من نیست و این اوضاع روتین خیلی از دوستام هم هست:)💔 اونام درحالیکه توی جمعامون باحالترین و شاد ترین خودشون بودن ،تو خونه و با خانواده نمیتونستن ارتباط بگیرن و اتاق و تنهایی و گوشی و آهنگ‌و گریه رو ترجیح میدادن:)🚶🏽‍♀️ بعید میدونم فقط اختلاف سنی دلیل این کنارنیومدن ها باشه .. اما اونجاهاییش خیلی لجم میگرفت که یه مسئله دینی باعث یه کدورت طولانییی مدت میشد!🤦🏾‍♀️ کار ندارم مثلا اون مسئله شاید قضا شدن نماز صبح من بود.. یا شاید رعایت نکردن یکی‌از نکات نجس وپاکی که بازم از طرف من بود.. یا.. سوال من این بود که مگه دین قرار نیست حال مارو خوب کنه و بین آدم ها محبت بیاره پس چرا برا من برعکسه!؟ دینی که من عاشقش شدم ناموسا مگه اینه؟ دین گفته همش به هم گیر بدید و برای گناهای هم دادگاه تشکیل بدید؟ تازه اونم گناهای فردی ! نه اجتماعی🤦🏾‍♀️🚶🏽‍♀️ وقتایی که قهر میکردم با عمو‌ زنعموم زندگیم غمناک تر میشد.. مدام این فکرا میومد تو سرم : ببین غیر مذهبیای اطرافت چه زندگیای شادی دارن..! ببین بیشتریاشون چقد خوش اخلاقن آدم کیف میکنه باهاشون زندگی کنه..!خوش به حال بچه هاشون آزادن .. بی خیالی شون نسبت به مسائل دینی خیلی جاها باعث شده حال و روزشون از ما مذهبیا بهتر باشه..🚶🏽‍♀️ حرص و جوشی و وسواسی نیستن.. گناه های بقیه رو تو سرشون نمیزنن.. همش همه چی رو نمیگن گناهه گناهه! مث آدم‌ از زندگی که خدا بهشون داده لذت میبرن و پیشرفت میکنن اونوقت ما همش دعوا داریم با هم‌ سر اینکه من چرا فلان حکم الهی رو درست انجام نمیدم:/ من چرا فلان جا باب میل اسلام و مومنان رفتار نکردم!من چرا کپی مثل خودشون نیستم !من چرا دائم‌به فکر آخرتم نیستم وچرا دلم‌ میخادهمش مثل همسن و سالام شادددد باشم و واقعا زندگیی کنممم و برم‌ سفر و گردش و تفریحح و بادوستام و با آدمایی که حالم پیششون خوبه باشم!! من چرا من چراا..😑 گاهی احساس گند شانسی میکردم از اینکه بین این مدل مذهبی ها زندگی‌ میکنم ... من میدونستم چی خوبه چی بد چی‌گناهه چی ثواب ولی گاهی از ترس اینکه شبیه آدمای مذهبی اطرافم که ازشون بدم میاد نشم انجام نمیدادم احکامو🚶🏽‍♀️ اگه زیبایی های دینم رو خدا از راههای دیگه بهم نشون نمیداد اصلا اسلام رو انتخاب نمیکردم چون اسلام تو ذهنم فقط محدودیت بود و محدودیت و محدودیت!
