🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد🌱
قسمت 8
حمیدی که به خواستگاری من آمده بودهمان پسرشلوغ کاری بودکه پدرم اسم اووبرادردوقلویش راپیشنهادداده بود.همان پسرعمه ای که باسعیدآقاهمیشه لباس یکسان میپوشید؛بیشترهم شلوارآبی بالباس برزیلی بلندباشماره های قرمز!موهایش راهم ازته میزد؛یک پسربچه ی کچل فوق العاده شلوغ وبی نهایت مهربان که ازبچگی هوای من راداشت.نمیگذاشت باپسرهاقاطی بشوم.دعواکه میشدطرف من رامیگرفت،مکبرمسجدبودوباپدرش همیشه به پایگاه بسیج محل میرفت.اینهاچیزی بودکه ازحمیدمیدانستم.
زیرآینه روبه روی پنجره ای که دیدش به حیاط خلوت بودنشستم.حمیدهم کناردربه دیوارتکیه داد.هنوزشروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست درراببنددتاراحت صحبت کنیم.جلوی درراگرفتم وگفتم:"ماحرف خاصی نداریم.دوتانامحرم که داخل اتاق دررونمیبندن!"
سرتاپای حمیدراوراندارکردم.شلوارطوسی وپیراهن معمولی؛آن هم طوسی رنگ که روی شلوارانداخته بود.بعدامتوجه شدم که تازه ازماموریت برگشته بود،برای همین محاسنش بلندبود.چهره اش زیادمشخص نبودبه جزچشمهایش که ازآنهانجابت میبارید.
مانده بودیم کداممان بایدشروع کند.نمکدان کنارظرف میوه به دادحمیدرسیده بود؛ازاین دست به آن دست بانمکدان بازی میکرد.من هم سرم پایین بودوچشم دوخته بودم به گره های فرش شش متری صورتی رنگی که وسط اتاق پهن بود؛خون به مغزم نمیرسید.چنددقیقه ای سکوت فضای اتاق راگرفته بودتااینکه حمیداولین سوال راپرسید:"معیارشمابرای ازدواج چیه؟"
به این سوال قبلاخیلی فکرکرده بودم،ولی آن لحظه واقعاجاخوردم.چیزی به ذهنم خطورنمیکرد.گفتم:"دوست دارم همسرم مقیدباشه ونسبت به دین حساسیت نشون بده.مانون شب نداشته باشیم بهترازاینه که خمس وزکاتمون بمونه."
گفت:"این که خیلی خوبه.من هم دوست دارم رعایت کنیم."بعدپرسید:"شماباشغل من مشکل نداری؟!من نظامیم،ممکنه بعضی روزهاماموریت داشته باشم،شبهاافسرنگهبان بایستم،بعضی شبهاممکنه تنهابمونید."جواب دادم:"باشغل شماهیچ مشکلی ندارم.خودم بچه پاسدارم.میدونم شرایط زندگی یه آدم نظامی چه شکلیه.اتفاقامن شغل شماروخیلی هم دوست دارم."
بعدگفت:"حتماازحقوقم خبردارین.دوست ندارم بعداسراین چیزهابه مشکل بخوریم.ازحقوق ماچیززیادی درنمیاد."گفتم:"برای من این چیزهامهم نیست.من باهمین حقوق بزرگ شدم.فکرکنم بتونم باکم وزیادزندگی بسازم."
همان جایادخاطره ای ازشهیدهمت افتادم وادامه دادم:"من حاضرم حتی توی خونه ای باشم که دیوارکاه گلی داشته باشه،دیوارهاروملافه بزنیم،ولی زندگی خوب ومعنوی ای داشته باشیم"؛حمیدخندیدوگفت:"بااین حال حقوقموبهتون میگم تاشمابازفکراتون روبکنین؛ماهی ششصدوپنجاه هزارتومن چیزیه که دست مارومیگیره."
زیادبرایم مهم نبود.فقط برای اینکه جوصحبتهایمان ازاین حالت جدی ورسمی خارج بشود،پرسیدم:"اون وقت چه قدرپس اندازدارین؟"گفت:"چیززیادی نیست،حدودشش میلیون تومن."پرسیدم:"شماباشش میلیون تومن میخوای زن بگیری؟!"
درحالی که میخندید،سرش راپایین انداخت وگفت:"باتوکل به خداهمه چی جورمیشه."بعدادامه داد:"بعضی شبهاهییت میرم،امکان داره دیربیام."گفتم:"اشکال نداره،هییت رومیتونین برین،ولی شب هرجاهستین برگردین خونه؛حتی شده نصفه شب."
قبل ازشروع صحبتمان اصلافکرنمیکردم موضوع این همه جدی پیش برود.هرچیزی که حمیدمیگفت موردتاییدمن بودوهرچیزی که من میگفتم حمیدتاییدمیکرد.پیش خودم گفتم:"این طوری که نمیشه،بایدیه ایرادی بگیرم حمیدبره.بااین وضع که داره پیش میره بایددستی دستی دنبال لباس عروس باشم!"
