#part_252
نورا
دستی به موهای باز شده و آشفتهام کشیدم، اتاق شبیه روز اولش شده بود.
همون قدر مرتب و تمیز!
از پشت پردهی حریر سبز ملایم اتاق نور خورشید روزنه کشیده بود و فضای اتاق رو روشن کرده بود.
اتاق فرقی نکرده بود و علاوه برهمه چیزش بازهم میشه گفت اتاق به دست خود میعاد مرتب شده.
فقط آینه این وسط نقص داشت که اون هم بدون شیشه بودنش بود.
حس سبکی زیادی تمام روح و جسمم رو در بر گرفته، همین که حالا میعاد با نورای مصنوعی روبرو نیست خوشحالم میکنه.
خواستم از روی تخت بلند شدم که چشمم به شلوار و جورابم افتاد، در کنارش مانتویی که از تنم درآورده بود و تیشرت آستین سه ربعی که زیرش پوشیده بودم تنم بود.
جوراب و شلوارم رو عوض کردم، آبی به دست و صورتم زدم و موهام رو شونه کردم.
از اتاق بیرون رفتم که با دیدن میعاد جا خوردم، روی مبل خوابیده بود و همون پتوی دیروز روی تنش رو پوشونده بود.
سمتش رفتم و نگاهی بهش کردم، حتما دیشب دیر خوابیده که اینطور خوب مونده.
به ساعت نگاه کردم حوالی هشت صبح رو نشون میداد، اگه برنامهی استاد تغییر نکرده باشه ساعت ده تا دوازده کلاس عملی دارم.
گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم و گروه درسی رو چک کردم، ساعت کلاس تغییر نکرده بود و باید ساعت ده بیمارستان باشم.
گوشی رو به شارژ زدم و وارد آشپزخونه شدم تا صبحانه آماده کنم.
کتری رو پراز آب کردم و روی گاز گذاشتم، زیرش رو روشن کردم.
از توی یخچال مربا، پنیر و کره و خامه صبحانه رو روی میز انتقال دادم.
آب کتری که جوش اومد چایی رو دم کردم و روسری و چادرم رو با پافر برداشتم و از خونه بیرون زدم.
به محض باز کردن در با الیاس مواجه شدم که داشت از خونه بیرون میومد، ولی متوجه من نشد و من سریع در رو بستم.
چند دقیقهای منتظر موندم و از کنار در سرک کشیدم، وقتی مطمئن شدم رفته، در رو باز کردم.
هنوز در رو پشت سرم نبسته بودم که در خونشون باز شد و مادرم بیرون اومد.
- نورا.
با دیدن من سینیای که نون و کاسهی آش داخلش بود رو سریع این طرف کوچه آورد.
- سلام مامان.
- سلام دخترم، خوبی؟! چه خبر؟! خونه است؟!
سری تکون دادم و گفتم:
- خوبم، آره خونه است میعاد، میخواستم برم نون بگیرم.
سینی رو جلو آورد و ازش گرفتم و تشکر کوتاهی کردم.
- برو عزیزم صبحانه بخورید باهم.
#part_253
میعاد
گرمی و نوازشی رو روی صورتم احساس کردم، از عالم عمیق خوابم بیرون کشیده شدم و پلکهام رو باز کردم.
نورا با لبخندی که روی لب داشت، آروم داشت موهام رو نوازش میکرد.
از این نوازش آرومش لذت عمیقی توی روحم نشست، کمی سرم رو سمت حرکت دستش مایل کردم که پوست دستش به پیشونیم برخورد کرد.
- پاشو دیگه! سرکار نمیری؟!
نگاهی به صورت آرومش که خیلی ساده تراز دیروز و شاید بشه گفت دلنشین تر بود کردم.
دستی به چشمهام کشیدم و ساعت بالای تلویزیون رو نگاه کردم، ساعت هشت و نیم بود!
ولی من باید ساعت شیش و نیم سازمان میبودم.
سریع از جا پاشدم و موهام رو مرتب کردم با دست.
- چرا بیدارم نکردی زودتر! نمازم هم قضا شد.
از کنارم بلند شد و با لبخند نگاهم کرد.
- بیشتر پیش من باش خب، لایق کنارم بودن هم نیستم.
لبخندی در جوابش دادم و پتو رو کنار زدم و بلند شدم، صورتش مقابل صورتم بود اما قدش کوتاه تر بود.
لپش رو مثل همیشه که لپ مائده رو میکشیدم، کشیدم و با خنده گفتم:
- میمونم، یک روز دیرتر میرم اشکال نداره، اما شما کلاس نداری؟!
