eitaa logo
|🇵🇸シ︎جَـنّٺ‌اݪحُسِـيݩ|
905 دنبال‌کننده
14.7هزار عکس
5.8هزار ویدیو
126 فایل
بسم‌الله...💕 اَللهم‌عجل‌لوليڪ‌الفرج✨! گمنام بگو:)↓ https://daigo.ir/secret/655612503 براے‌تبادل‌ و...آیدےمدیر کانال 🌸🕶️↓ @t_p001 چیزایی که شاید ندونی🤫↓ @poshte_pardehh تلگرام مون🗿 https://t.me/nasle_z80 کپی؟! آزاده، همه جوره 🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ تو راه برگشت به خونه بهش گفتم که هنوز خیلی از سوالای من بی جواب مونده حرفم رو تایید کرده و گفت منم هنوز خیلی حرف دارم واسه گفتن و اینکه شما اصلا چیزی نگفتید میخوام حرفای شما رو هم بشنوم - اگه خانواده شما اجازه بدن یه قرار دیگه هم برای فردا بزاریم با تعجب گفتم: فردا زود نیست یکم - از نظر من البته نظر شما هر چی باشه همونه گفتم باشه اجازه بدید با خانواده هماهنگ کنم میگم مامان اطلاع بدن - تشکر کرد رسیدیم جلوی در. میخواستم پیاده شم که دوباره چشمم افتاد به اون پلاک حواسم به خودم نبود سجادی متوجه حالت من شد و گفت:خانم محمدی ایشالا به موقعش میگم جریان این پلاک رو!!! به خودم اومد از خجالت داشتم آب میشدم. بدون اینکه بابت امروز تشکر کنم خدافظی کردم و رفتم کلید و انداختم درو باز کردم مامان تا متوجه شد بلند شد و اومد سمتم سلااااااام مامان جان دستش رو گذاشته بود رو کمرشو در اون حالت گفت: سلام علیکم خوش اومدی گونشو بوسیدمو گفتم مرسی اومدم برم که دستمو گرفت و گفت کجا ازدستت عصبانیم خودمو زدم به اون راه ابروهامو به نشانه ی تعجب دادم بالا و گفتم:عصبانی برای چی مامان اسماء و عصبانیت شایعست باور نکن. مامانجان حرفایی میزنیا نتونست جلوی خندشو بگیره خبه خبه خودتو لوس نکن بیا تعریف کن چیشد اصن چرا رفته بودید بهشت زهرا اومدم که جواب بدم تلفن زنگ زد خالم بود. نجات پیدا کردم و دوییدم سمت اتاقم...... چادرم رو درآوردم تو آیینه نگاه کردم چهرم نسبت به سه سال پیش خیلی تغییر کرده بود به خودم لبخندی زدم و گفتم اسماء این سجادی کیه چرا داره به دلت میشینه همونطور که به آیینه نگاه میکردم اخمام رفت تو هم _ اسماء زوده مقاومت کن نکنه این هم بشه مثل رامین تو باید خیلی مواظب باشی نباید برگردی به سه سال پیش علی فرق داره نوع نگاهش،صدا کردنش،حرف زدنش،عقایدش... خندم گرفت ...ههه علی همون سجادی خوبه زیادی خودمونی شدم در هر حال زود بود برای قضاوت هنوز جلوی آیینه بودم که مامان در اتاقو باز کرد - کجا فرار کردی خندم گرفت فرار کجا بود مادر من اومدم لباسامو عوض کنم - خوب پس چرا عوض نکردی هنوز داشتم تو آیینه با خودم اختلاط میکردم مامانم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: - بسم الله خل شدی دختر خندیدم و گفتم بووووودم راستی مامان آقای سجادی گفت که قرار بعدیمون اگه شما اجازه بدید برای فردا باشه - فرداچه خبره اسماء نمیدونم مامان عجله داره - برای چی مثال عجله داره دستمو گذاشتم رو چونم و گفتم خوب مامان برای من دیگه مامان با گوشه ی چشمش بهم نگاه کرد و گفت:بنده خدا آخه خبر نداره دختر ما خله تو آیینه با خودش حرف میزنه إ مامااااااااااان... در حالی که میخندید و از اتاق میرفت بیرون گفت :باشه با بابات حرف میزنم - راستی اسماء اردالان داره میاد. از اتاق دوییدم بیرون با ذوق گفتم کی داداش کچلم میاااااد - فردا خبر داره از قضیه خواستگاری _ معلومه که داره پسر بزرگمه هااا تازه خیلی هم تعجب کرد که تو باالخره بعد از مدت ها اجازه دادی یه خواستگار بیاد برای همین از پادگان مرخصی گرفته که بیاد ببینتش دستمو گذاشتم رو کمرمو گفتم: آره تو از اولم اردالان رو بیشتر دوست داشتی بعد باحالت قهر رفتم اتاق مامان نیومد دنبالم خندم گرفته بود از این همه توجه مامان نسبت به قهر من، اصلا انگار نه انگار خسته بودم خوابیدم باصدای اذان مغرب بیدار شدم اتاقم بوی گل یاس پخش شده بود. نویسنده:سرکار خانم علی آبادی 🌙⃟🌸↯¦‹