به ذهنم خطورکردازلباس پوشیدنش ایرادبگیرم،ولی چیزی برای گفتن نداشتم.تاخواستم خرده بگیرم،ته دلم گفتم:"خب فرزانه!توکه همین مدلی دوست داری."نگاهم به موهایش افتادکه به یک طرف شانه کرده بود،خواستم ایرادبگیرم،ولی بازدلم راضی نشد،چون خودم راخوب میشناختم؛این سادگیهابرایم دوست داشتنی بود.
وقتی ازحمیدنتوانستم موردی به عنوان بهانه پیداکنم،سراغ خودم رفتم.سعی کردم ازخودم یک غول بی شاخ ودم درست کنم که حمیدکلاازخواستگاری من پشیمان شود،برای همین گفتم...
ادامه دارد...
شهید مدافع حرم
#حمید_سیاهکالی_مرادی
🔴@sarbazanzeynab🔴
یک سالی بود در خانه ما بیشتر صحبت از شهادت بود🕊
یک روزی گفت:
«خانم اگر من شهید شوم چه میکنی؟» گفتم:« خدا را شکر میکنم.»☺️
گفت:«اگر جنازه من را بیاورند دست روی صورت من میکشی😢؟» گفتم: «آقا شاید تو سر نداشته باشی.»
گفت: «خدا را شکر پیش امام حسین شرمنده نمیشوم.»🌹 گفت: «دستم چه؟» گفتم: «شاید دست هم نداشته باشی.»
گفت: «آن زمان هم خدا را شکر میکنم که شرمنده حضرت ابوالفضل نیستم.»🌹
بعد گفتم: «شاید تانک از روی شما رد شود و چیزی از تو باقی نماند.» گفت:« آن وقت پیش #علیاکبر شرمنده نیستم.»💔
بعد گفت: «اگر جنازهام برنگردد پیش خانم فاطمه الزهرا هستم
و به عروسم که از سادات است❤️ گفت: «شما از خانم فاطمه زهرا بخواهید اگر شهید شدم جنازهام برنگردد...
شهید مدافع حرم
#رحیم_کابلی
🔴@sarbazanzeynab🔴
شهید مدافع حرم #فاطمیون
"محمداسحاق نادری" ملقب به "حبیب فاطمیون"
شهید نادری سال ۱۳۴۸ در یک خانواده مذهبی و جهادی در افغانستان بدنیا آمد
خانواده ای که شیفته امام(ره) و انقلاب اسلامی بودند و ردپایشان در جنگ با شوروی، طالبان، ایران و عراق و در نهایت با داعش را میتوان مشاهده کرد.
خانواده شهید نادری سال ۷۸ به ایران مهاجرت و مشهد الرضا را برای سکونت انتخاب کردند
با هجوم داعش به دمشق ایشان همراه برادر و پسرش عازم سوریه میشوند
رزمندگان فاطمیون احترام خاصی به شهید داشتند، شهید نادری آنها را به یاد حبیب بن مظاهر میانداخت و او را "ماما اسحاق" صدا میزدند.
ماما اسحاق معتقد بود برای به اهتزار درآوردن پرچم اسلام باید هر کاری کرد و خودش نیز مجروح جنگ افغانستان و شوروی بود.
ایشان بشدت حق الله و حق الناس را رعایت میکرد، حرفش در بین محله سند بود و از احترام خاصی برخوردار بود.
در یکی از عملیاتها باید رزمندهها روی قلهای مستقر میشدند.
پوتین یکی از نیروها موجب اذیتش میشود، پوتین خود را به او میدهد و با اینکه کهولت سن داشتند تمام مسیر را با پای برهنه طی میکند و نفر اول به محل عملیات میرسد.
حبیب فاطمیون سرانجام در منطقه عملیاتی حماء سوریه در ۴ فروردین ۹۶ به فیض شهادت میرسد.
شهید مدافع حرم
#محمد_اسحاق_نادری
🔴@sarbazanzeynab🔴
🌷سعید خیلی به نفس خود مسلط بود، هیچگاه او را عصبانی و یا پرخاشگر ندیدم، در این مواقع سکوت می کرد.
🌷 با وجود اینکه بسیار شاد و شوخ بود اما هیچگاه از حد اعتدال خارج نمی شد و هرگز کسی را با مزاح و خنده هایش نمی رنجاند. ببسیار مراقب بود که گناه نکند. نظم خاصی داشت بویژه در خصوص نماز بسیار دقیق و منظم بود.