موهای توی صورتش رو کنار دادم.
- ساعت ده کلاس دارم.
سری تکون دادم و اومدم پتو رو جمع کنم که مانع شد.
- من جمع میکنم، تو برو دست و صورتت رو بشور صبحانه بخوریم.
سری تکون دادم به تایید و سمت سرویس راه افتادم، دست و صورتم رو شستم و بعدهم بیرون اومدم.
نورا توی آشپزخونه ایستاده بود و مشغول ریختن چایی بود، روی صندلی نشستم و به کاسهی آش نگاه کردم.
احتمالا مادرش آورده باشه!
چایی رو جلوم گذاشت و خودش هم روبروم نشست، از توی کاسهی آش واسم توی کاسهی کوچیک تری ریخت.
فقط بهش نگاه کردم و دست نزدم، نه به آش و نه حتی به چایی و نون و مربایی که گذاشته بود.
نه اینکه شک داشته باشم، چون از نورایی که دیشبم دیدم بعیده قصد و نیتی داشته باشه اما بازهم باید احتیاط کنم.
- چرا نمیخوری؟!
نگاهم رو از چایی بالا کشیدم و به چشمهاش دوختم.
- تو بخور، منم میخورم.
لبخند محوی زد و گفت:
- میترسی مسمومت کنم؟! نگران نباش.
#part_254
میعاد
حرفش رو زد و قاشقی از آش کاسهی خودم توی دهنش گذاشت و قورت داد، لبخند کمرنگی زدم.
- نگران نیستم اما آشپز این آش تو نبودی.
شونهای بالا انداخت، موهای قهوهایش روی شونههای نحیفش ریخته بود و صحنهی قشنگ رقم زده بود.
موهاش همرنگ موهای مائده بود!
اول از چاییم خوردم و بعد از آشی که مادر نورا آورده بود خوردم.
چاییم که تموم شد از روی صندلی بلند شدم و تشکر کوتاهی کردم که نورا با لبخند جواب تشکرم رو داد.
سمت اتاق روونه شدم، لباسهای کارم رو پوشیدم و با برداشتن سوئیچ موتور از اتاق بیرون اومدم.
- میعاد میشه من رو هم تا جایی که مسیرت میخوره ببری؟!
نزدیک اتاق ایستاده بود اما تقریبا وسط پذیرایی بود.
سری تکون دادم و گفتم:
- چرا که نه، اینطور خیالمم راحتتره. لباس بپوش.
لبخندی زد و سمت اتاق رفت، روی مبل مقابل تلویزیون نشستم که صدای زنگ گوشیم بلند شد.
اسم مائده روی تصویر گوشی نقش بست، با اشتیاق تماس رو وصل کردم.
- سلام آبجی خانم!
با صدایی که هول کرده بود سریع گفت:
- سلام میعاد، هانیل مشکوکه، نمیدونم داره چیکار میکنه اما بنظرم مشکوکه.
امروز گفت باهم بیایم بیرون و حالا با یک مردی داره حرف میزنه. میترسم.
دستی به موهای روی پیشونیم کشیدم و سمت عقب هدایتشون کردم.
- چرا قبلش چیزی بهم نگفتی؟! چرا دیشب چیزی نگفت!
نفسش رو کلافه بیرون داد.
- میعاد بحث نکن، به دادم برس چیکار کنم؟!
- لوکیشن بفرست تا بیام ببینم چه آشی پختید شماها!
اگه میتونی عکسی بفرست ازش.
- عکس از مرده؟! باشه باشه الان.
تماس رو قطع کردم، دو دقیقه نشد که عکس آپلود شد و سریع فرستادمش برای حامد و زیر عکس نوشتم:
- این مرد رفته سراغ هانیل، لطفاً اطلاعاتش رو برسی کن.
وقتی پیام دریافت رو حامد داد نگاهی به ساعت کردم، نورا تقریباً داشت وقتم رو هدر میداد.
از جا پاشدم که نوراهم از اتاق بیرون اومد، عبا پوشیده بود با مقنعه و کوله پشتی.
- نورا بدو.
سری تکون داد و پشت سرم اومد، کفشهام رو پوشیدم که نورا هم یک جفت کفش مشکی پوشید و پشت سر من بیرون اومد.
سریع موتور رو بیرون بردم و سوار شدم، نورا هم مثل همیشه دست روی شونهام گذاشت و خودش رو با کمک شونهی من بالا کشید.
