#part_251
نورا
این اولین باریه که کسی بعداز بابا بغلم کرده و در ازای این بغل و ناز و نوازش چیزی ازم نمیخواد.
انگار میعاد خودش هم از این کارش خوشش اومده، دستش رو روی موهام میکشه و میتونم قلبم رو پراز شکوفه تصور کنم.
چقدر توی بغلش جای گرفتم و چقدر تونست به عنوان مهمون آغوشش، من رو بپذیره نمیدونم اما وقتی چشمهای بستهام رو باز کردم همه چیز فرق کرده بود.
میعاد
شاید چشمهاش از اشکهایی که ریخته بود زیادی خسته بود که توی بغلم خوابش برد، میتونم حالا با قاطعیت بگم که شبیه مائده واسم عزیزه.
از امروز نورا خواهری هست که قراره تنها پشتیبانش توی زندگیش من باشم، تنها برادرش میشم و حتی روزی که هانیل زنم بشه نورا رو به عنوان خواهرم کنار نمیزارم.
سختی زیاد کشیده، بیپدر بودنش رو کار کردن مادرش رو وقتی شنیدم تصورم از دختر مقابلم کاملا بهم ریخت.
نورا محکم نبود، فقط تظاهر میکرد به قوی بودن اما توی خلوت خودش میشکست و حالا من شریک این خلوت بودم.
صدای منظم نفسهاش رو که شنیدم نگاهی به پلکهای بستهاش کردم، خوابش برده بود.
روی دستم درازش کردم و بعد روی تخت درازش کردم، روسریای که دور گردنش بود رو باز کردم.
دکمههای مانتوش رو باز کردم و مانتو رو از تنش درآوردم، پتوی روی تخت رو که روی زمین افتاده بود روش انداختم.
لباسهای خودم رو هم عوض کردم و به مرتب کردن اتاق مشغول شدم.
مانتوها و لباسهای بلند نورا رو به چوب لباسی زدم و طرف راست کمد آویزون کردم.
کت و پیرهنهای خودم رو هم سمت چپ کمد آویزون کردم و بعد کشوهای نیمه باز رو کامل خالی کردم.
دونه دونه روسری، مقنعه، شالهای نورا رو تا کردم و توی کشو چیدم.
لباسهاش رو هم که باید توی کشو باید جا میگرفت تا کردم و گذاشتم توی کشو.
لباسهای خودم رو هم همینطور جمع کردم و توی کشوها جا دادم، چندتایی از هدیههای طلا که بهش داده بودن رو هم توی اتاق پخش بود که جمع کردم.
گلدون پرت شده بود وسط آینهی میز آرایش و آینه هزار تیکه شده بود و بخش کناری تخت پراز شیشه خورده بود.
شیشه خوردهها رو جمع کردم، گلدون خورد شده رو هم برداشتم و خاکش رو هم جمع کردم.
اتاق تقریباً مرتب شد، نگاهی به ساعت کردم ساعت حوالی سه و نیم بود.
کش و قوسی به بدنم دادم و برق اتاق رو خاموش کردم، از اتاق بیرون اومدم و روی مبل دراز کشیدم.
پتو از عصر تاحالا همینجا بود، تا زیر گردنم بالا کشیدمش و از خستگی زیاد زود خوابم برد.
#part_252
نورا
دستی به موهای باز شده و آشفتهام کشیدم، اتاق شبیه روز اولش شده بود.
همون قدر مرتب و تمیز!
از پشت پردهی حریر سبز ملایم اتاق نور خورشید روزنه کشیده بود و فضای اتاق رو روشن کرده بود.
اتاق فرقی نکرده بود و علاوه برهمه چیزش بازهم میشه گفت اتاق به دست خود میعاد مرتب شده.
فقط آینه این وسط نقص داشت که اون هم بدون شیشه بودنش بود.
حس سبکی زیادی تمام روح و جسمم رو در بر گرفته، همین که حالا میعاد با نورای مصنوعی روبرو نیست خوشحالم میکنه.
خواستم از روی تخت بلند شدم که چشمم به شلوار و جورابم افتاد، در کنارش مانتویی که از تنم درآورده بود و تیشرت آستین سه ربعی که زیرش پوشیده بودم تنم بود.
جوراب و شلوارم رو عوض کردم، آبی به دست و صورتم زدم و موهام رو شونه کردم.
از اتاق بیرون رفتم که با دیدن میعاد جا خوردم، روی مبل خوابیده بود و همون پتوی دیروز روی تنش رو پوشونده بود.
سمتش رفتم و نگاهی بهش کردم، حتما دیشب دیر خوابیده که اینطور خوب مونده.
به ساعت نگاه کردم حوالی هشت صبح رو نشون میداد، اگه برنامهی استاد تغییر نکرده باشه ساعت ده تا دوازده کلاس عملی دارم.
گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم و گروه درسی رو چک کردم، ساعت کلاس تغییر نکرده بود و باید ساعت ده بیمارستان باشم.
گوشی رو به شارژ زدم و وارد آشپزخونه شدم تا صبحانه آماده کنم.
کتری رو پراز آب کردم و روی گاز گذاشتم، زیرش رو روشن کردم.
از توی یخچال مربا، پنیر و کره و خامه صبحانه رو روی میز انتقال دادم.
آب کتری که جوش اومد چایی رو دم کردم و روسری و چادرم رو با پافر برداشتم و از خونه بیرون زدم.
به محض باز کردن در با الیاس مواجه شدم که داشت از خونه بیرون میومد، ولی متوجه من نشد و من سریع در رو بستم.
چند دقیقهای منتظر موندم و از کنار در سرک کشیدم، وقتی مطمئن شدم رفته، در رو باز کردم.
هنوز در رو پشت سرم نبسته بودم که در خونشون باز شد و مادرم بیرون اومد.
- نورا.
با دیدن من سینیای که نون و کاسهی آش داخلش بود رو سریع این طرف کوچه آورد.
- سلام مامان.
- سلام دخترم، خوبی؟! چه خبر؟! خونه است؟!
سری تکون دادم و گفتم:
- خوبم، آره خونه است میعاد، میخواستم برم نون بگیرم.
سینی رو جلو آورد و ازش گرفتم و تشکر کوتاهی کردم.
- برو عزیزم صبحانه بخورید باهم.
#part_253
میعاد
گرمی و نوازشی رو روی صورتم احساس کردم، از عالم عمیق خوابم بیرون کشیده شدم و پلکهام رو باز کردم.
نورا با لبخندی که روی لب داشت، آروم داشت موهام رو نوازش میکرد.
از این نوازش آرومش لذت عمیقی توی روحم نشست، کمی سرم رو سمت حرکت دستش مایل کردم که پوست دستش به پیشونیم برخورد کرد.
- پاشو دیگه! سرکار نمیری؟!
نگاهی به صورت آرومش که خیلی ساده تراز دیروز و شاید بشه گفت دلنشین تر بود کردم.
دستی به چشمهام کشیدم و ساعت بالای تلویزیون رو نگاه کردم، ساعت هشت و نیم بود!
ولی من باید ساعت شیش و نیم سازمان میبودم.
سریع از جا پاشدم و موهام رو مرتب کردم با دست.
- چرا بیدارم نکردی زودتر! نمازم هم قضا شد.
از کنارم بلند شد و با لبخند نگاهم کرد.
- بیشتر پیش من باش خب، لایق کنارم بودن هم نیستم.
لبخندی در جوابش دادم و پتو رو کنار زدم و بلند شدم، صورتش مقابل صورتم بود اما قدش کوتاه تر بود.
لپش رو مثل همیشه که لپ مائده رو میکشیدم، کشیدم و با خنده گفتم:
- میمونم، یک روز دیرتر میرم اشکال نداره، اما شما کلاس نداری؟!
موهای توی صورتش رو کنار دادم.
- ساعت ده کلاس دارم.
سری تکون دادم و اومدم پتو رو جمع کنم که مانع شد.
- من جمع میکنم، تو برو دست و صورتت رو بشور صبحانه بخوریم.
سری تکون دادم به تایید و سمت سرویس راه افتادم، دست و صورتم رو شستم و بعدهم بیرون اومدم.
نورا توی آشپزخونه ایستاده بود و مشغول ریختن چایی بود، روی صندلی نشستم و به کاسهی آش نگاه کردم.
احتمالا مادرش آورده باشه!
چایی رو جلوم گذاشت و خودش هم روبروم نشست، از توی کاسهی آش واسم توی کاسهی کوچیک تری ریخت.
فقط بهش نگاه کردم و دست نزدم، نه به آش و نه حتی به چایی و نون و مربایی که گذاشته بود.
نه اینکه شک داشته باشم، چون از نورایی که دیشبم دیدم بعیده قصد و نیتی داشته باشه اما بازهم باید احتیاط کنم.
- چرا نمیخوری؟!
نگاهم رو از چایی بالا کشیدم و به چشمهاش دوختم.
- تو بخور، منم میخورم.
لبخند محوی زد و گفت:
- میترسی مسمومت کنم؟! نگران نباش.
#part_254
میعاد
حرفش رو زد و قاشقی از آش کاسهی خودم توی دهنش گذاشت و قورت داد، لبخند کمرنگی زدم.
- نگران نیستم اما آشپز این آش تو نبودی.
شونهای بالا انداخت، موهای قهوهایش روی شونههای نحیفش ریخته بود و صحنهی قشنگ رقم زده بود.
موهاش همرنگ موهای مائده بود!
اول از چاییم خوردم و بعد از آشی که مادر نورا آورده بود خوردم.