🌷به نماز که می ایستاد بسیار، سنگین، باوقار و متواضع بود، گاهی اوقات به او نگاه که می کردی با خود می گفتی آیا این همان سعید شاد و شوخ است که این چنین باوقار به نماز ایستاده است؟
اهل تعقیبات و ذکر و اهل دعا و مناجات بود
شهیدمدافع حرم
#سعید_کمالی
✍ راوی: برادر شهید
🔴@sarbazanzeynab🔴
🌹ازش پرسیدم این چیه سنجاق کردی رو سینه ت ؟
لبخند زد و گفت :
این باطریه
نباشه قلبم♥️ کار نمیکنه
🌹شهید مدافع حرم
#هادی_ذوالفقاری
🔴@sarbazanzeynab🔴
💔
دو شهید با یک نام
عمو و برادرزاده ای همنام، یکی مدافع وطن یکی مدافع حرم✅
شهید «علیرضا بریری» فرزند «محمدابراهیم» در سال 1346 متولد شد و در تاریخ 14 دی ماه سال 1363 در سروآباد مریوان به شهادت رسید.😔
همچنین شهید مدافع حرم «علیرضا بریری» نوه «محمدابراهیم بریری» در سال 1366 متولد شد و در تاریخ 16 اردیبهشت 1395 در خانطومان سوریه به شهادت رسید. 💔
شهید مدافع حرم
#علیرضا_بریری
🔴@sarbazanzeynab🔴
شھیدشدندلمیخواهد..
دلۍڪہآنقدرقو؎باشدو
بتواندبریدهشودازهمہ؎تعلقات..!
دلۍڪہآرام،لِہشودزیرپایت✋🏻
وشھدادلداربۍدلبودند..💔
🌱
سلام صبح وعاقبتمون شهدایی❤️
اللهم صل علی محمدوال محمدوعجل فرجهم
🔴@sarbazanzeynab🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●■ ماجرای اذان درخواستی حاج قاسم
شهید مدافع حرم
#حاج_قاسم_سلیمانی
🔴@sarbazanzeynab🔴
⭕️ پرایدش را فروخت تا برای جنگ به سوریه برود
🔸دادشم دیپلم انسانی داشت و مدتی هم در دانشگاه حسابداری میخواند. به خاطر مشغله کاری نتوانست درسش را ادامه بدهد. در سن بیست وپنج سالگی بهخاطر عقاید خودش شغلهای متعددی عوض کرد و اعتقاد داشت که پولی که برای زندگی میآورد نباید شبهه داشته باشد. مثلاً همان اوایل در کارخانهای که پدرم در آن شاغل بود، کار میکرد و به مدیر آنجا گفته بود که روزهای عاشورا و تاسوعا را تعطیل کنید تا کارگرها بتوانند به مراسم عزاداری برسند؛ اما مدیر کارخانه قبول نکرد و فکر میکرد که برادرم اغتشاشگر است و از کارخانه بیرونش کردند. امثال این قضایا باعث میشد که دادش کارهای متفاوتی را تجربه کند. بعدش برادرم نگهبان مجتمعی به نام کیان سنتر مشهد شد. وقتی که خانمهای بیحجاب و آرایش کرده برای خرید آنجا پا میگذشتند داداش حسین به آنها میگفت «خانمها مؤاظب خون شهدا باشید» مسئولان مجتمع به داداش حسین میگویند ما از همین افراد رزق میگیریم آن وقت شما آنها را ارشاد میکنید که باز داداش مجبور شد این شغلش را هم تغییر بدهد. بعد از شهادتش خیلی از همان خانمهای بیحجاب در مسجد میگفتند ما فکر میکردیم که آن موقع شهید شعار میدهد. داداش بسیار به ائمه اطهار (ع) خصوصاً امام حسین (ع) اعتقاد داشت. همین اعتقادش هم باعث شد که مدافع حرم شود.
🔹داداش حسین بارها برای رفتن به سوریه اقدام کرده بود ولی جور نمیشد. تا اینکه سال ۱۳۹۵ با فروش ماشین پرایدش توانست به صورت آزاد به لبنان برود و از لبنان هم به سوریه رفت. در آنجا یکی از فرماندهان لشکر فاطمیون که بیشترشان از مشهد میرفتند آنجا، حسین را در حرم حضرت زینب (س) دیده و شناخته بود. چون داداش غیر قانونی به آنجا رفته بود، او را به مشهد برگرداندند. ولی به او قول داده بودند که به عنوان اولین ایرانی در گروه فاطمیون به سوریه اعزامش کنند. نهایتاً ۱۵ روز بعد هماهنگ کردند و اینبار حسین در گروه فاطمیون به سوریه اعزام شد.
به روایت خواهر شهید مدافع حرم حسین محرابی
متن کامل در
https://www.jahannews.com/news/836610
شهید مدافع حرم
#حسین_محرابی
🔴@sarbazanzeynab🔴
🌸🌸وصیت نامه🌸🌸
🌹شهید مدافع حرم رضا حاجی زاده🌹
من نمیخواهم که عمرم بیثمر باشد و مرگم یک مرگ عادی، مرگی میخواهم که در راه اسلام و ایران اسلامی باشد.
من به خاطر منطق خویش برای دفاع از اسلام و حریم اهلبیت (ع) وارد جنگ با دشمنان اسلام شدم و با عشق و علاقه و رضایت کامل جان خویش را فدای این راه مینمایم و میروم تا انتقام سیلی حضرت زهرا (س) را بگیرم.
