من نمیدونستم کی ام
یه آدم خونسرد و بی خیال نسبت به همه چی..!؟
یه آدم دغدغه مند برای خودش و جامعش و آخرتش..!؟
یه دختر شاد و پرانرژی که میخاد دنیارو تغییر بده..!؟
یه دختر غمگین که نیاز به توجه و محبت بیشتری داره و نمیدونه از زندگی چی میخاد..!؟
یه دختر کدبانو که قراره یه زن مسئولیت پذیر باشه در آینده..!؟
یه دختر شر و بازیگوش که فقط به فکر عشق و حال و تفریح با دوستاشه ..!؟
وووو....
من همهههه اینا بودم..
اما در آخر کدومش بودم!؟..🚶🏽♀️
من میتونم خودمو به یه آینه شکسته تشبیه کنم که هر تیکه اش یه جا افتاده و نمیتونه دیگه سرهمشون کنه..!
حتی بعضی از تیکه هاش گم شدن:)💔
......
من بعضی تیکه هامو تو فضای مجازی،گم کردم..
بعضیاشو بین دوستام و اطرافیانم گم کردم..
فضای مجازی باعث شده بود
من و هم سن و سالام
خیلی حس هارو ،خیلی دنیاهارو
زودتر از سن خاصش تجربه کنیم..
مثلا یه آدم طعم خیانت رو نباید توی ۱۷،۱۸سالگی بچشه🚶🏽♀️
حس شهرت طلبی و میل به دیده شدن نباید از نوجوونی سراغت بیاد..🚶🏽♀️
دختر عموم راست میگفت:)
همیشه بهم میگفت اگه الان که مشکلات زیاد داری صبوری کنی ،خدا در آینده برات جبران میکنه ...
من همیشه اون آینده خوب رو تو ازدواجم می دیدم...
چون حس میکردم تنها راه نجاتم از این وضعیت ،وارد شدن یه مرد به زندگیمه..
شروع کردم به کار کردن روی خودم که رابطم رو با عمو و زنعمو بهتر کنم ...
سخت ترین قسمت اون جایی بود که باید در برابر توهین هایی که میشنیدم سکوت میکردم!
وسط دعوا معمولا آدما حرفای ته دلشونو بهم میزنن:)
حرفایی که روشون نمیشده در حالت عادی بطرف بگن:)...
من خیلی حرفارو میتونستم تحمل کنم و به کتف عزیزم بگیرمشون غیر از اونجایی که بهم میگفتن رفتارات شبیه مامانت شده و مواظب باش آخر و عاقبتت شبیه مامانت نشه..🚶🏽♀️
از نظر خودم شباهتی به مامانم نداشتم چون اصلا شناختی ازش نداشتم...
حتی غیرت هم روش نداشتم که بخام ازش دفاع کنم..
فقط نمیخاستم منو بااون مقایسه کنن..
آخرین صحنه ای که ازش تو ذهنم بود صحنه ای بود که داشت وسایلش رو جمع میکرد برای همیشه ترک کردن من و بابام..
اما اصلا یادم نمیاد حتی اون لحظه بقلم کرده باشه یا حتی یه قطره اشک...
شایدم بوده و یادم شده ..
چون ۳،۴ سال بیشتر نداشتم...
اما بعد ۱۲،۱۳ سال حرفای زنعموم درباره جایگاه مادری و فلان.. باعث شد اجازه بدم بیاد و از نزدیک ببینتم ..
چهره اش رو زیاد دیده بودم و یادم بود..
مهم گرمای وجودش بود برام که امید داشتم تحولی تو زندگیم ایجاد کنه...
ولی جالبیش اینجاس که وقتی منو دید اولین واکنشش دستش بود که آورد جلو تا بهم دست بده🚶🏽♀️
منم که خجالتی و ماست تر ازاون بودم فقط دست دادم و مث یه فامیل که هرچند وقت یبار تو مهمونیا میبینم ،باهاش سلاملیک کردم🚶🏽♀️
وقتی زنعمو اومد پیشمون و این صحنه رو دید مونده بود بخنده یا به مامانم تیکه ای چیزی بندازه..
خب طبیعتا اون منو زاییده بود نه من اونو!
