معمولا آدما بعد یه مدت قلق همدیگه دستشون میاد ولی من هرچی زمان میگذشت از خانواده دور تر میشدم ..
هرسال که بزرگتر میشدم انگار زبونم هم دراز تر میشد و دیگه ساکت نگه داشتنش مخصوصا موقع عصبانیت برام کار راحتی نبود:)
بهم میگفتن وقتی یه چیزی بهت میگیم فوری دنبال جواب نباش و دودقیقه زبون به جیگر بزار ..اما وقتی جواب نمیدادم هم میگفتن همیشه که زبونت درازه چرا الان هیچی نمیگی!؟🚶🏽♀️
جملات نصیحتارو از حفظ بودم
ولی هیچ کمکی بهم نمیکرد ..
وقتی رابطه زنعموم و بچهها و نوه هاشون رو میدیدم میشدم حسود ترین آدم رو زمین🚶🏽♀️
همش دقت میکردم اونا چیکار میکنن که همیشه زنعمودوسشون داره و از دستشون ناراحت نیست..
دوست داشتم زیاد تلاش کنم و بشم دختری که زنعموم دوست داره چون عاشق روزایی بودم که ازم میپرسید ناهار چی درست کنم !؟:) و آخه چجوری میشه توصیف کنم قندی که اون لحظه تو دلم آب میشد رو؟ :)
اما از یه جایی به بعد دیگه براش تلاش نکردم و اولویتم شدفقط آدمای تو گوشیم:)
انگار بااونا زندگی میکردم
همش تو اتاقم بودم و برای وعده های غذایی تشریف میبردم تو حال..
فکر کنم تغییرات روحیم انقد ضایع بود که پسر عموم و خانومش هم متوجه اوضاع نچندان خوبم شده بودن و این اواخر به بهانه های مختلف من رو باخودشون میبردن بیرون و تفریح بلکه از دپرسی در بیام..
پسر عمو کوچیکم همیشه هوامو داشت و بهم حس یه داداش بزرگ داشتن رو میداد:)
یبار از مسافرت برام یه ساعت سوغاتی آورد و گفت اینم برای خواهر کوچیکه :) و من بیشتر از ساعت واسه این جمله خر ذوقق شدم..
تو فهمیدن درسای مدرسم همیشه نیازمند کمکش بودم...
با کمک های شب قبل امتحان پسرعموم به زور نمره قبولی رو از ریاضی میگرفتم ..
یه شب پسر عموم اومد باهام صحبت کرد و ازم خواست یه تصمیم درست برای زندگیم بگیرم..
منم از دهنم بیرون پرید و گفتم شاید دیگه نخام اینجا زندگی کنم:)🚶🏽♀️
بعدش یهو بغض گلو موگرفت و یه نفر توی ذهنم ازم پرسید واقعا یه روزی ممکنه دوباره از اینجا هم بری؟...
پس حرف مردم چی!
پس آیندت چی !
مردم هزارتا حرف برات درمیارن هم برای تو هم برای عمو ها و عمه هات !
امکان نداره بتونی از اینجاهم بری..
همه این فکرا از ذهنم گذشت و دلم میخاست حرفم رو پس بگیرم اما قبل از اینکه دوباره چیزی بگم پسر عموم گفت فرقی نمیکنه کجا میخای زندگی کنی فقط زودتر فکراتو بکن و تصمیم های خوبی بگیر برای زندگیت و رفت🚶🏽♀️:)
و دوباره من موندم و شب و تنهایی ودلتنگی و مغز مریضم که حسابی درد میکرد..
اون شب قبل خواب بیشتر از شبای دیگه فکر کردم..🚶🏽♀️
همیشه وقتی دُز زیادی از غم به قلبم هجوم میاورد فکرای سمی هم به ذهنم حمله ور میشد...
تصور میکردم که خودکشی کردم و حالا خبر مرگم به گوش همه اونایی که اذیتم کردن و قدرم رو نمیدونستن رسیده..
و تصور اینکه عذاب وجدان تمام وجودشون رو فرا گرفته برام حس شیرینی بود🚶🏽♀️
گاهی وسط اوج گریه هام دوربین سلفی گوشیم رو روشن میکردم و تصور میکردم دارم آخرین ویدیو عمرم رو میگیرم و قراره این ویدیو رو همه خانوادم و فامیلا ببینن..
با بغض همه حرفامو میزدم و مثل ابر بهار گریه میکردم..
اما بعدش که قیافم رومیدیدم که چقد وقتی گریه میکنم زشت میشم فیلم رو تو پوشه های پنهان گوشیم قایم میکردم که مبادا کسی ببینه و فقط خودم بعدا نگاش کنم و بخندم🚶🏽♀️
یه روز که حس کردم جدی جدی تصمیم دارم خونه عمو اینارو به مقصد شاید خوشبختی .. ترک کنم ، دوباره به سرم زد از خودم فیلم بگیرم و توی فیلم از تمام خاطرات این ۶ سالم خداحافظی کنم💔..
لحظه خداحافظی نگو
بگو بزرگترین نقطهه ضعف سارا..
مخصوصا بعد از اینکه صمیمی ترین رفیقم بدون خداحافظی ولم کرد..
از اون روز خداحافظی از خاطرات ...
از آدما.. حتی از اشیا و مکان ..
شده یکی از ترسای زندگیم!
با گوشه گوشه اتاقم خاطره داشتم با وجب به وجبش..
به اندازه یه آدم به اتاقم و خاطراتش حس داشتم و به همون اندازه برای جدا شدن ازش قرار بود گریه کنم..
اتاقم اگه آدم بود حتی از خانوادمم بیشتر ازم شناخت داشت چون فقط اون شاهد راز هام و گریه های شبانم و رفتارام در طول روز بود:)..
فیلم رو گرفتم اما این تازه فقط یک تصور بود و اصلا نمیتونستم به چشم یک واقعیت به رفتن از خونه عمو اینا نگاه کنم!
بالفرض که از اتاقم و از خاطراتم دل کندم
مگه میتونستم از عموم دل بکنم؟
تازه داشتم طعم بابا داشتن رو قشنگ تمام و کمال میچشیدم🚶🏽♀️..
چجوری عموم رو چند روز نبینم!؟
شبا تا عمو نازم نکنه چطوری بخوابم؟
روزا تا مشت مالم نده چجوری بیدار شم؟
وقتی دلم از غریبه ها گرفت کی رو بغل کنم که به اندازه عموم بغلش امن باشه؟
وقتی با همه قهر کردم و حوصله نداشتم کی بخندونم و برام خوراکی بخره؟
اصلا چجوری تو چشمای عموم زل بزنم و بگم میخام از خونتون برم و تنهاتون بزارم؟
آخه چجوری😭
کاش سنگ بودم و احساسات از پادرم نمیاورد ...