هدایت شده از ●◉✿تـاسـیـان✿◉●
ولی واقعا غروب جمعه تاسیانِ(:
#الهم_عجل_لولیک_فرج
#part_255
میعاد
استرس شرایط هانیل شبیه شعلههای آتیش توی دلم افتاده بود و هرچقدر که زمان بیشتر میگذشت نگرانی من بیشتر میشد.
به ساعت مچیام نگاهی کردم، ساعت نه بود و هنوز یک ساعتی زمان برای رسوندن نورا دارم.
راه نورا من رو از اون مسیری که باید برم و به مائده و هانیل برسم زیادی دور میکنه، پس بخاطر همین ترجیح میدم اول سمت اونا حرکت کنم.
راهم رو طرف جایی که مائده گفته بود کج کردم که دست نورا روی شونه ام نشست.
- میعاد اشتباه داری میری!
سری تکون دادم گفتم:
- یک کاری دارم، اول اون رو انجام میدم بعد میرسونمت.
در برابر حرفم چیزی نگفت و سکوت رو ترجیح داد، من هم در سکوت و با سرعتی بالاتر سعی کردم خودم رو زودتر برسونم.
وقتی صدای گوشیم اومد، با وصل کردنش به ایرپاد جواب دادم.
- جانم حامد چیشد؟!
- میعاد اطلاعات اون پسره رو درآوردم، حدسم درست بود اسرائیلی هست و یکی از ماموران موساد توی ایران، هانیل چرا اعتماد کرده.
از کلافگی دست روی پیشونیم کوبیدم.
- وای نگو که دردسر جدید توی راهه!
حامد نفس عمیقی کشید و گفت:
- نیرو اعزام کنم کمکت؟!
- آره آره، بفرست به لوکیشنی که واست فرستادم!
- باشه پس، در ارتباطیم، یاعلی.
تماس رو قطع کردم و سرعتم رو بیشتر کردم.
- میعاد کمکم داریم پرواز میکنیم! میشه آرومتر بری؟!
لب گزیدم، حق داشت خب! من همیشه برای مأموریت ها تنها بودم و حالا نورا پشت سرم نشسته بود.
کمی از سرعتم وقتی نزدیک شدیم کاستم و به محض دیدن مائده یک طرف خیابون، از توی پیادهرو خودم رو بهش رسوندم.
طوری توقف کردم که اگه دست نورا دور کمرم نبود قطع به یقین میافتاد.
قبل از اینکه نورا خودش رو پیدا کنه و پایین بره من پیاده شدم، کفشم به عباش خورد و کمی خاکی شد اما تعجبش از این همه عجلهی من بود!
نزدیک مائده شدم، چهرهاش از شدت استرس رنگ پریده بود.
- چیشد مائده؟!
بدون اینکه چیزی بگه به اون طرف خیابون نگاه کرد، وقتی نگاهم رو اون سمت کشیدم پارک بود و هانیلی که روی نیمکت کنار مردی نشسته بود!
در کنار احساس مسئولیتی که نسبت به این دختر و شرایطش توی ایران داشتم احساس غیرتم هم به جوش اومد.
هانیل چطور تونسته بود، ندیده و نشناخته کنار مردی بشینه که احتمال خیلی زیاد قصد سود رسوندن بهش نداره.
#part_256
میعاد
نیروهای اعزامی حامد که رسیدن، با دوتا موتور اومده بودن و لباس شخصی، وقتی من رو دیدن موتور هاشون رو کنار موتورم گذاشتن.
نگاه من روی هانیل مونده بود و حتی ثانیهای ازش چشم برنداشتم، میدونستم اگه برم سراغش طوری از اونجا جداش میکنم که توجه همه جلبش بشه!
- آقا چیکار کنیم؟!
نگاهی به بچهها کردم و دستهام رو توی جیبم فرو بردم.
- برید توی پارک، از چند جهت مراقب باشید، ممکنه مسلح باشه! حواستون باشه قرار نیست دستگیر بشه، فقط میخوام تحت نظر بمونه.
سری تکون دادن و هرکدوم با یک ترفند سمت پارک روونه شدن.
برگشتم سمت مائده و نورا، شبیه به دو غریبه هرکدوم با فاصله ایستاده بودن.
انگار نه انگار که این دوتا قبلا رفیق شفیق هم بودن!
در مقابل نگاه پرسشگر مائده شونه بالا انداختم که با شک نگاهش رو سمت نورا برد و پشت چشمی نازک کرد.