اون باید واکنش گرم تری نشون میداد تا منم یکم باورم بشه این خانومی که جلوم وایستاده مادرمه!:)
کسیه که من رو بدنیا آورده...!🚶🏽♀️
وای هنوزم باورم نمیشه به مامانم هیییییییییییییییچ حسی ندارم🙂
آخرش خانومه( مامانم )منو بقل کرد🚶🏽♀️..
البته بعد از چش غره رفتن زنعموم..
توبقلش سعی کردم چشامو ببندم و یکم فاز احساسی بگیرم...
ولی نشد:)🚶🏽♀️
تقریبا هرچند ماه یکبار میومد و منو میدید و همین جلسه خشک و خالی دوباره برگزار میشد..
گاهی سعی میکرد تو نقش مادرِ سارا بودن فرو بره ولی بنده خدا انگار واقعا نمیتونست🚶🏽♀️..
خیلیی که میخاست مادر باشه بهم میگفت
بحرف زنعمو اینات گوش بده...
منم برات دعا میکنم شوهر خوب گیرت بیاد و فلان..
منم میگفتم باشه ممنون:)
یادمه یکی دوبار که رد داده بودم و حال روحیم خیلی بد بود...
گوشیمو برداشتم تابهش زنگ بزنم و راحتتت حرفای دلمو بهش بگم
بگم چرا منو دنیا آوردی!؟
چرا ولم کردی؟
بابام که آدم بدی نبود چرا ازش جدا شدی؟
چرا فقط به راحتی خودت فکر کردی و به آوارگی بچت فکر نکردی!؟
شاید اگه تو میموندی باباهم نمیرف:)
من الان خانواده خودمو داشتم..
خانواده خودموووو
اصن تو میدونی حس اضافه بودن چه شکلیه؟
اینکه همش حس کنی مزاحمی حس کنی یه نونخور اضافه ای تویه خانواده دیگه و دارن از روی اجبار و بخاطر ثواب ورضای خدا نگهت میدارن..
اینکه همش باید حجاب داشته باشم حتی تو خونه ای که زندگی میکنم ..
میتونی سختیشو درک کنی ؟
اصن من برای تو مهمم؟ آیا من واقعا بچتم؟
دلم میخاست درحالیکه دارم زار میزنم اینجوری باهاش حرف بزنم پشت تلفن و بعدش ببینم چه حرفی برای گفتن داره:)!
اما رومنمیشد🚶🏽♀️
یه بار که خیلی دیگه خجالتو کنار گذاشتم تونستم ازش خیلی محترمانه فقط بپرسم چیشد که از بابا طلاق گرفتید و منو ول کردید؟🚶🏽♀️
گفت بخاطر فضولی های که بقیه تو زندگیم میکردن..و نمیتونستم تحملشون کنم ..
خب واقعا منطقیه🚶🏽♀️
دلایل جروبحثای من و زنعموم روز به روز چرت تراز قبل میشد:/
سر مسخرهههه ترین چیزا تا چند هفته باهم حرف نمیزدیم..
مثلا مضخرف ترینش بحث نظم ونظافت و اینا بود ..
همه چیز دست به دست هم داده بود تا روی من و زنعمو بهم باز بشه و گاهی هرچی از دل و دهنم میومد قاطی میکردم و میگفتم..🚶🏽♀️
من ذاتا تو باغ هایی که زنعموم بود نبودم و همش درحال تظاهر بودم که افکارم یه ذره شبیه بهشونه.. ولی واقعا نبودددد
خودمو ریز میکردم تا یه ذره شبیه اونی که خانواده میپسنده بشم..🚶🏽♀️
وقتی ظرفای ناهارو میشستم هرچی دقت داشتم خرجش میکردم که مبادا ظرفی رو کثیف بشورم، ولی در آخر باز زنعموصدام میزد برم و کف های باقی مونده روی ظرفارو نشونم بده و میگف دیگه نمیخاد ظرف بشوری🚶🏽♀️
ی هفته نمیشستم باز طبیعیش میکردم و میشستم و باز سر اینکه مایع زیاد استفاده میکنم یا اسکاج رو سر جاش نمیزارم بحثمون میشد و ...
اصن سر همچیی اختلاف داشتیم و دائم بحث داشتیم
هرچی زنعموحساس تر زبون منم درازتر ..
و من دائم بعد دعواها عذاب وجدان داشتم..