‍ ‍ دیدم رو میزم چند تا شاخه گل یاسه تعجب کردم تو خونه ما کسی برای من گل نمیخرید ولی میدونستن گل یاس رو دوست دارم اولش فکر کردم مامان برای آشتی گل خریده ولی بعید بود مامان از این کارا نمیکرد موهام پریشون و شلخته ریخته بود رو شونه هام همونطور که داشتم خمیازه میکشیدم از اتاق رفتم بیرون و داد زدم: مامااااااان این گلا چیه من باهات آشتی نمیکنم تو اون کچل رو بیشتر از من دوست داری اردلان یدفعه جلوم ظاهر شد و گفت: به من میگی کچل؟؟ از هیجان یه جیغی کشیدم و دوییدم بغلش و بوسش کردم. هنوز لباس سربازی تنش بود میخواستم اذیتش کنم دستم و گرفتم رو دماغم گفتم: اه اه اردلان خفه شدم از بوی جوراب و عرقت. قیافشو ببین چقد سیاه شدی زشت بودی زشت تر شدی خندید و افتاد دنبالم - به من میگی زشت - جرئت داری وایسااا مامان با یه الله اکبر بلند نمازشو تموم کرد و گفت چه خبرتونه نفهمیدم چی خوندم قبول باشه مامان مگه نگفتی اردلان فردا میاد چرا منم نمیدونم چرا امروز اومد اردلان اخمی کرد و گفت ناراحتید برم فردا بیام خندیدم هولش دادم سمت حموم نمیخواد تو فعلا برو حموم... راستی نکنه گلا رو تو خریدی - ناپرهیزی کردی اردلان... خندید و گفت:بابا بغل خیابون ریخته بودن صلواتی من پول نداشتم برات آبنبات چوبی بخرم گل گرفتم - گل یاس اونم صلواتی - برو داداااااش برووو که خفه شدیم از بو برو. داشتم میخوابیدم که اردلان در اتاقو زد و اومد داخل ... برق رو روشن کرد و گفت: - خواهر گلم ساعت ۱۰ از کی تا حالا تو انقدر زود میخوابی - نمیخوای داداشتو ببینی باهاش حرف بزنی حالشو بپرسی مثال تازه اومدمااااا درازکشیده بودم بلند شدم رو تخت نشستم و باخنده گفتم: ِ داداش خل کچلم مامان بهت یاد نداده وقتی یه نفر میخواد بخوابه یا داره استراحت میکنه مزاحمش نشی ؟؟ اردلان اخم کرد و برگشت که بره باسرعت از رو تخت بلند شدم و بازوشو گرفتم کجااااااا لوس مامان اخماش بیشتر رفت تو هم و گفت میرم شما استراحت کنی....لوسم خودتی همونطور که میکشوندمش سمت تختم گفتم خوب حالا قهر نکن بیا بشین ببینم چیکار داشتی اردلان نشست رو تختم من هم رو صندلی روبروش دستم گذاشتم زیر چونم و گفتم به به داداش اردلان حموم لازم بودیااااا تورو خدا زود به زود برو حموم اینطوری پیش بری کسی بهت زن نمیده هااااااا خندید و گفت: _ تو به فکر خودت باش یواش یواش بوی ترشیدگیت داره در میاد. - همه از خداشونه من دامادشون بشم حیف که من قصد ازدواج ندارم دوتایی زدیم زیر خنده. مامان در اتاق رو باز کرد و با یه سینی شربت و بیسکوییت وارد شد. به به خواهر برادر باهم خلوت کردید راستی اسماء با بابات حرف زدم به مادر اقای سجادی هم گفتم برای فردا مشکلی نیست جلوی اردلان خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین اردلان خندید و گفت: خوبه دیگه اسماء خانوم من باید از مامان میشنیدم سرم همونطور پایین و گفتم آخه داداش یدفعه ای شد بعدشم هنوز که خبری نیست... مامان لیوان شربت و یه بیسکوییت داد دست اردلان و گفت بخور جون بگیری ببین چه لاغر شدی چپ چپ به مامان نگاه کردم و گفتم: مامان من احتیاج ندارم بخورم جون بگیرم اردلان بادست زد پشتم و گفت: آخ آخ حسودی مامان هم لیوان شربتو داد دستم و گفت بیا تو هم بخور جون بگیری لیوان رو ازش گرفتم و گفتم پس بیسکوییتش کو بلند شد و همونطور که از اتاق میرفت بیرون گفت واااااااا بچه شدی اسماءخودت بردار دیگه حرصم گرفته بود لیوان شربت گذاشتم تو سینی و به اردلان که داشت..... نویسنده:سرکار خانم علی آبادی 🌙⃟🌸↯¦‹