چاییم که تموم شد از روی صندلی بلند شدم و تشکر کوتاهی کردم که نورا با لبخند جواب تشکرم رو داد.
سمت اتاق روونه شدم، لباسهای کارم رو پوشیدم و با برداشتن سوئیچ موتور از اتاق بیرون اومدم.
- میعاد میشه من رو هم تا جایی که مسیرت میخوره ببری؟!
نزدیک اتاق ایستاده بود اما تقریبا وسط پذیرایی بود.
سری تکون دادم و گفتم:
- چرا که نه، اینطور خیالمم راحتتره. لباس بپوش.
لبخندی زد و سمت اتاق رفت، روی مبل مقابل تلویزیون نشستم که صدای زنگ گوشیم بلند شد.
اسم مائده روی تصویر گوشی نقش بست، با اشتیاق تماس رو وصل کردم.
- سلام آبجی خانم!
با صدایی که هول کرده بود سریع گفت:
- سلام میعاد، هانیل مشکوکه، نمیدونم داره چیکار میکنه اما بنظرم مشکوکه.
امروز گفت باهم بیایم بیرون و حالا با یک مردی داره حرف میزنه. میترسم.
دستی به موهای روی پیشونیم کشیدم و سمت عقب هدایتشون کردم.
- چرا قبلش چیزی بهم نگفتی؟! چرا دیشب چیزی نگفت!
نفسش رو کلافه بیرون داد.
- میعاد بحث نکن، به دادم برس چیکار کنم؟!
- لوکیشن بفرست تا بیام ببینم چه آشی پختید شماها!
اگه میتونی عکسی بفرست ازش.
- عکس از مرده؟! باشه باشه الان.
تماس رو قطع کردم، دو دقیقه نشد که عکس آپلود شد و سریع فرستادمش برای حامد و زیر عکس نوشتم:
- این مرد رفته سراغ هانیل، لطفاً اطلاعاتش رو برسی کن.
وقتی پیام دریافت رو حامد داد نگاهی به ساعت کردم، نورا تقریباً داشت وقتم رو هدر میداد.
از جا پاشدم که نوراهم از اتاق بیرون اومد، عبا پوشیده بود با مقنعه و کوله پشتی.
- نورا بدو.
سری تکون داد و پشت سرم اومد، کفشهام رو پوشیدم که نورا هم یک جفت کفش مشکی پوشید و پشت سر من بیرون اومد.
سریع موتور رو بیرون بردم و سوار شدم، نورا هم مثل همیشه دست روی شونهام گذاشت و خودش رو با کمک شونهی من بالا کشید.
هدایت شده از ●◉✿تـاسـیـان✿◉●
ولی واقعا غروب جمعه تاسیانِ(:
#الهم_عجل_لولیک_فرج
#part_255
میعاد
استرس شرایط هانیل شبیه شعلههای آتیش توی دلم افتاده بود و هرچقدر که زمان بیشتر میگذشت نگرانی من بیشتر میشد.
به ساعت مچیام نگاهی کردم، ساعت نه بود و هنوز یک ساعتی زمان برای رسوندن نورا دارم.
راه نورا من رو از اون مسیری که باید برم و به مائده و هانیل برسم زیادی دور میکنه، پس بخاطر همین ترجیح میدم اول سمت اونا حرکت کنم.
راهم رو طرف جایی که مائده گفته بود کج کردم که دست نورا روی شونه ام نشست.
- میعاد اشتباه داری میری!
سری تکون دادم گفتم:
- یک کاری دارم، اول اون رو انجام میدم بعد میرسونمت.
در برابر حرفم چیزی نگفت و سکوت رو ترجیح داد، من هم در سکوت و با سرعتی بالاتر سعی کردم خودم رو زودتر برسونم.
وقتی صدای گوشیم اومد، با وصل کردنش به ایرپاد جواب دادم.
- جانم حامد چیشد؟!
- میعاد اطلاعات اون پسره رو درآوردم، حدسم درست بود اسرائیلی هست و یکی از ماموران موساد توی ایران، هانیل چرا اعتماد کرده.
از کلافگی دست روی پیشونیم کوبیدم.
- وای نگو که دردسر جدید توی راهه!
حامد نفس عمیقی کشید و گفت:
- نیرو اعزام کنم کمکت؟!
- آره آره، بفرست به لوکیشنی که واست فرستادم!
- باشه پس، در ارتباطیم، یاعلی.
تماس رو قطع کردم و سرعتم رو بیشتر کردم.
- میعاد کمکم داریم پرواز میکنیم! میشه آرومتر بری؟!
لب گزیدم، حق داشت خب! من همیشه برای مأموریت ها تنها بودم و حالا نورا پشت سرم نشسته بود.