فرشته سمت راستم میگفت باید یاد بگیری زبونت رو لااقل کنترل کنی و بگی چشم نمیمیری که اینجوری بحث کش نمیاد و یه جروبحث ساده به افسردگی تو و سردردای زنعموت تبدیل نمیشه...
ولی فرشته سمت چپم دائم طلبکار بود و ازم میخاست از حق خودم همه جوره دفاع کنم بهم میگف اگه ساکت باشی ینی یه بچه توسری خور و مظلومی و واسه خودت شخصیت نداری و باعث میشه بیشتر بهت گیر بدن و بهت توهین کنن..🚶🏽♀️
حرف دوتاشون رو قبول داشتم ولی خب اون حس اضافی بودنه که همیشه همرام بود ،زورش خیلی زیاد بود و باعث میشد همیشه فک کنم خودم مقصرم چون من وارد زندگی زنعموشدم نه زنعمو وارد زندگی من..:)
من برونگرا بودم و باید راجب همه مسائلم با یکی حرف میزدم تا خالی شم
ولی حالا به سنی رسیده بودم که چالشاش گفتنی نبود و نمیشد حتی به صمیمی ترین دوستامم بگم چه برسه به خانواده..🚶🏽♀️
عموم خیلی وقتا ازم میخاست باهاش راجب روحیه ام و افکارم و اینکه چی تو ذهنم میگذره صحبت کنم..
اما نمیخاستم از خودم ناامیدش کنم..
آخه دنیایی که توی ذهن من بود ،شباهتی به دنیای اونا نداشت..
دغدغه ها و چالشای من برای اونا شوخی و بچه بازی بود 🚶🏽♀️
دلم یه استاد میخاست
یکی که با خیال راحت همممهه رازهامو بزارم کف دستش و اون قدم به قدم بهم بگه باید چه خاکی توسرم کنم..🚶🏽♀
فک کنم باید بگم دچار بحران هویت شده بودم
و واقعا نمیدونستم کی ام و چی میخام..
صبحا با راننده سرویس مدرسه سر آهنگ گذاشتنش بحث میکردم و ازش میخاستم قطع کنه
شبا خودم مهراب وتتلو گوش میدادم 🚶♀
باور های مذهبیم نه کامل میموند نه ولم میکرد..🤦♀️
نرگس و بقیه دوستای مذهبیم، سیم هایی بودن که اتصالم به معنویات رو حفظ میکردن...
مخصوصا نرگس که دیگه حضورش تو زندگیم پررنگ تر از همیشه شده بود و همدیگه رو "رفیق "سیو کرده بودیم..
میرسیم به روزای کرونایی..
روزای اول مثل یه شوخی بود
یه شوخی مسخره..
اولین روزی که متوجه شدیم کرونا از چین به قم رسیده و از قم هم داره به شهر های دیگه منتقل میشه، بساط شوخی و خندمون با بچه ها فراهم شده بود..😄
اما چند روز به عید نمونده بود که به مدت یه هفته بخاطرش تعطیل شدیم..
منکه اصلا تو باغ نبودم و حتی به این بیماری فکر هم نمیکردم، فقط بخاطر این تعطیلی شگفتانه خداروشاکر بودم و میخاستم فقط برم خونه عمه هام و تعطیلات عید رو کلا اونجا باشم 🥲
چند روز گذشت و عمه فاطمه اینا اومدن دنبالم و رفتم خونشون...
اما اونا همچین بی تفاوت به این بیماری نبودن و دختر عمم همون اول ورودم با شوخی و جدی ازم خواست که دستام رو سریع بشورم وبعدم الکلی کنم و همچنین گوشیم رو :/🚶♀
چند روزی خونه بودیم به اصطلاح قرنطینه!
کلمه ای که تازه داشت تو زندگیمون نقش دار میشد 🚶♀
من روال زندگی عادی قبل خودم رو داشتم و تفاوت زیادی تو زندگیم با ورود این ویروس احساس نمیکردم اما انگار دنیای بیرون کاملا فرق کرده بود و تلوزیون هم مدام درحال نشون دادن این تغییرات! :)
هفته اول یکی دوتا
هفته دوم سوم ، دو رقمی..
و چیزی نشد که سه رقمی شدن تعداد مبتلا ها به کرونا هم طبیعی شد:)
دیگه ما رسما تو خونه قرنطینه شده بودیم و اگه بالکن خونه نبود رسما میپوسیدیم🤦♀️
کم کم خبر بسته شدن مکانای عمومی رو میشنیدم..