اما وقتایی که باهم قهر نبودیم، واقعا حالم خوب بود:)🤦🏾‍♀️ از رفتارای موقع حال بدیم‌ نادم و پشیمان بودم و میخاست گریممم بگیره از تصور اینکه عمو‌و زنعموم فقط صلاحم رو میخاستن با حرفاشون و ولی من مثل یه جوون نادان ‌و جاهل باهاشون رفتار کردم..🚶🏽‍♀️ گاهی خدا مشکلاتِ عجیب زندگی غیر مذهبیای اطرافم رو بهم خیلی واضحح نشون میدادو پرام میریخت..! شاید برای اینکه نتیجه گیری های ذهنیم رو‌ یکم تغییر بدم و بیشتر نقاط مثبت شرایط رو‌مخ خودم رو ببینم!:)🚶🏽‍♀️.. نقاط مثبت مثلا بارز ترینش تعصبی نبودن خانوادم.. شکاک و بدبین نبودنشون .. عاطفی بودنشون .. اهمیت دادنشون به حلال و حروم و خداشناس بودنشون... و خلاصه امنیت و آرامشی که تو اون خونه داشتم:) مخصوصا وقتایی که سرم رو پای عموم بود و با دست پدرانه اش نازم میکرد واقعا انگار اون لحظه هیچییی دیگه از زندگی نمیخاستم و خوشبخت ترین دختر دنیا بودم:)
خدا بهم یه خواهر تنی داد ولی چرخ زمونه نزاشت باهم تو یه خونه بزرگ شیم :) تو دنیا های متفاوت از هم رشد کردیم و شاید تنها نقطه اشتراکی مون واژه ی پدر هست که کمبودش تو زندگی هر دومون حس میشه .. من ده برار حسی که به مامانم ندارم رو همینطور به خواهرم ندارم 🚶🏽‍♀️ نوزاد بود که بلطف مامانش از هم جدا شدیم هرچند که تحمل اون خونه هم برای من کار راحتی نبود اما اینکه زودتر بزرگ بشه و باهم باشیم جز لیست آرزوهام بود یبار که رفتیم جمکران تو چاه امام زمان آرزوم رو انداختم و برآورده شد:) فاطمه مدرسه میرفت که مامانش اجازه داد خونشون رفت و آمد کنیم اولاش فاطمه خجالتی بود و از اتاق بیرون نمیومد اما یه روز وقتی بهم گفت دلش میخاد به دوستاش نشونم بده و پز بده که خواهر داره، انگار برای همه اون روزایی که از هم دور بودیم کافی بود و حالم روجوری خوب کرد که حس کردم یه احساس جدید درونم متولد شد🥲 حس خواهرانه اونم خواهر بزرگه!🚶🏽‍♀️🥲 اما گند زدم:) و دیگه اون حس تکرار نشد:) من خواهر بزرگه خوبی نبودم باید قبولش کنم:) من بهش زنگ نمیزدم من زیاد به دیدنش نرفتم من حتی تولدش رو‌یادم میره من به دوستام بیشتر از اون اهمیت دادم و میدم🙂 حتی خدا اتفاقی کاری کرد تو اعتکاف سه روز باهم باشیم بلکه من جبران کنم .. اما من بازم خجالت کشیدم برم پیشش و بغلش کنم و بگم میتونی رو‌من حساب کنی و احساس تنهایی نکنی!💔:) تاوانشم حسرته حسرت موقعیت های خوبی که از دستشون دادی و دیگه برنمیگردن..
شایدخودم خواهر بزرگه خوبی نبودم اما از خواهر بزرگ زیادی شانس آوردم وجود دخترعمو ودخترعمه هام( که همشون خواهرای بزرگم حساب میشن) ، همیشه فرح بخش زندگی پر فراز و نشیبم بوده🚶🏽‍♀️ اگه نبودن زندگیم سیاه و سفید و تار بود .. مثلا روزایی که با عمو و زنعموم بحثم شده بود و مغزم نیاز به اکسیژن داشت ، دختر عموم با دعوت کردنم به خونشون،انگار بهترین مُنجی زندگیم بود تو اون لحظات.. شب خونشون میموندم و تا نصفه های شب سرشو میبردم‌ انقد حرف میزدم تا خالی