- چیه چرا اینطوری نورا رو نگاه میکنی؟!
دست به سینه زد و گفت:
- میدونستم با خانمت میای بهت خبر نمیدادم، به حامد مستقیما میگفتم.
از تیکهای که انداخت چهرهی نورا توی هم جمع شد و نگاه مظلومانهاش رو به من داد.
پوزخندی به مائده زدم و گفتم:
- برای کنار نورا بودن، یا همراهی کردنش جواب هرکسی رو پس بدم، جواب تورو پس نمیدما!
اخمی میون ابروهاش نشست، به دیوار یک مغازه در پیادهرو تکیه داد و نگاهش رو از من گرفت.
دست روی موتور گذاشتم و فاصلهام با نورا کم شد، اما نگاه نورا دنبال مائده بود.
- مائده تنها دوست منه، دوست نداشتم اینطور بینمون دلخوری پیش بیاد.
نگاهش کردم و لبخندی به روش زدم، دلم از استرس حضور هانیل توی این فضا به تب و تاب افتاده و مائده هم ماجرای جدید میسازه.
به گفتن:
- درست میشه.
اکتفا کردم و قدمهای کوچکی توی پیاده رو برداشتم!
نزدیک یک ربعی گذشت، ساعت نه و نیم بود و نورا دیگه رسما باید میرفت تا به بیمارستان برسه.
همون طور که هانیل رو زیر نظر داشتم کنارم ایستاد و گفت:
- میعاد من تاکسی بگیرم برم؟!
نگاهی بهش کردم و سر تکون دادم.
- آره صبرکن الان واست تاکسی میگیرم.
کنار خیابون ایستادم و یک تاکسی توقف کرد، آدرس رو دادم و قصدم دربست بودن بود.
نورا جلو اومد، در عقب رو واسش باز کردم و رو به مائده که کنارهی خیابون ایستاده بود گفتم:
- تو بیمارستان نمیری؟!
پشت سر نگاه من، نورا هم نگاهی به مائده کرد.
- چرا منم کلاس دارم، خودم میرم ولی.
استغفراللهی گفتم و در ادامه به مائده گفتم:
- بیا با همین تاکسی برو تا به کلاست برسی! حرف میزنیم باهم.
ناچار چینی به ابروهاش داد و زودتراز نورا سوار شد، هزینهی هر دو نفرشون رو تا بیمارستان مورد نظر به راننده دادم.
نورا هم خم شد که سوار بشه و در آخر بهم گفت:
- مراقب خودت باش میعاد.
سری تکون دادم و وقتی سوار شد در رو بستم.
#part_257
میعاد
تاکسی که حرکت کرد ایرپاد رو وصل کردم و با مامورهای توی پارک ارتباط گرفتم.
- چیشد یاسین؟!
- آقا فعلا هیچی، دارن با زبان خودشون باهم حرف میزنن.
مشتی به درخت کنار خیابون کوبیدم و گفتم:
- میکروفون همراهت نیست؟!
- آقا، آقا حامد گفتن گوشی اون خانم داره شنود میشه.
خوب بود که حامد سریع پیگیری کرده اما بازم کافی نیست.
- نزدیک نیمکت برو، یکی از میکروفون هارو سعی کن نزدیکترین بخش کار بزاری.
اطاعت کرد و خودم دیدم که بچهی یک نفر رو زیر بغل زد و سمت پشمک فروشی که فاصله کمی با نیمکت داشت راه افتاد.
یک پشمک گرفت و در برگشت دستش رو به نیمکت نزدیک کرد و با جابجایی بچه میکروفون رو کار گذاشت.
تماسی با حامد برقرار کردم.
- حامد مکالماتشون رو شنیدی؟!
- آره میعاد نگران نباش، به صورت فارسی هم واسم شنود شدن.
سری تکون دادم و گفتم:
- میکروفون گذاشتن بچهها، اونم ضبط کن.
باشهای گفت و بعد هم گفت که به مامورها گفته یکی بعداز تموم شدن حرفشون دنبال پسره بره.
با تموم شدن حرف حامد، هانیل و پسره از جا پاشدن که تماس رو قطع کردم.
دستم رو مشت کردم و سمت پارک حرکت کردم.
به پارک که رسیدم در دسترس دید هانیل نبودم و از پشت دیدم که پسره برگهای بهش داد و ازش فاصله گرفت.
به محض فاصله گرفتن پسره با هانیل، سمتش دویدم و دستش پایین بود و راحت تونستم برگه رو از دستش بگیرم.