همه اش قابل تحمل بود به جز شنیدن تعطیلی کامل حرم امام رضا! 😑😭
اگه ازم راجب دوران افسردگی سوال کنن میگم دوران قرنطینه!..
اونم 3 ماه!! :)
رسما افسرده شده بودم
رسما بیکار و علاف و پوچ شده بودم
و اگه گوشی نداشتم تا مرحله خودکشی میرفتم 😑
روبیکا اون روزا رایگان بود و بزرگترین دلخوشیم شده بود دیدن فیلم های سانسور شده روبیکا.. 🚶♀
اما بزرگترین دلیل برای حس پوچی که بهم دست داده بود این بود که مدام همسن و سالام رو میدیدم در حال بسته بندی و دوخت ماسک و کارهای باحال جهادی که از دستشون برمیاد..
اونوقت من مث یه آدم بی مصرف گوشه خونه مدام سرم تو گوشی..
یه مدت از خونه عمه فاطمه رفتم خونه عمه زهرا اوضاع بهتر شد...
ماه رمضون شروع شده بود و از افطاری فامیلی خبری نبود🥲
سالای قبل هرشب یه جا دعوت بودیم با عمو زنعمو..
باب طبسی حرم تازه افتتاح شده بود و چون فضای باز بود مردم اونجا میومدن و همه چشم هارو میدیدی خیس اشک بود:) حتی خود من که دیگه حسابی گیج و سردرگم و خسته بودم❤️🩹
خدا خیر دختر عمه بزرگم رو بده چند شب بردم هیئت و دوبار افطاری رفتیم باب طبسی حرم و خیلی چسبید و انگار دوباره بهم زندگی رو داده بودن و دیگه بیشتر قدر بیرون اومدنا مون رو میدونستم :)
کم کم که کرونا عادی تر شد و تابستون هم شروع شده بود کم بدبختی داشتم که غصه کارورزی سال یازدهم هم بهش اضافه شد...
اصلا حوصلشو نداشتم و تابستونم رو به چوخ رفته می دیدم
باید یه ماه و خورده ای برای مدرسه حمالی میکردیم تا کارورزی مون پاس شه و بهمون دیپلم بدن🚶♀
باید برمیگشتم خونه پیش عمو و زنعموم..
وقتی فهمیدم میشه جایی غیر از مدرسه هم کار کرد ولی باید همون محدوده مدرسه باشه، شروع کردم به گشتن ..
چیزی نگذشت که در جدیدی از زندگی به روم باز شد 🥲
دوباره یه جایزه بزرگ از طرف خدا نصیبم داشت میشد :)
کارورزیم افتاد تو خیمة الانتظار..! :))
اونم با نرگس رفیقی که از امام رضا گرفتمش:)..!
دیگه تقریبا کل هفته بانرگس و بچه های خادم تو خیمه بودیم
باورم نمیشد انگار با یه تیر ده تا نشون زده بودم!
با کار تو خیمه هم دیپلم میگرفتم هم تجربه کسب میکردم هم ثواب میکردم هم خیلی داشت بهم خوش میگذشت !
خیمه امام زمان...
فرشته نجاتم بود تو دورانی که جایی برای رفتن نداشتم..
دیگه کمتر تو خونه بودم واحساس خوبی بود ..
تو خیمه کار زیاد بود..
از کمک مربی مهدکودک و
آموزش چرم و بافت گلیم..
تا مرتب کردن انباری خیمه که از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توش پیدا میشد 😑😂
برای اولین بار من ونرگس،حس مربی بودن و خانوم خانوم کردن بچه ها رو داشتیم تجربه میکردیم 🥲
حس وابستگی به بچه ها یه جوری که انگار دیگه بچه خودتن ..🥲
خیمه شده بود خونه دومم و بهش احساس داشتم :)
قبل تر ها که دختر مذهبی تری بودم ، از شخصیت فضه (خدمتکار حضرت زهرا) خوشم اومده بود و بهش حسودیم میشد..
تصور میکردم امام زمان ظهور کردن،هم خدمتکار خونشون شدن عالمی داره واس خودش 🥲 و حالا که خادم خیمه شده بودیم میگفتم شاید اون آرزوم برآورده شده و اینجام واقعا یجورایی خونه امام زمانه🥲😅
و با همین فکرا دلم خوش بود که هنوز اماما دوسم دارن و هوا مودارن🚶♀️
من تو خیمه الانتظار ، به خیلی از آرزو هام رسیدم 🥲
مهم ترینش شب بیرون بودن با دوستام بود 😁..