شم و فرداش دوباره برم خونه و روز از نو روزی از نو.. مدیریت و کنترل تیپ و استایل وظاهرم از بچگیم به عهده دختر عمه هام بوده چون هم خوش سلیقه و امروزی ان هم اطلاعات کل بازارای شهرمون تو دستشونه :) دختر عمه هام بی توجه به اینکه من سالی یبار بهشون زنگ میزدم هرچند وقت باهام تماس میگرفتن و منم سفره دلم رو از پشت تلفن براشون پهن میکردم یکی ازدختر عمه هام که همیشه بهم میگفت سرتو با کسی شوخی ندارم ، وقتی براش از سختیای خونه عمو اینا ( به اضافه کمی پیاز داغ اضافی ) میگفتم، میگفت وسایلت رو جمع کن میام دنبالت برای همیشه بیای خونه خودمون .. منم قند تو دلم آب میشد وقتی ادامه زندگیم رو تو خونه عمه هام تصور میکردم اما عقلم به قلبم تشر میزد و ازش میخاست احساسات رو کنار بزاره و منطقی باشه تا پی ببره که خوشبختی من همینجاست و صلاح نیست دوباره خونه عوض کنم.. چون بعدا مردم با خودشون چی میگن وقتی بفهمن سارا برای پنجمین بار محل زندگیش عوض شده !🚶🏽‍♀️ جدااز این مگه من میتونستم از عموم جداشم ؟ عمویی که بیشتر از قبل بهش وابسته شده بودم.. ....... فاطمه خاله و دایی داره و من عمه و عمو بااین تفاوت که عمه و عمو من ،برای فاطمه هم هستن و به فاطمه هم محبت میکنن و دوسش دارن ولی خاله و دایی فاطمه هیچ ربطی به من ندارن و هیچ محبتی هم بینمون نیست اصلا نمیدونم فاطمه هم به اندازه من دورش شلوغ هست یا نه اصلا نمیدونم چی توسرش میگذره و دلش چی میخاد اصلا هیچ حسی بهش ندارم و فقط وقتی یاد اون جمله اش میفتم دلم یجوری میشه.. مثل وقتایی که به از دنیا رفتن مامانم فکر میکنم.. مامانی که هیچ حسی بهش ندارم ولی فقط وقتی به از دست دادنش فکر میکنم قلبم انگار مچاله میشه..🚶🏽‍♀️
سال آخر دبیرستان ، شاید حالت طبیعیش از نظر آموزش پرورش این بود که ما همه فکر و ذکر و خواب و خوراکمون باشه قبولی کنکور!.. شاید طبیعیش این بود که مث همسن وسالامون فقط به دانشگاه و رشته مورد علاقمون که قراره قبول شیم فکر کنیم ..! ولی خب من و نرگس و فاطمه ترجیح دادیم غیر طبیعی باشیم و فعلا اصلا دانشگاه نریم.. مخصوصا که پشتمون گرم بود به تشکیلات و کلاساش که دقیقا وایب دانشگاهو میداد.. احساس خوشبختی میکردم از اینکه بین دانشگاه و حوزه مونده بودم و خدا یه چیزی حد وسطش (مثل تشکیلات دختران تمدن ساز )رو سرراهم گذاشت!:) خودش میدونست من نه تحمل جو و درسای سنگین حوزه رو دارم نه تحمل جو زیادی اوپن و درسای بی ربط دانشگاه .. پس با تموم شدن مدرسه عمیقا وارد دنیای دختران تمدن ساز شدم.. دوروز درهفته کلاس داشتیم و اینجا بود که اولین مترو سواری عمرم رو اونم به تنهایی تجربه کردم🥲 بعد اون ۳ ماه سمی کرونایی که رسما افسردگی حاد بهمراه زخم بستر گرفته بودم از بس تو اتاقم ،رو‌تخت دراز کشیده فقط فیلم میدیدم، این بیرون رفتنای آزادانه خیلی داشت میچسبید.. باورم نمیشد بالاخره وارد سنی شدم که همه نوجوونا انتظار رسیدنش رو میکشن!:) ۱۸ سالگی! سنی که معروفه به آزادی از بند اسارت خانواده و زندانی به نام خونه!🚶🏽‍♀️😂 البته میزان آزاد شدنمون بستگی به میزان پایه بودن خانواده و جنبه خودمون داره .. کلاسای مدرسه فکری رابطه من و نرگس و فاطمه رو پررنگ تر و مستحکم تر کرد و دیگه میتونستم واژه مقدس (رفیق) رو براشون بکار ببرم:))) بقیه همه برام دوست بودن اما فاطمه و نرگس شدن اولین و بهترین رفیقام
