908K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽کتاب «دل آشوب» به قلم مرحوم محمد سرور رجایی منتشر شد
در این کتاب روایتی از زندگی مریم حسینزاده همسر شهید مدافع حرم فاطمیون محمد رئوف رفیعی را میخوانیم. این کتاب که آخرین نوشته مرحوم "محمد سرور رجایی" است در ۳۲۸ صفحه توسط انتشارات خط مقدم منتشر شده است.
شهید مدافع حرم
#محمدرئوف_رفیعی
🔴@sarbazanzeynab🔴
شهید مدافع حرم #زینبیون
"جان حسین"
او اهل روستای "میلی خیل" از منطقه پاراچنار پاکستان بود، جایی که جوانان بخاطر شجاعت و تحمل در برابر سختیها شناخته میشوند.
جان حسین، در جوانی برای کار به ایران آمد تا خرج خانوادهاش را تامین کند.
وقتی از حمله دشمنان اسلام به حرم حضرت زینب(س) مطلع شد بلافاصله با مادرش تماس گرفت تا اجازه بگیرد و به مبارزه با آنها بپیوندد.
او به مادرش اطلاع داد که بسیاری از جوانان روستایش از جمله "شهید عقید حسین" در سوریه به عنوان سومین فرمانده تیپ زینبیون میجنگد.
جان حسین با تایید مادرش پاسپورتش را آماده کرد، راهی سوریه شد، به زینبیون پیوست تا در کنار همرزمانش شجاعانه بجنگد.
شجاعت وی در دفاع از اسلام، زبانزد همرزمانش بود و سرانجام در این راه به شهادت رسید.
مزار: قم/بهشت معصومه(س)
شهید مدافع حرم
#جان_حسین
🔴@sarbazanzeynab🔴
🍃قلبم گرفت
در تن این شهر پر گناه
حال و هوای جمع
شهیدانم آرزوست
❣صبحتون شهدایی ❣
🔴@sarbazanzeynab🔴
باسلام
هر روز را بایاد شهدا آغاز کنیم
🌷 پاسدار مدافع حرم شهید محمدرضا علیخانی
🌷 تولد ۳ خرداد ۱۳۴۴ باغملک خوزستان
🌷 شهادت ۲ دی ۱۳۹۴ خان طومان سوریه
🌷 سن موقع شهادت ۵۰ سال
✍ فرازی از وصیتنامه این شهید عزیز
✅ از همه برادران و خواهران حلالیت می طلبم و از هیچ کسی هم نگران و دلخور نیستم اما به آن دسته از افراد نادان که به بسیجیان و پاسداران ، این فرزندان مخلص امام، تهمت می زنند و می گویند که بخاطر پول به جنگ با دشمن می روند، اینست که به خود بیایید و به راه خدا برگردید
✅ قدرت روحی و حالات معنوی و موقعیت این بچه ها را در نظر بگیرید که واقعاً بخاطر رضای خدا و دفاع از حریم اسلام، به جنگ با کفار می روند و هیچ هدفی غیر از این ندارند.
✅ در پایان دعا می کنم که خدایا شهادت را نصیب من بگردان و من از هر کسی که به ولایت امام خامنه ای بدبین باشد برای همیشه ازش دلگیر هستم
شهید مدافع حرم
#محمدرضا_علیخانی
🔴@sarbazanzeynab🔴
💥بیست و دوم اردیبهشت ماه سالروز ولادت شهید والامقام سید احسان میرسیار مبارک❤️
شهید مدافع حرم
#سیداحسان_میرسیار
🔴@sarbazanzeynab🔴
✅#خاطرات_شهدا
⭐️#شهید_مدافع_حرم
🌹🕊 شهید فرهاد طالبی
🌀 به روایت: همرزم شهید
ایشان در جبهه مقاومت چندین کیلومتر طی کرده و آب خنک 🧊🥤برای رزمندگان مدافع حرم تهیه می کرد.
مدافعان حرم به شهید طالبی می گفتند: یاور یخی که نمی گذاشت رزمندگان تشنه باشند 🥲 و کمتر دیدیم خودش روزها آب بخورد.
ایشان در معرفی خودش می گفت: من ایرانی ✋🏻 و انتخاب شده حضرت زینب (س) 🥹 هستم.
🌀 به روایت: مادر شهید
آخرین تماس فرهاد گفت نگران نباش مادر که ششم محرم برمیگردم و همان ششم محرم هم بازگشت و افتخار می کنم که پسرم در این راه و به خاطر حضرت زینب (س) شهید شده است.