دهه اول محرم شبا برای اولین بار در عمرم با رضایت کامل عمو و زنعموم بیرون از خونه بودم🥲
اونم با دوستام (خادم های خیمه)🥲
اونم تو میدون شهدا 🥲
بعد از تموم شدن مراسم هم ساعتای ۱۰ ،۱۱ شب،مسئولای خیمه میرسوندنمون خونه..
اولای داستانم گفتم من به این باور رسیدم که خدا اگه یه چیز رو ازت میگیره بجاش ده تا چیز دیگه (شاید بهتر از اون) رو میده..
خدا نعمت سایه پدر و مادر بالاسرم بودن رو ازم گرفت اما انقدددددر بجاش بهم نعمت داد که دیگه بعد یه سنی اصلا به اینکه چرا پدر و مادر ندارم فکر نکردم...
حتی با خودم میگم شاید اگه پدر و مادرم پیشم بودن دیگه این حس های خوب زندگی الانم رو،تو اون زندگی تجربه
نمی کردم..
شاید اصلا مامان بابام سخت گیر تر از عمو و زنعموم بودن و حتی اجازه نمیدادن با بچه های خیمه هم شب بیرون از خونه باشم !..
کم نبودن دور و برم، دخترایی که پدر و مادراشون بااینکه مذهبی بودن، حتی اجازه رفتن به مراسمات مذهبی رو هم به بچه شون نمیدادن، حتی اردوهای مدرسه رو هم اجازه نمیدادن 😶!
ولی عموی من، اصلا اینطور نبود و باید خدارو بخاطرش خیلی شکر میکردم :)
اما مشکل اینجاس که ما آدما همیشه نیمه خالی لیوان رو میبینیم ..
شبا قبل از خواب، زیاد فکر میکردم و گاهی به این نتیجه میرسیدم که دختر لوس و پر توقع ای شدم ...
و واقعا همینطور بود :)
من نوه آخر و بودم و از طرفی دختر حسین آقاست که همه عاشقش بودن 🥲
و خواه ناخواه، چه از سر محبت واقعی چه از سر دلسوزی،
همیشه بیشترین توجه ها روم بوده ..
کم پیش اومده چیزی رو اراده کنم و نداشته باشمش..
گاها با اشک و گریه و ننه من غریبم بازی...
ولی در آخر به چیزی که خواستم رسیدم..
عموم خیلی وقتا بهم میگف دست از این اخلاقم که همیشه باید حرف حرف خودم باشه بردارم.. 🚶♀
و من درحالیکه بازم میخاستم حرف خودم رو به کرسی بشونم میگفتم :نخیر اصلا هم اینطور نیست ...
تو مدرسه اهل قلدر بازی نبودم و بجاش قلدر بازیام تو خونه بود 🤦♀️
و همیشه اصرار داشتم با تعریف کردن از قلدر بازی های دوستام توی خونشون یا مدرسه،
به عمو و زنعموم بفهمونم که نسبت به همسن و سالام من خیلی هم خوبم...
و باید قدر من رو بدونن و از خداشونم باشم...😅🙂
ولی خب شبا قبل خواب،
همه چیز فرق میکرد و احساسات کشندت که سراغت میان ، تو میشی ضعیف ترین خودت..
شبا وقتی به رفتارای صبحم با عمو و زنعموم فکر میکردم بغض تو گلوم جمع میشد و میدیدم صورتم داره خیس میشه...
اما صبح دوباره همون آش و همون کاسه.. 🤦♀️
واقعا لوس شده بودم و تحمل نه شنیدن به خواسته هام رو نداشتم..!
و بدبختی اینجابود که خواسته هام تمومی نداشت و تازه اولشم بود...
و گاها میشستم برای تک تکشون از قبل سناریو میچیندم..
سناریو برای راضی کردن عمو و زنعموم..