دوست ندارم زندگیمو رویایی و فیک توصیف کنم بنابر این لازمه با جزییات بگم که: معمولا همیشه سر کلاسهای درس خوابم میگیره!🚶🏽‍♀️ از صحبت های استاد فقط یه ربع اول کلاس فیض میبرم و بعدش دیگه هرچی میشنوم لالاییه... همین باگم همیشه باعث کاهش یادگیریم بوده و باعث اینکه فک کنم خنگم یا بچه درسخونی نیستم.. بعد از اینکه کمی روشنفکر تر شدم و یاد گرفتم باید چیزی که هستم رو بپذیرم به همه گفتم من آدم کارای میدانی و پر جنب و جوشم و هرچیزی که توش تحرک نباشه کسلم میکنه...😅 ووقتی تست روانشناسی mbti رو دادم و تایپم معلوم شد دقیقااا این رو ثابت کرد که من برای کارای پر جنب و جوش و پرریسک ساخته شدم و زود کسل شدنم خیلی عادی و طبیعیه..😄 سر درسای مدرسه که همیشه خواب بودم اما سر درسای مدرسه فکری مقاومتم بیشتر بود و دقایق آخر کلاس دیگه خمیازه سراغم میومدو...🚶🏽‍♀️ ولی درس مورد علاقممم که از استاد هم شارژ تر بودم سواد رسانه بود:)) کارگروهی که تو تشکیلات برای فعالیت انتخاب کردم هم شد رسانه :)) آخه تدوین و عکاسی تنها موضوعاتی بودن که باعث نمیشدن حوصلم سر بره و خوابم بگیره و منی که یه عمر کارم از این شاخه به اون شاخه پریدن بود بالاخره شاخه خودم رو پیدا کردم و روش نشستم😁 ..... یادم نیست چیشد به تدوین فیلم علاقمند شدم اما یادمه اولین ادیت فیلم عمرم با گوشی لمسی فائزه بود که یواشکی بهم داده بود و آورده بودم خونه... (از تفریحات سالم من و فائزه تو دوران راهنمایی عوض کردن گوشی هامون باهم بود) من هنوز گوشی لمسی نداشتم و گوشی سونی اریکسون بابام دستم بود و سرشار بودم از عقده داشتن گوشی لمسی ...😂 و حالا داشتیم با فاطمه کلاس آموزش کار با نرم افزارهای ادیت موبایلی میزاشتیم‌برای بچه‌های دختران تمدن ساز ... هرچی زمان میگذشت مسئولیت هامون بیشتر میشد و گاهی تو یه هفته دوسه تا ادیت از مون میخاستن برای پیج های مختلف کارگروه های مختلف تشکیلات .. خستگی داشت اما شیرین بود حس مهم بودن:)) حس اینکه بعضی آدما بهت نیاز دارن :) حسی که تازه داشتم تجریش میکردم:)
بزودی پارت جدید میزارم❤️
همیشه یکی از فانتزیام بوده که همه ی آدمایی که دوسشون دارم رو باهم کنار هم داشته باشم... اما دنیا دقیقا روز به روز برخلاف فانتزی من پیش رفت.. دلم میخواست با عمه ها و عمو هام همه تو یه خونه بزرگ زندگی‌کنیم و عصرا دورهم جمع بشیم و من دیگه دغدغه دوری از هیچکدومشون رو نداشته باشم:) قطعا هیچکس طاقت دیدن دوری یا ناراحتی پدر ومادرش رو نداره و منی که انگار چنتا مامان بابا دارم و طاقت دیدن دوری یا ناراحتی هیچکدومشون رو ندارم چون باهمشون یه تایمی زندگی کردم و تو خونه هاشون نون و نمک خوردم..