من از مردم ایران میخواهم تفرقهاندازی نکنید، با هم متحد باشید، دین اسلام را سربلند نگهدارید، به دوستان و آشنایان توصیه میکنم نماز اول وقت و با حضور قلب بخوانید.
پدر و مادر را گرامی و محترم بدارید، از طهارت و معصومیت خود شدیداً حراست و پاسداری کنید، پیوند به ائمه اطهار (ع) و بهخصوص امام هشتم را مستحکم کنید و خدای متعال و مهربان را در همه حال به یاد داشته باشید.
از شهیدان مانده تنها جامه ای 😔
نام و امضا و وصیتنامه ای🕊
گر وصیتنامه ها را خوانده ایم
پس چرا بین دوراهی مانده ایم؟.
شهیدمدافعحرم
#رضا_حاجیزاده
🔴@sarbazanzeynab🔴
🔻 از راه که میرسید، پدر را میبرد حمام. خودش لباسهای پدر را میشست. مینشست کنار بابا، دستهای چروکیدهاش را نوازش میکرد و میبوسید. جورابهای پدر را میآورد و موقع پوشاندن، لبهایش را میگذاشت کف پای پدر.
🔸 مادر هم که در بیمارستان بستری بود، از سوریه که آمد بیمعطلی خودش را رساند بیمارستان. همین که آمد توی اتاق، از همه خواست بیرون بروند؛ حتی برادر و خواهرها. وقتی با مادر تنها شد، پتو را کنار زد. دستش را میکشید روی پاهای خستۀ مادر. حالا که صورتش را گذاشته بود کف پای مادر، اشکهای چشمش پای مادر را شستوشو میداد.
🔺 کسی از حاجقاسم توصیهای خواسته بود. چند بندی برایش نوشت که یکیاش احترام به پدر و مادر بود: «به خودت عادت بده بدون شرم، دست پدر و مادرت را ببوسی. هم آنها را شاد میکنی، هم اثر وضعی بر خودت دارد.»
📚 از کتاب #سلیمانی_عزیز | گذری بر زندگی و رزم شهید حاجقاسم سلیمانی
شهید مدافع حرم
#حاج_قاسم_سلیمانی
🔴@sarbazanzeynab🔴
در دفترچه یادداشتش،
از کارهایی که مقید به انجامشان بود
لیستی تهیه کرده بود به این شرح:
خوشرفتاری با مردم، ذکر روزهای هفته، غذا خوردن با خانواده، اطلاع از اخبار، مسواک و بهداشت فردی، ورزش و پیادهروی، دروغ نگفتن، ادب در کلام، محاسبه اعمال روزانه...
گاهی به سراغ دفترچه میرفت
و این موارد را مرور میکرد
تا خیالش از بابت عمل به تمامی آنها آسوده باشد...
شهید مدافع حرم
#یدالله_قاسم_زاده🕊
🔴@sarbazanzeynab🔴
🌹۱۸ اردیبهشت ماه ، سالروز میلاد بابرکت شهید مدافع حرم ، عباس دانشگر
به تمامی علاقه مندان به شهدا و بخصوص دوستداران این شهید عزیز تبریک عرض میکنیم.
⚜ بخشی از وصیت نامه شهید مدافع حرم شهید عباس دانشگر🥀
⚜ مرضی بالاتر از این؟ چرا درمانی برایش جستوجو نمیکنیم؟ روحمان از بین رفته، سرگرم بازیچه دنیاییم، الَّذِینَ هُمْ فِی خَوْضٍ یَلْعَبُونَ، ما هستیم. مردهام، تو مرا دوباره حیات ببخش، خوابم، تو بیدارم کن خدایا! بهحرمت پای خستهی رقیه(س)، بهحرمت نگاه خستهی زینب(س)، بهحرمت چشمان نگران حضرت ولی عصر(عج)؛ به ما حرکت بده.
❣سالروز تولد هجدهم اردیبهشت ماه❣
شهید مدافع حرم
#عباس_دانشگر
🔴@sarbazanzeynab🔴
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد🌱
قسمت 9
"من آدم عصبی ای هستم،بداخلاقم،صبرم کمه.امکان داره شمااذیت بشی."حمیدکه انگارمتوجه قصدمن ازاین حرف هاشده بود،گفت:"شماهرچه قدرهم عصبانی بشی من
آرومم،خیلی هم صبورم.بعیدمیدونم بااین چیزهاجوش بیارم."
گفتم:"اگه یه روزی برم سرکاریابرم دانشگاه،خسته باشم،حوصله نداشته باشم،غذادرست نکرده باشم،خونه شلوغ باشه،شماناراحت نمیشی؟"گفت:"اشکال نداره.زن مثل گل می مونه،حساسه.شماهرچه قدرهم که حوصله نداشته باشی،من مدارامیکنم."خلاصه به هردری زدم حمیدروی همان پله اول مانده بود.ازاول تمام عزمش راجزم کرده بودکه جواب بله رابگیرد.محترمانه باج میدادوهرچیزی میگفتم قبول میکرد!