عمدتا از روش مقدمه چینی به همراه مقداری خودشیرینی وارد میشدم و خیلی خوب جواب میداد.. 😁
مثلا روز قبلش یا اگه خیلی خواسته بزرگی بود از هفته قبلش برای عمو یا زنعموم نامه فدایت شوم مینوشتم و چون رابطم با نوشتن بهتر بود نامه هام بیشتر به دل مینشست تا اینکه از دهن خودم اون حرفا بیرون بیاد... 😅
دیگه بیشتر از این روش هام رو لو نمیدم فقط اینو بگم که خیلی وقتا این مرحله هم جواب نمیداد و به خواسته ام نمیرسیدم، و بعدش فقط میرفتم تو اتاقم و مثل یه بچه لوس زار میزدم 🚶♀
یه غمی همیشه درونم بوده و هست..
نمیدونم دقیقا چیه فقط میدونم خونه اش اصن همونجاس و قصد بیرون اومدن نداره.. 🚶♀
اما من در هفتاد درصد مواقع بدون توجه به اون غم ، به زندگیم ادامه دادم...
گاهی اصلا نمیخام بهش فکر کنم که ریشه اش چیه؟ آیا درمانی داره یا نه..!؟
تازه خیلی وقته فهمیدم فقط من نیستم اینجوریم و این غم تو وجود خیلی از آدما حتی آدمایی که ما فک میکنیم همیشه شادن هست...
و اون هام هم دارن بدون توجه بهش صبح رو شب میکنن .. شب رو صبح...
هعی با خودم میگفتم اگه به فلان خواستم برسم دیگه این غم برطرف میشه ..
این غم فقط بخاطر نداشتن فلان چیزه به اون که برسم دیگه غمی وجود نداره و...
اما فهمیدم ربطی نداره:)
و این غم همچنان سر جاش بود ... جوری که همش حس میکردم دارم تظاهر میکنم به شادی..
اصلا شادی واقعی و از ته دلی تو دنیا وجود نداره :)
یااینکه وجود داره ولی عمر خیلی کوتاهی داره و زود تموم میشه و دوباره جاشو میده به همون غم همیشگی.. :)
نباید از حق بگذرم و باید بگم که شادی های از ته دلم رو فقط تو سفرای معنوی تجربه کردم :)
حتما خودتون هم تجربه کردین تاحالا این احساس خوب رو و متوجه اید چی میگم :)
فقط حیف که اونام کوتاه مدت ان:)
وهمین که از سفر برمیگردی انگار ریست شدی و برگشتی به دوباره تنظیمات کارخانه🚶♀🤦♀️
کتاب،دوستای خوب، راهیان نور،کربلا، خیمة الانتظار رو به ترتیب
میتونم به پله هایی تشبیه کنم که خدا برام ساخت برای رسیدنم در نهایت به آغوش خودش :)
اما اینکه چرا من هنوزم کامل تو آغوش خدا نبودم هم سوال خوبیه 🚶♀!..
انگار باز هم نیاز به پله داشتم🥲
شاید اینبار مثلا یه تشکیلات :) ...!
عطیه روحیه جهادی خفنی داشت و بدون چشم داشت برای بسیج و تشکیلاتای مختلف کار میکرد و من این انگیزه و وایبش رو دوست داشتم :)
اما واقعا نمیتونستم شبیهش باشم
علاقه ای به کارهایی مثل برگزاری نمایشگاه و درست کردن پوستر وروزنامه دیواری و پلاکارد و .. امثالشون نداشتم
دلم کارهای پر جنب و جوش میخواست که نخاد یکجا بشینی یا هرروزش شبیه روز قبل و قابل پیش بینی باشه اونم با کمترین نتیجه و تاثیر گذاری ..
به همین دلیل بعد یه مدت هم مقر هم بسیج هم خیمه دلم رو زدن چون دلم یجورایی اصل مطلب رو میخاست و انگار همه اینا حاشیه بودن برام.. حسم میگف برای کار دیگه ای ساخته شدم اما چی.. واقعا نمیدونستم 🚶♀
دلم یه ورژن بالاتر میخاست یه گروه با کارهای خفن تر و تاثیر گذار تر...
عطیه جاهای مختلفی میرفت و از همه مراسمات و همایش های خفن هم خبر داشت و دعوت میشد .
دلم میخاست به منم بگه باهاش برم اما جور نمیشد..
خب میتونم خودم رو به قطره ای تشبیه کنم که دلش حل شدن تو اقیانوس رو میخاست نه دریاچه های کوچیک 🥲..
اما نمیدونستم اقیانوس چیه و کجاست برام! 🚶🏾♀️