کمی از سرعتم وقتی نزدیک شدیم کاستم و به محض دیدن مائده یک طرف خیابون، از توی پیادهرو خودم رو بهش رسوندم.
طوری توقف کردم که اگه دست نورا دور کمرم نبود قطع به یقین میافتاد.
قبل از اینکه نورا خودش رو پیدا کنه و پایین بره من پیاده شدم، کفشم به عباش خورد و کمی خاکی شد اما تعجبش از این همه عجلهی من بود!
نزدیک مائده شدم، چهرهاش از شدت استرس رنگ پریده بود.
- چیشد مائده؟!
بدون اینکه چیزی بگه به اون طرف خیابون نگاه کرد، وقتی نگاهم رو اون سمت کشیدم پارک بود و هانیلی که روی نیمکت کنار مردی نشسته بود!
در کنار احساس مسئولیتی که نسبت به این دختر و شرایطش توی ایران داشتم احساس غیرتم هم به جوش اومد.
هانیل چطور تونسته بود، ندیده و نشناخته کنار مردی بشینه که احتمال خیلی زیاد قصد سود رسوندن بهش نداره.
#part_256
میعاد
نیروهای اعزامی حامد که رسیدن، با دوتا موتور اومده بودن و لباس شخصی، وقتی من رو دیدن موتور هاشون رو کنار موتورم گذاشتن.
نگاه من روی هانیل مونده بود و حتی ثانیهای ازش چشم برنداشتم، میدونستم اگه برم سراغش طوری از اونجا جداش میکنم که توجه همه جلبش بشه!
- آقا چیکار کنیم؟!
نگاهی به بچهها کردم و دستهام رو توی جیبم فرو بردم.
- برید توی پارک، از چند جهت مراقب باشید، ممکنه مسلح باشه! حواستون باشه قرار نیست دستگیر بشه، فقط میخوام تحت نظر بمونه.
سری تکون دادن و هرکدوم با یک ترفند سمت پارک روونه شدن.
برگشتم سمت مائده و نورا، شبیه به دو غریبه هرکدوم با فاصله ایستاده بودن.
انگار نه انگار که این دوتا قبلا رفیق شفیق هم بودن!
در مقابل نگاه پرسشگر مائده شونه بالا انداختم که با شک نگاهش رو سمت نورا برد و پشت چشمی نازک کرد.
- چیه چرا اینطوری نورا رو نگاه میکنی؟!
دست به سینه زد و گفت:
- میدونستم با خانمت میای بهت خبر نمیدادم، به حامد مستقیما میگفتم.
از تیکهای که انداخت چهرهی نورا توی هم جمع شد و نگاه مظلومانهاش رو به من داد.
پوزخندی به مائده زدم و گفتم:
- برای کنار نورا بودن، یا همراهی کردنش جواب هرکسی رو پس بدم، جواب تورو پس نمیدما!
اخمی میون ابروهاش نشست، به دیوار یک مغازه در پیادهرو تکیه داد و نگاهش رو از من گرفت.
دست روی موتور گذاشتم و فاصلهام با نورا کم شد، اما نگاه نورا دنبال مائده بود.
- مائده تنها دوست منه، دوست نداشتم اینطور بینمون دلخوری پیش بیاد.
نگاهش کردم و لبخندی به روش زدم، دلم از استرس حضور هانیل توی این فضا به تب و تاب افتاده و مائده هم ماجرای جدید میسازه.
به گفتن:
- درست میشه.
اکتفا کردم و قدمهای کوچکی توی پیاده رو برداشتم!
نزدیک یک ربعی گذشت، ساعت نه و نیم بود و نورا دیگه رسما باید میرفت تا به بیمارستان برسه.
همون طور که هانیل رو زیر نظر داشتم کنارم ایستاد و گفت:
- میعاد من تاکسی بگیرم برم؟!
نگاهی بهش کردم و سر تکون دادم.
- آره صبرکن الان واست تاکسی میگیرم.
کنار خیابون ایستادم و یک تاکسی توقف کرد، آدرس رو دادم و قصدم دربست بودن بود.
نورا جلو اومد، در عقب رو واسش باز کردم و رو به مائده که کنارهی خیابون ایستاده بود گفتم:
- تو بیمارستان نمیری؟!
پشت سر نگاه من، نورا هم نگاهی به مائده کرد.
- چرا منم کلاس دارم، خودم میرم ولی.
استغفراللهی گفتم و در ادامه به مائده گفتم:
- بیا با همین تاکسی برو تا به کلاست برسی! حرف میزنیم باهم.
ناچار چینی به ابروهاش داد و زودتراز نورا سوار شد، هزینهی هر دو نفرشون رو تا بیمارستان مورد نظر به راننده دادم.
نورا هم خم شد که سوار بشه و در آخر بهم گفت:
- مراقب خودت باش میعاد.
سری تکون دادم و وقتی سوار شد در رو بستم.