حال خودم هم عجیب بود.حس میکردم مسحوراوشده ام.بامتانت خاصی حرف میزد.وقتی صحبت میکردازته دل محبت راازکلماتش حس میکردم.بیشترین چیزی که من رادرگیرخودش کرده بود،حیای چشم های حمیدبود.یازمین رانگاه میکردیابه همان نمکدان خیره شده بود.
محجوب بودن حمیدکارش رابه خوبی جلومی برد.گویی قسمتم این بودکه عاشق چشم هایی بشوم که ازروی حیابه من نگاه نمیکرد.بااین چشم های محجوب وپرازجذبه میشدبه عاشق شدن دریک نگاه اعتقادپیداکرد؛عشقی که اتفاق می افتدوآن وقت یک جفت چشم میشودهمه ی زندگی.چشم هایی که تاوقتی میخندیدهمه چیزسرجایش بود.ازهمان روزعاشق این چشمهاشدم.آسمان چشمهایش رادوست داشتم؛گاهی خندان وگاهی خیس وبارانی!
نیم ساعتی ازصحبت های ماگذشته بودکه موتورحمیدحسابی گرم شد.بیشتراوصحبت میکردومن شنونده بودم یانهایتاباچندکلمه ی کوتاه جواب میدادم،انگارخودش هم متوجه سکوتم شده بود،پرسید:"شماسوالی نداری؟اگرچیزی براتون مهمه بپرسید."
برایم درس خواندن وکارمهم بود.گفتم:"من تازه دانشگاه قبول شدم.اگه قراربروصلت شد،شمااجازه میدین ادامه تحصیل بدم واگرجورشدسرکاربرم؟"،حمیدگفت:"مخالف درس خوندن شمانیستم،ولی واقعیتش روبخوای،به خاطرفضای نامناسب بعضی دانشگاه هادوست ندارم خانمم دانشگاه بره.البته مادرم بامن صحبت کرده وگفته که شمابه درس علاقه داری.ازروی اعتمادواطمینانی که به شمادارم اجازه میدم دانشگاه برین.سرکاررفتن هم به انتخاب خودتون،ولی نمیخوام باعث بشه به زندگی لطمه واردبشه."
باشنیدن صحبت هایش گفتم:"مطمین باشیدمن به بهترین شکل جواب این اعتمادشمارومیدم.راجع به کارهم من خودم محیط مردونه رونمی پسندم.اگه محیط مناسبی بودمیرم،ولی اگه بعدابچه داربشم وثانیه ای حس کنم همسریافرزندم به خاطرسرکاررفتنم اذیت میشن،قول میدم دیگه نرم."
اکثرسوال هایی که حمیدپرسیدرانیازی ندیدم من هم بپرسم.ازبس دراین مدت ننه ازحمیدگفته بود،جواب همه ی آنهارامیدانستم.وسط حرفهاپرسیدم:"شماکارفنی بلدین؟"حمیدمتعجب ازسوال من گفت:"درحدبستن لامپ بلدم!"گفتم:"درحدی که واشرشیرآب روعوض کنین چطور؟!"گفت:"آره،خیالتون راحت.دست به آچارم بدنیست،کارروراه میندازم"
مسیله ای من رادرگیرکرده بود.مدام درذهنم بالاوپایین میکردم که چطورآن رامطرح کنم،دلم رابه دریازدم وپرسیدم:"ببخشیداین سوال رومیپرسم،چهره ی من موردپسندشماهست یانه؟!"پیش خودم فکرمیکردم نکندحمیدبه خاطراصرارخانواده یاچون ازبچگی این حرف ها
بوده،به خواستگاری من آمده است.جوابی که حمیددادخیالم راراحت کرد:"نمیدونم چی باعث شده همچین سوالی بپرسین.اگه موردپسندنبودین که نمی اومدم اینجاواینقدرپیگیری نمیکردم."ازساعت پنج تاشش ونیم صحبت کردیم.هنوزنمکدان بین دستهای حمیدمیچرخید.صحبت هاتمام شده بود،حمیدوقتی میخواست ازاتاق بیرون برودبه من تعارف کرد.گفتم:"نه،شمابفرمایین."گفت:"حتمامیخواین فکرکنین،.پس اجازه بدین آخرین حدیث روهم بگم.یک ساعت فکرکردن بهترازهفتادسال عبادته."بین صحبت هایمان چندین بارازحدیث وروایت استفاده کرده بود.هرچیزی که میگفت یاقال امام صادق علیه السلام بودیاقال امام باقرعلیه السلام.باگفتن این حدیث صحبت ماتمام شدوحمیدزودترازمن اتاق راترک کرد.
آن روزنمیدانستم مرام حمیدهمین است:"می آید
،نیامده جواب میگیردوبعدهم خیلی زودمیرود."حالاهمه ی آن چیزی که دنبالش بودراگرفته بود.من ماندم ویک دنیارویاهایی که ازبچگی باآن هازندگی کرده بودم وحس میکردم ازاین لحظه روزهای پرفرازونشیبی بایددرانتظارمن باشد؛یک انتظارتازه که به حسی تمام ناشدنی تبدیل خواهدشد.