🌱 ولادت: ۱۳۷۲/۳/۱
🦋 شهادت: ۱۳۹۷/۶/۱۸ - گلزار شهدای روستای دهنو بخش فاضلی چاهورز
شهید مدافع حرم
#فرهاد_طالبی
🔴@sarbazanzeynab🔴
#معرفی_کتاب
این کتاب روایت زندگی شهید ِمدافع حرم مرتضی عبداللهی است ،مسجد بود که مرتضی را مرتضی کرد. آقا مرتضی عبداللهی جوانی باهوش و شجاع بود که به انواع و اقسام هنرهای رزمی تسلط داشت. عشق به جهاد و شهدا را از همان اول می شد به وضوح در او دید. و در آخر هم خدا او را فراخواند و به او گفت "هواتو دارم" تا با شهادت، آسمانی شود. :)
شهید مدافع حرم
#مرتضی_عبداللهی
#هواتو_دارم
🔴@sarbazanzeynab🔴
🌷 #شهیدانه
قهر ممنوع
✿ اهل قهر و دعوا نبودیم، یعنی از اول قرار گذاشت. در جلسه ی خواستگاری به من گفت توی زندگیمون چیزی به اسم قهر نداریم، نهایتا نیم ساعت
✿ وقتی قهر میکردم می افتاد به لودگی و مسخره بازی. خیلی وقت ها کاری میکرد نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم، میگفت آشتی، آشتی و سر قضیه را به هم میآورد..
✿ اگر خیلی این تو بمیری هم از آن تو بمیری ها نبود، میرفت جلوی ساعت می نشست، دستش را میگذاشت زیر چانه و میگفت: وقت گرفتم، از همین الان شروع شد! باید تا نیم ساعت آشتی میکردم.
↫ میگفت ' قول دادی باید پاشم وایستی!
شهید مدافع حرم
#محمدحسین_محمدخانی
#قصه_دلبری
🔴@sarbazanzeynab🔴
💔
شناسنامه افغانستانی شهید مدافع حرم ایرانی!
شهید مصطفی صدرزاده از نخستین افرادی بود که با هویت افغانستانی خود را به لشکر فاطمیون رساند و امروز خونِ او و سایر شهدای مقاومت، گواه از آرمانی میدهد که ملیت آن اسلام است.
شهید مدافع حرم
#مصطفی_صدرزاده
🔴@sarbazanzeynab🔴
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد🌱
قسمت 13
پدرم یک نارنگی برداشت وگفت:"هرچی نظرتوباشه،ولی به نظرم زیاده."میوه هاراداخل سبدریختم ومشغول خشک کردن آنهاشدم،گفتم:"پس میگیم سیصدتا،ولی دیگه چونه نزنن!"پدرم خندیدوگفت:"مهریه روکی داده،کی گرفته!"جلوی خنده ام رابه زورگرفتم.نگاه های پدرم نگاه غریبی بود،انگارباورش نمیشدبافرزانه ی کوچکی که همیشه بهانه ی آغوش پدرش رامیگرفت ودوست داشت ساعت هابااوهم بازی شود،صحبت ازمهریه وعروسی میکند.
همه چیزرابرای پذیرایی آماده کرده بودم.اولین باری نبودکه مهمان داشتیم،ولی استرس زیادی داشتم.چندین بارچاقوهاوبشقاب هارادستمال کشیدم.فاطمه سربه سرم میگذاشت.مادرم به آرامی باپدرم صحبت میکرد.حدس میزدم درباره ی تعدادسکه های مهریه باشد.
بالاخره مهمان هارسیدند.احوال پرسی که کردم به آشپزخانه برگشتم.برای بارچندم چاقوهارادستمال کشیدم،ولی تمام حواسم به حرف هایی بودکه داخل پذیرایی ردوبدل میشد.عمه گفت:"داداش!حالاکه جواب آزمایش اومده،اگه اجازه بدی فردافرزانه وحمیدبرن بازارحلقه بخرن.جمعه ی هفته ی بعدهم عقدکنان بگیریم."تاصحبت حلقه شد،نگاهم به انگشت دست چپم افتاد.احساس عجیبی به سراغم آمده بود؛حسی بین آرامش ودلهره ازسختی مسیولیت وتعهدی که این حلقه به دوش آدمی میگذارد.