از حرکتم جا خورد و راحت برگه توی دستم اومد و یک قدم عقب رفت، جیغ خفیفی کشید و با ترس نگاهم کرد.
- آشنا پیدا کردی هانیل خانم!
به مِن مِن و تعلل افتاد، وای به حالش اگه یک درصد بفهمم قصد و نیت دیگهای پشت کارش بوده.
وای به حالش اگه از اعتمادم سوءاستفاده کرده باشه!
- تو اینجا چیکار میکنی میعاد؟!
پوزخندی زدم و گفتم:
- فکر نمیکنی این سوال رو من باید بپرسم؟!
برگشت و جایی که مائده ایستاده بود رو نگاه کرد که با جای خالی مائده مواجه شد.
- مائده خبرت کرده!
سری تکون دادم و گفتم:
- بابات خبر داره اینجایی؟!
پوزخندی زد و گفت:
- تو بهتر نیست بری دنبال زن و زندگی خودت؟! با من چیکار داری میعاد!
انتظار شنیدن این حرف رو ازش نداشتم، حرفش بدجور به دلم اومد و با عقبگرد کردن همراهیش رو به مامورها سپردم.
از دیدن مامورها جا خورد اما در حدی نبود که من جا خوردم از حرفی که بهم زد.
حرفش سنگین بود، طوری که انگار دیگه من رو به خودش نزدیک نمیدونست و این طور برخورد از هانیل بعید بود!
هانیل با چشمهایی ملتمس نگاهم کرد.
- میعاد بازم زندان؟!
پوزخندی زدم و سمت خروجی پارک قدم برداشتم، مردم با دیدن چیزهایی که اتفاق افتاده بود پچپچهایی میکردن.
با یاسین و بچهها سوار موتور شدیم، هانیل هم با ماشین نظامی راهی سازمان شد.
#part_258
میعاد
با موتور راه سازمان رو در پیش گرفتم و توی سرم هزار و یک بار حرف هانیل سبک و سنگین شد!
مغزم با منطق حرف میزد و قلبم با همون احساسی که ازش لبریز بود، پاسخ میداد!
میون همهمهی مغز و قلبم، من بلاتکلیف تراز همیشه بودم.
شاید این پسری که هانیل رو ملاقات کرده، گذشتهای با هانیل داره که اینطور اومده و بعداز رفتنش هانیل بهم ریخته.
سرمای هوا دربرابر تن یخ زدهی من چیزی نبود! گونههایم از سرما به رنگ قرمز دراومده بود اما چیزی حس نمیکردم.
چراکه سرما به قلبم و روحم نفوذ کرده بود و جسمم حسابش خیلی کمتر بود.
به سازمان که رسیدیم و همزمان موتور هارو توی بخش مخصوص خودشون قرار دادیم و بچهها جلوتراز من راه سالن اصلی رو در پیش گرفتن.
قدمهام طوری سنگین بود که انگار چندین کیلو وزنه مانع حرکتم میشد.
به سالن که رسیدم و در باز شد، گرمای سالن به روح سرد و جسم یخزدهام رسید.
به اتاق حاجی رفتم و ضربهای به در زدم، حاجی بله رو گفت و داخل رفتم.
پدر هانیل پریشون در اتاق راه میرفت و دستهاش رو توی جیبش فرو برده بود.
- چه خبر شده میعاد؟!
حاجی فارسی صحبت کرد، انگاری دلشون نمیخواست پدر هانیل فعلا چیزی متوجه بشن، من هم به تبعیت از ایشون باید فارسی صحبت بکنم.
با تکون دادن سری به علامت سلام سمت میز حاجی رفتم.
- سلام، حاجی امروز خواهرم خبر داد هانیل رفته به دیدن یک پسری. چیزی هم نه به من، نه خواهرم نگفته بود!
حاجی دست به سینه زد و گفت:
- انتظارش رو داشتم بالاخره جایی ازش ضربهای بخوریم!
کمی روی میزشون خم شدم و گفتم:
- حاجی چیکار کنم؟!
سری تکون داد که یاد برگهای افتادم که توی دست هانیل بود و ازش گرفته بودمش.
برگه رو از جیب کتم بیرون آوردم و مقابل حاجی گذاشتم.
- این برگه رو بهش داده بود.
حاجی برگه رو برداشت، به زبان عبری بود و خود حاجی هم چیزی متوجه نشد که دست به دامن پدر هانیل شدیم.
پدرش جلو اومد و برگه رو برداشت، شروع به خوندنش کرد.