تمام آن یک ساعت ونیمی که داشتیم صحبت میکردیم،پدرم بااینکه پایش دررفته بود،عصابه دست بیرون اتاق دررفت وآمدبود.میرفت ته راهرو،به دیوارتکیه میداد،باایماواشاره منظورش رامیرساندکه یعنی کافیه!درچهره اش به راحتی میشداسترس رادید.
ادامه دارد...
شهید مدافع حرم
#حمید_سیاهکالی_مرادی
🔴@sarbazanzeynab🔴
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـعـرفـی_شـهـــدا
شهید مهدی قره محمدی
نام پدر : علیرضا
تاریخ تولد : ۱۳۵۸/۰۶/۲۸ - آمل
دین و مذهب : اسلام ، شیعه
وضعیت تأهل : متأهل
شـغل : پاسدار
ملّیـت : ایرانی
تاریخ شهادت : ۱۳۹۶/۰۹/۲۱ - دِیرالزّور
مزار : مازندران-آمل-گلزار شهدای امامزاده ابراهیم(ع)
🌷 #وصـــیــت_نـامــه
در فرازی از وصیت نامه شهید مدافع حرم مهدی قره محمدی خطاب به فرزندش آمده است: «ان شاءالله جزو کسانی باشید که رژیم اشغالگر قدس را نابود و قدس شریف را آزاد کنند.»
شهید مدافع حرم
#مهدی_قره_محمدی
🔴@sarbazanzeynab🔴
از بستنی فروشی در #کابل تا شهادت در #خانطومان
شهید مدافع حرم #فاطمیون
"خداداد حسینی"
متولد سال ۷۶ در ولایت بامیان افغانستان بود، در کودکی با پدرش به کربلا رفت و این سفر در شکل گیری شخصیت او تاثیر زیادی داشت.
همزمان با نوجوانی او، اوضاع امنیتی افغانستان بهم ریخته بود و در هیئتهای
مذهبی انتحاری میشد اما او همراه دوستانش با شوق بسیار در عزاداری ها شرکت میکرد.
تا کلاس دهم درس خواند و بعد از آن به کار مشغول شد؛ همزمان به کلاس انگلیسی میرفت و به زبانهای اردو، پشتو و ازبکی مسلط بود
بعد از دو سال برای زیارت امام رضا(ع) راهی ایران شد؛ مدتی بعد ساکن تهران شد و در مغازه کیف فروشی مشغول کار شد و درآمدش را برای خانواده در کابل میفرستاد.
با اوج گیری تهدیدات تکفیری ها علیه حرم حضرت زینب(س) او بی خبر از خانواده به سوریه رفت.
نمازش را ترک نمیکرد و شبهای جمعه برای اموات خیرات میداد، با اخلاق و شوخ طبع بود اما زمانیکه عصبانی میشد کسی نمیتوانست حرفی بزند. بسیار شجاع بود و همیشه رخ به رخ با دشمن میجنگید.
سرانجام در عملیات #خانطومان با اصابت یک گلوله به شانه و یک گلوله به قلبش بشهادت میرسد.
شهید مدافع حرم
#خداداد_حسینی
🔴@sarbazanzeynab🔴
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷#مـعـرفـی_شــهــدا
شهید مدافع حرم
سعید خواجه صالحانی
نام پدر: عبدالله
تاریخ تولد : 1368/01/08
محل تولد : تهران
تاریخ شهادت : 1396/01/04
محل شهادت : حما – سوریه
وضعیت تاهل : مجرد
محل مزار شهید : گلزار شهدای پاکدشت
🌷#وصـــیــت_نـامــه
از ملت و امت حزب اللهی و هموطنان عزیزم تنها خواهشی که دارم این است که پشتیبان رهبر و ولی فقیه خود باشید تا هیپ بیگانهای به کشور شما آسیب نرساند.
برای فرج و ظهور امام عصرمان امام رمان (عج) دعا کنید،
مراقب حیله و نیرنگ دشمن باشید،
شهدای عزیزمان به راحتی خون ندادند،
امر به معروف و نهی از منکر فراموش نشود
شهید مدافع حرم
#سعید_خواجه_صالحانی
🔴@sarbazanzeynab🔴
#نماز_شهدا؛ عادت همیشه ی حسین❤️
🌹شهید مدافع حرم حسین جمالی
هرگاه صدای اذان به گوشش می رسید بلافاصله وضو می گرفت و به نماز می ایستاد . این عادت همیشه ی حسین بود.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
یکی از دوستان شهید نیز میگوید: تازه وارد یگان شده بودم که مرا به گردان یکم معرفی کردند. در آن زمان در آسایشگاه شهرستانیها برای اولین بار حسین جمالی را دیدم. شب بود حوالی ساعت ۲:۳۰ از اتاقم بیرون آمدم که بروم آب بخورم در راهرو آسایشگاه بودم که صدای گریهای از نمازخانه شنیدم. تا انتهای آسایشگاه رفتم. وقتی به آنجا رسیدم دیدم حسین سر بر سجده گذاشته و با خداوند متعال راز و نیاز میکند و اشک از چشمانش جاری است. وقتی متوجه حضور من شد گریههایش را قطع کرد و من همان لحظه عقب کشیدم و رفتم آنجا فهمیدم که کجا آمدهام و با چه مردانی هم رزم هستم.