🚶🏽‍♀️ دلم میخاد همشون رو از خودم راضی نگه دارم .. دوست دارم دل همشون رو به یه اندازه بدست بیارم و برای همشون عزیز کرده باشم..🚶🏽‍♀️ ولی چه میشد کرد که من تا چند سال پیش برای مدیریت کردن شرایطم نه سیاست کافی داشتم نه تجربه کافی.. و برعکس قابلیت اینو داشتم که دومین دلیل اصلی کمرنگ تر شدن رابطه عمه هام و عموم باشم و اولین دلیل متفاوت بودن طرز فکر و سبک زندگیاشون بود که خداروشک اینجا نه تنها من مقصر نبودم بلکه خودم قربانی این وضعیت بودم و ثمره اش شده بود شخصیت بی ثبات من... زندگیم بین خونه عمه هام و عموم سیار بود و دادن اخبار جدید مشکلاتم تو خونه عمو به عمه هاو دختر عمه هام از تفریحات سالمم.. گاهی وجود من باعث اختلافای زیادی بود که خودم از نصفش خبر نداشتم :)🚶🏽‍♀️ از بعضیاشم یواشکی باخبر میشدم:) گاهی دقیقا وسط اینکه حس میکنی از خواسته هات گذشتی وداری عاقلانه و فهمیده رفتار میکنی میفهمی‌نه! رفتارای اشتباهت زیادن و تو هنوزم همون بچه ای که زیاد دسته گل به آب میده:).. همیشه دلم میخاست خود واقعیم باشم و هیچوقت مدیون حرفای دلم نباشم.. اما به فکر عاقبت و گرون تموم شدن بعضی حرفا هم نبودم .. و فکر میکنم بعضی حرفام باعث شدن رابطه هایی که کمرنگ بودن کلا پاک بشن.. آدمایی که از هم خوششون نمیومد با حرفای من دیگه کاملا راهشون ازهم جدا شه🚶🏽‍♀️ اعتقادی به سیاست داشتن تو روابطم نداشتم و اولویت حال دلم و مشکلات خودم بود.. آخه اون موقع فقط ۱۶ سالم بود 🚶🏽‍♀️
وقتی تو ۱۷ سالگی به بزرگترین آرزوم ینی گوشی هوشمند رسیدم از خوشحالی به قول معروف سر از پا نمیشناختم.. چون اون روزا فکرشم نمی‌کردم که همین گوشی قراره شریک ودلیل بدترین تجربه های زندگیم باشه :) گوشی و دنیای درونش من رو برای مدتی از دنیای مضخرف واقعی دور میکرد:) دقیقا همینش رو دوست داشتم... مثل یه مسکن قوی عمل می‌کرد نه ! ‌مثل مواد مخدر .. توهم میاورد برام ولی توهمات شیرینی که ترجیه میدادم به حقیقتای تلخ.. به آدمای مجازی نزدیک شدم انقدر نزدیک که از آدمای واقعی زندگیم نقششون پررنگ تر شد.. فضای مجازی برای زندگی روتین و روزمره و تکراری اون روزای من خیلی پر هیجان بود .. هیجان دوست داشتم :) هیجان ،استرس،دلبستگی،وابستگی،خیانت ترس،دلتنگی،غم شدیدو افسردگی.. این حس هارو بافضای مجازی خیلی زودتر از سنم تجربه کردم:) پررنگ شدن نقش آدمای مجازی تو زندگیم ،نقش آدمای واقعی زندگیم رو به مرور کمرنگ کرد.. ۱۹ سالگیم که اوج افسردگیم بود یکی از فامیلامون که خیلی دوسش داشتم کرونا گرفت و از دنیا رفت اما من حتی یه قطره اشکم نتونستم بریزم چون ذهنم درگیر دنیای مجازی وآدماش بود و انگار دنیای واقعی رو نمیتونستم جدی بگیرم.. فوت فامیلمون مثل یه شوک برام باقی مونده که همچنان بعد گذشت ۳ سال تو مهمونیا دنبالش میگردم تا سلام‌کنم..🚶🏽‍♀️ و الان کجان دقیقا اون آدمایی که بخاطرشون از آدمای باارزش و واقعی زندگیم فاصله گرفتم ؟!.. آدمایی که تو اینستاگرام همدیگرو پیدا کردیم و بهم قول دادیم تاآخر عمربرای هم بهترین دوستا بمونیم!.. زارت.. همشون یکی یکی رفتن همشون بدون خداحافظی رفتن:) همشون پشت سرم بد گفتن و بهم خندیدن و سهم منم شد : گریه .. گریه زیاد :)