چی نوشته بود نمیدونم اما کلافه دستی میون موهاش کشید.
#part_259
میعاد
پدر هانیل پریشون توی اتاق قدم برداشت، حاجی از صندلی بلند شد و گفت:
- آقای بارایلان، اتفاقی افتاده؟!
پدرش سری تکون داد و گفت:
- دخترم رو دعوت کرده به یک عملیات تروریستی! آقا با آبروی دخترم میخوان بازی کنن.
پوزخندی گوشهی لبم نشست، پس هانیل هم حتما دلش بوده که اینطور توی روی من ایستاد.
سمت در اتاق قدم برداشتم که صدای حاجی مانع خروجم شد.
- کجا میعاد؟! خودت برو از هانیل اتاق بازجویی همه چیز رو بپرس.
نمیتونستم با هانیل روبرو بشم، اونم به عنوان یک بازپرس و بازجو! نمیتونستم برم و هانیل رو بازجویی کنم و بازهم شاهد اشکهاش باشم.
شاید واقعا من رو نمیخواد، شاید حسش اونقدر زود گذر بوده که با فاصله گرفتنم تموم شده.
روبرو شدن باهاش، فقط درد رو توی قلبم بیشتر میکنه.
نادم سرم رو پایین انداختم.
- حاجی من نمیتونم، طوری باهام صحبت کرد که دیگه نمیتونم باهاش روبرو بشم.
معطل نکردم و زود از اتاق بیرون اومدم، شنیدم که حاجی چند بار صدام کرد اما من طاقت موندن نداشتم.
پله هارو پایین اومدم و با دیدن حامد که انگار منتظر من بود گویا دلم گوشی برای شنیدن پیدا کرده بود.
حامد با دیدنم سرش رو بالا گرفت و گفت:
- چیشد میعاد؟! مائده زنگ زد پرسید چیشده من نمیتونستم هیچی بهش بگم.
سری تکون دادم و فاصلهام رو حداقل رسوندم.
- چیزی بهش نگو اصلا، همه چیز بهم ریخته حامد.
دست روی شونه ام گذاشت و گفت:
- چیشده داداش؟! غریبه که نیستم بگو.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- توی راه بدی قدم گذاشتم حامد، میترسم نشه اون چیزی که باید. بین نورا و هانیل بدجور گیر افتادم.
خندید و گفت:
- نکنه عاشق نورا شدی؟!
سری تکون دادم و با گوشهی چشم نگاهش کردم.
- عاشق شدن به این سادگی نیست، فراموش کردنش هم اونقدر راحت نیست!
سری تکون داد و گفت:
- شوخی کردم، من کارم تموم شده حس میکنم حرف زیاد داری، بریم گلزار؟!
سری تکون دادم، بهترین جایی که میتونستم برم گلزار بود اما چه کنم که اونجا هم با هانیل خاطره دارم.
از پیشنهادش استقبال کردم و باهم از سالن بیرون زدیم، حامد با ماشین اومده بود و پیشنهاد داد با ماشین اون بریم.
هوا سرد بود و منم خداخواسته پذیرفتم.
ویایپی رمان فرمانده ایرانی🌚🤝
هزینه 45000 هست
برای دریافت لینک کانالش به این آیدی پیام بدین🤏 @Attriin
✅ پارت 341 هستیم🤝
هدایت شده از ⟨𝙎𝙖𝙧𝙖𝙣𝙜/سٰـارَنْـگْـ⟩
https://daigo.ir/secret/2960085788
شنوای نظرات شما🤏👀
نشست پشت سرم و شروع کرد به باز کردن بافت موهام
_چرا دوباره بازشون میکنی؟ با خودت درگیریا!
بیتوجه به حرکت انگشت های مردونه ش بین موهام ادامه داد
_گفتم جلو زن عمو خانم ببندشون،نه جلو من!
بیخیال شونههامو بالا انداختم و نگاهی با غصه به کتاب تو دستم. با ناز غر زدم
_رسول
_جان رسول؟
_تا حالا بهت گفته بودم شیمی چقدر درس مزخرفیه؟!
کفری دُم موهام رو کشید
_حرف نباشه! تو همین هفته پیش دقیقا همین نظر رو در مورد فیزیکم نداشتی؟!
دندونام روی هم رفت، با حرص کتاب رو بستم و انداختم روی تخت
_اصلا الان که فکر میکنم تجربی رشته مزخرفیه!!!
https://eitaa.com/joinchat/3203924165C4c870c51b0