شهید مدافع حرم
#حسین_جمالی
🔴@sarbazanzeynab🔴
عهد بستهایم
با #شهیدان که پرچم را
به مهدی (عج) برسانیم
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🕊🤲
سلام صبح و عاقبتتون شهدایی🖐🌷🕊
🔴@sarbazanzeynab🔴
💔
می گفت: «مهم نیست چه مسئولیتی داریم و کجا هستیم، هرجا که هستیم باید درست انجام وظیفه کنیم.»
شهید مدافع حرم «جواد الله کرم» متولد دوم تیر ماه سال 1360 و اهل محله مهرآباد تهران بود. وی از مستشاران زبده نظامی و فرماندهان مقاومت بود که برای دفاع از حرم عمه سادات داوطلبانه به سوریه اعزام شد.
او سه بار در سال های 93 و 94 در جریان جنگ سوریه مجروح شد. در جریان حمله نیروهای تکفیری به خانطومان در جنوب غرب حلب در زمان آتش بس در 19 اردیبهشت سال 95 به شهادت رسید و پیکر مطهرش در منطقه ماند که در ۸خرداد ۱۳۹۹ به کشور بازگشت
دسته گلی از صلوات به نیابت از شهید، هدیه می دهیم به مادرمان حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🌸الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهم🌸
به امید نگاهی از جانب پُر مهرشان
شهید مدافع حرم
#جوادالله_کرم
🔴@sarbazanzeynab🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌خاطرهگویی سردار سلیمانی در بین رزمندگان مدافع حرم زینبی
شهید مدافع حرم
#حاج_قاسم_سلیمانی
🔴@sarbazanzeynab🔴
💠 لبخندی به رنگ شهادت 💠
“لبخندی به رنگ شهادت” کتابی است که “زندگی نامه و خاطرات جوان مومن انقلابی مدافع حرم، پاسدار شهید عباس دانشگر” را در بردارد. این اثر که به همت “مومن دانشگر” و “محسن حسن زاده” تالیف شده، در بیست و هفت فصل، حیات گهربار این شهید مومن و دلیر را روایت می کند و می تواند به عنوان اسوهای حسنه، برای تمام نوجوانان و جوانان انقلابی مورد استفاده قرار گیرد. فرازهای مختلف زندگی این شهید بزرگوار در کتاب #لبخندی_به_رنگ_شهادت” در اختیار خوانندگان قرار گرفته و در پایان کتاب نیز، تصاویری از برهه های مختلف زندگی وی، قرار داده شده است.
شهید مدافع حرم
#عباس_دانشگر
🔴@sarbazanzeynab🔴
... دوستی زنگ زد و گفت :ما عمل قلب باز داشتیم،
خیلی هم نگران مشکلات و عوارض عمل بودیم،
به شهید مجید متوسل شدیم و برای این شهید نذر #صلوات گرفتیم،
خدا را به حق این شهید دادیم باورکردنی نیست که مشکل مریض ما، بدون عمل جراحی حل شد...
📚 ابو طاها زندگینامه و خاطرات مدافع حرم شهید مجید صانعی موفق صفحه ٧
شهید مدافع حرم
#مجید_صانعی_موفق
🔴@sarbazanzeynab🔴
شهید مدافع حرم
"محمد وطنی"
اصالتا ایرانی و مشهدی بود و در یک نانوایی کار میکرد، با شنیدن خبر تهدیدات تکفیریها علیه حرم اهلبیت(س) تصمیم گرفت سوریه برود اما هر کاری کرد با هویت ایرانی خودش نتوانست برود، سرانجام خود را افغانستانی معرفی کرد و به فاطمیون پیوست.
او عاشق حضرت زهرا(س) و نیروهای فاطمیون بود و همیشه میگفت حس خیلی خوبی به فاطمیون دارم
این همکاسه شدن با افغانستانیها به اینجا ختم نشد و همراه برادران افغانستانی خود در عملیات #خانطومان بشهادت رسید و پیکرش مانند سایر شهیدان جاویدالاثر شد.
شهید مدافع حرم
#محمد_وطنی
🔴@sarbazanzeynab🔴
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد🌱
قسمت 10
میدانستم چه قدربه من وابسته است واین لحظات اورامضطرب کرده.همیشه وقتی حرص میخوردعادت داشت یاراه میرفت یالبش راورمیچید.وقتی ازاتاق بیرون آمدم،عمه گفت:"فرزانه جان!خوب فکراتوبکن.ماهفته ی بعدبرای گرفتن جواب تماس میگیریم."