معمولا آدما بعد یه مدت قلق همدیگه دستشون میاد ولی من هرچی زمان میگذشت از خانواده دور تر میشدم .. هرسال که بزرگتر میشدم انگار زبونم هم دراز تر میشد و دیگه ساکت نگه داشتنش مخصوصا موقع عصبانیت برام کار راحتی نبود:) بهم میگفتن وقتی یه چیزی بهت میگیم فوری دنبال جواب نباش و دودقیقه زبون به جیگر بزار ..اما وقتی جواب نمیدادم هم میگفتن همیشه که زبونت درازه چرا الان هیچی نمیگی!؟🚶🏽‍♀️ جملات نصیحتارو از حفظ بودم ولی هیچ کمکی بهم نمیکرد .. وقتی رابطه زنعموم و بچهها و نوه هاشون رو میدیدم میشدم حسود ترین آدم رو زمین🚶🏽‍♀️ همش دقت میکردم اونا چیکار میکنن که همیشه زنعمو‌دوسشون داره و از دستشون ناراحت نیست.. دوست داشتم زیاد تلاش کنم و بشم دختری که زنعموم دوست داره چون عاشق روزایی بودم که ازم میپرسید ناهار چی درست کنم !؟:) و آخه چجوری میشه توصیف کنم قندی که اون لحظه تو دلم آب میشد رو؟ :) اما از یه جایی به بعد دیگه براش تلاش نکردم و اولویتم شدفقط آدمای تو گوشیم:) انگار بااونا زندگی میکردم همش تو اتاقم بودم و برای وعده های غذایی تشریف میبردم تو حال.. فکر کنم تغییرات روحیم انقد ضایع بود که پسر عموم و خانومش هم متوجه اوضاع نچندان خوبم شده بودن و این اواخر به بهانه های مختلف من رو باخودشون میبردن بیرون و تفریح بلکه از دپرسی در بیام.. پسر عمو کوچیکم همیشه هوامو داشت و بهم حس یه داداش بزرگ داشتن رو میداد:) یبار از مسافرت برام یه ساعت سوغاتی آورد و گفت اینم برای خواهر کوچیکه :) و من بیشتر از ساعت واسه این جمله خر ذوقق شدم.. تو فهمیدن درسای مدرسم همیشه نیازمند کمکش بودم... با کمک های شب قبل امتحان پسرعموم به زور نمره قبولی رو از ریاضی میگرفتم .. یه شب پسر عموم اومد باهام صحبت کرد و ازم خواست یه تصمیم درست برای زندگیم بگیرم.. منم از دهنم بیرون پرید و گفتم شاید دیگه نخام اینجا زندگی کنم:)🚶🏽‍♀️ بعدش یهو بغض گلو مو‌گرفت و یه نفر توی ذهنم ازم پرسید واقعا یه روزی ممکنه دوباره از اینجا هم بری؟... پس حرف مردم چی! پس آیندت چی ! مردم هزارتا حرف برات درمیارن هم برای تو هم برای عمو ها و عمه هات ! امکان نداره بتونی از اینجاهم بری.. همه این فکرا از ذهنم گذشت و دلم میخاست حرفم رو پس بگیرم اما قبل از اینکه دوباره چیزی بگم پسر عموم گفت فرقی نمیکنه کجا میخای زندگی کنی فقط زودتر فکراتو بکن و تصمیم های خوبی بگیر برای زندگیت و رفت🚶🏽‍♀️:) و دوباره من موندم و شب و تنهایی ودلتنگی و مغز مریضم که حسابی درد میکرد.. اون شب قبل خواب بیشتر از شبای دیگه فکر کردم..🚶🏽‍♀️