وقتی موضوع مهریه مطرح شد،پدرم گفت:"نظرفرزانه روی سیصدتاست."پدرحمیدنظرخاصی نداشت.گفت:"به نظرم خودحمیدبایدباعروس خانوم به توافق برسه ومیزان مهریه روقبول کنه."چنددقیقه سکوتی سنگین فضای اتاق راگرفت.میدانستم حمیدآن قدرباحجب وحیاست که سختش می آیددرجمع بزرگترهاحرفی بزند.دست آخروقتی دیدهمه منتظرهستنداونظرش رابدهد،گفت:"توی فامیل نزدیک مامثلازن داداش هایاآبجی هامهریشون اکثراصدوچهارده تاسکه اس.سیصدتاخیلی زیاده.اگه بامن باشه دوست دارم مهریه ی خانمم چهارده سکه باشه،ولی بازنظرخانواده ی عروس خانوم شرطه."
همه چیزبرعکس شده بود.ازخیلی وقت پیش محبت حمیددردل خانواده ی من نشسته بود.مادرم به جای این که طرف من باشدوازپیشنهادمهریه ی من دفاع کند،به حمیدگفت:"فرداموقع خریدحلقه بافرزانه حرف بزن،احتمالانظرش تغییرمیکنه.اونوقت هرچی شمادوتاتصمیم گرفتید،ماقبول میکنیم"پدرم هم دست کمی ازمادرم نداشت؛بیشترطرف حمیدبودتامن.درظاهرمیگفت نظرفرزانه روی سیصدسکه است،ولی مشخص بودمیل خودش چیزدیگری است.
چایی راکه بردم،حس کسی راداشتم که اولین باراست سینی چای رابه دست می گیرد.گویی تابه حال حمیدراندیده بودم.حمیدی که امروزبه خانه ماآمده بود،متفاوت ازپسرعمه ای بودکه دفعات قبل دیده بودم.اوحالادیگرتنهاپسرعمه ی من نبود،قراربودشریک زندگیم باشد.چایی رابه همه تعارف کردم وکنارعمه نشستم.عمه که خوشحالی ازچهره اش نمایان بود،دستم راگرفت وگفت:"ماازداداش اجازه گرفتیم ان شاءالله جمعه ی هفته ی بعدمراسم عقدکنان روبگیریم.فرداچه ساعتی وقتت خالیه بریدحلقه بخرید؟"گفتم:"تاساعت چهارکلاس دارم،برسم خونه میشه چهارونیم.بعدش وقتم آزاده."قرارشدحمیدساعت پنج خانه ماباشدکه باهم برای خریدحلقه راهی بازارشویم.
فردای آن روزازهفت صبح کلاس داشتم؛هرکلاس هم یک دانشکده.ساعت درس که تمام میشد،بدوبدومیرفتم که به کلاس بعدی برسم.وقتی رسیدم خانه،ساعت چهارونیم شده بود.پدرم وفاطمه داخل حیاط بدمینتون بازی میکردند.ازشدت خستگی نتوانستم کنارشان باشم.
لباس هایم راکه عوض کردم،جلوی تلویزیون نشستم وپاهایم رادرازکردم.کفش هایی که تازه خریده بودم پایم رامیزد.احساس میکردم پاهایم تاول زده است.تلویزیون داشت سریال"دونگی"رانشان میدادکه زنگ خانه رازدند.حمیدبود؛درست ساعت پنج!
آن قدرخسته بودم که کلاقرارمان رافراموش کرده بودم.حمیدبالانیامدوهمان جاداخل حیاط منتظرماند.ازپنجره نگاهی به حیاط انداختم.حمیددرحال مرتب کردن موهایش بود.همان لباس هایی راپوشیده بودکه روزاول صحبتمان دیده بودم؛یک شلوارطوسی،یک پیراهن معمولی آن هم طوسی رنگ که پیراهنش راروی شلوارانداخته بود؛ساده وقشنگ!
چون ازصبح کلاس بودم،نای بیرون رفتن نداشتم وکف پاهایم دردمیکرد.این پاوآن پاکردم.مادرم که طبق معمول هوای حمیدراهمه جوره داشت،گفت:"پاشوبروزشته،حمیدمنتظره.بنده خداچندوقته توحیاط سرپاست."
سریع حاضرشدم وازخانه بیرون زدیم.بادشدیدی می وزیدوگردوخاک فضای آسمان راپرکرده بود.باماشین آقاسعیدآمده بود.کمی معذب بودم،برای همین پیشنهاددادم باتاکسی برویم.این طوری راحت تربودم.طفلک بااین که حس کردم این پیشنهادم به برجکش خورده،ولی نظرم راپذیرفت وزودتاکسی گرفت.
وقتی سبزه میدان ازماشین پیاده شدیم بادشدیدترشده بودوامان نمی داد.گفتم:"حمیدآقا!انگارقسمت نیست خریدکنیم.من که خسته،هواهم که این طوری."
ادامه دارد...
شهید مدافع حرم
#حمید_سیاهکالی_مرادی
🔴@sarbazanzeynab🔴