ازروی خجالت نمیتوانستم درباره ی اتفاق آن روزوصحبت هایی که باحمیدداشتم باپدرومادرم حرفی بزنم.این طورمواقع معمولاحرفهایم رابه برادرم علی میزنم.درماجراهای مختلفی که پیش می آمد،مشاورخصوصی من بود.بااینکه ازنظرسنی یک سال ازمن کوچکتراست،ولی نظرات خوب ومنطقی ای میدهد.باشگاه بود.وقتی به خانه رسید،هنوزساکش رازمین نگذاشته بودکه ماجرای صحبتم باحمیدرابرایش تعریف کردم ونظرش راپرسیدم،گفت:"کارخوبی کردی صحبت کردی.حمیدپسرخیلی خوبیه.من ازهمه نظرتاییدش میکنم."
مهرحمیدازهمان لحظه ی اول به دلم نشسته بود.به یادعهدی که باخدابسته بودم افتادم؛درست روزبیستم حمیدبرای خواستگاری به خانه ماآمده بود.تصورش راهم نمیکردم توسل به ایمه این گونه دلم راگرم کندواطمینان بخش قلبم باشد.حس عجیب وشورانگیزی داشتم.همه ی آن ترس هاواضطراب هاجای خودشان رابه یک اطمینان قلبی داده بودند.تکیه گاه مطمینم راپیداکرده بودم،احساس میکردم باخیال راحت میتوانم به حمیدتکیه کنم.به خودم گفتم:"حمیدهمون کسی هستش که میشه تاته دنیابدون خستگی باهاش همراه شد."
سه روزی ازاین ماجراگذشت.مشغول رسیدگی به گل های گلخانه بودم.مادرم غیرمستقیم چندباری نظرم رادرباره حمیدپرسیده بود.ازحال وروزش معلوم بودکه خیلی خوشحال است،ازاول به حمیدعلاقه ی مادرانه ای داشت.
درحال صحبت بودیم که تلفن خانه به صدادرآمد.مادرم گوشی رابرداشت.باهمان سلام اول شصتم خبردارشدکه احتمالاعمه برای گرفتن جواب تماس گرفته است.درحین احوال پرسی،مادرم بادست به من اشاره کردکه به عمه چه جوابی بدهد؟
آمدم بگویم هنوزکه یک هفته نشده،چراانقدرعجله دارید؟بعدپیش خودم حساب کردم دیدم جواب من که مشخص است؛چه امروز،چه چندروزبعد.شانه هایم رادادم بالا.دست آخردلم رابه دریازدم وگفتم:"جوابم مثبته،ولی چون مافامیل هستیم،اول بایدبریم برای آزمایش ژنتیک تایه وقت بعدامشکل پیش نیاد.تاجواب آزمایش نیومده این موضوع روباکسی مطرح نکنن."
علت این که عمه انقدرزودتماس گرفته بودحرفهای حمیدبود.به مادرش گفته بود:"من فرزانه خانم روراضی کردم.زنگ بزن.مطمین باش جواب بله رومیگیریم."
ازپشت شیشه ی پنجره ی سی سی یوبیمارستان درحال دعابرای شفای همه مریض هاومادربزرگم بودم.دو،سه روزی بودکه ننه رابه خاطرمشکل قلبی بستری کرده بودند.خیلی نگرانش بودم.درحال خودم نبودم که دیدم یکی سرش راچرخاندجلوی چشم های من وسلام داد.حمیدبود.هنوزجرات نکرده بودم به چشم هایش نگاه کنم؛حتی تاآن روزنمیدانستم چشم های حمیدچه رنگی هستند.گفت:"نگران نباش،حال ننه خوب میشه.راستی!دوروزبعدبرای دکترژنتیک نوبت گرفتم."
نوبتمان که شد،مادرم راهم همراه خودمان بردیم.من ومادرم جلوترمیرفتیم وحمیدپشت سرمامی آمد.وقتی به مطب دکتررسیدیم،مادرم جلورفت وازمنشی که یک آقای جوان بودپرسید:"دکترهست یانه؟"منشی جواب داد:"برای دکترکاری پیش اومده نمیاد.نوبتهای امروزبه سه شنبه موکول شده."
مادرم پیش ماکه برگشت،حمیدگفت:"زن دایی شماچرارفتی جلو؟خودم میرم برای هفته ی بعدهماهنگ میکنم،شماهمین جابشینید."حمیدکه جلورفت،مادرم خیلی آرام وباخنده گفت:"فرزانه!این ازبابای توهم بدتره!".
ادامه دارد...
شهید مدافع حرم
#حمید_سیاهکالی_مرادی
🔴@sarbazanzeynab🔴
سالروز شهادت
مدافع حرم شهید
#حسن_قاسمی_دانا
🌱تاریخ تولد : 1363/06/02
محل تولد : مشهد
🌹تاریخ شهادت : 1393/02/19
محل شهادت : حلب - سوریه
مزار: مشهد – باغ دوم خواجه ربیع
🔴@sarbazanzeynab🔴