‍ ‍ میخندید دهن کجی کردم اردلان شربتو تا ته خورد و گفت:آخیش چه چسبید... _ بعد دستشو گذاشت رو شونم و گفت:اسماء میخوام باهات جدی حرف بزنم سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم اردلان آهی کشید و شروع کرد: سه سال پیش اونقدری که الان برام عزیزی، عزیز نبودی اسماء حجابتو دوست نداشتم نوع تیپ زدنات، دوستات، بیرون رفتنات و..... همیشه متفاوت بودی با کل خانواده اینکه بگم همه چیت بد بود و دوست نداشتم نه باالخره خواهرم بودی چند بار به مامان و بابا شکایتتو کردم اما اونا اجازه ی دخالت رو بهم ندادن برای همین منم کاری بهت نداشتم _ تا وقتی که اون اتفاق برات افتاد. نمیدونم چی باعث شده بود که خواهر همیشه شیطون و درس خون من گوشه گیر بشه و با هیچ کسی حرف نزنه. دنبالشم نیستم چون هرچی که بود باعث شد تو اینی بشی که الان هستی. اسماء وقتی تورو، تو اون وضعیت میدیدم داغون میشدم کلی برات نذرو نیاز کردم که خوب بشی، حضرت زهرا رو قسم دادم که به خواهرم کمک کن، اشک ریختم ،زجه زدم و.... روزی که چادری شدی _ فهمیدم که حضرت زهرا جوابمو داده دیگه خیالم از بابتت راحت شد فهمیدم که راهت رو درست انتخاب کردی. وقتی مامان بهم قضیه ی خواستگاری رو گفت:خیلی خوشحال شدم و میدونستم که تو اونقدر بزرگ شدی که تونستی تصمیم بگیری _ همچنین مشتاق شدم ببینم کیه که خواهر ما بین این همه آدم اجازه داده بیاد برای خواستگاری.... خندیدمو گفتم: یکی مثل خودت مثل من خوب پس قبول کن دیگه.. خندیدمو گفتم: اره تسبیحش همیشه دستش دکمه های پیرهنشو تا آخر میبنده سر وتهش بزنی تو بسیج دانشگاس وقتی هم که با آدم حرف میزنه زمینو نگاه میکنه اهان راستی ریشم داره برادریه برای خودش هههههه... دستشو گذاشت روشونم گفت خسته نباشی، یکم از اخلاقش بگوووو _ إ اردلان پاشووو برو میخوام بخوابم خستم إ اسماء من هنوز کلی حرف دارم حرفای اصلیم مونده .... باشه داداش بگو - فقط یکم زودتر صبح باید پاشم و بقیشم که خودت میدونی چیه انقد زود داداشتو فروختی - إ داداش این چه حرفیه شما حرفتو بزن راستش اسماء من به مامان اینا نگفتم آموزشیم تو یزد دیگه تموم شد بخاطر خدمات فرهنگی و یه سری کارهای دیگه ادامه ی خدمتم افتاده تو سپاه تهران _ إ چه خوب داداش،مامان بفهمه کلی خوشحال میشه اره تازه استخدام سپاه هم میشم فقط یه چیز دیگه - چی چطوری بگم اخه إم-إم - بگو داداش خجالت نکش نکنه زن میخوای؟؟ اره... - اره یعنی از یه نفر چیزه - داداش بگو دیگه جون به لبم کردی. اسماء دوستت بود زهرا خب خب همون که باهم یه بارم رفتید تشیع شهدا...تو بسیج مسجد هم هست _ خب داداش بگو دیگه اسماء ازدواج کرده - اخ اخ داداش عاشق شدی. ازدواج نکرده اسماء با مامان حرف میزنی - اوووو از کی تاحالا خجالتی شدی حرف میزنی یا -اره حرف میزنم پس بگو چرا لاغر شدی غم عشقی کشیدی که مپرس از رو تخت بلند شد و گفت: هه هه مسخره بگیر بخواب فردا کلی کار داری _ باورم نمیشد اردلان عاشق شده باشه ولی خوب مگه داداشم دل نداشت بعدشم مگه فکر میکردم سجادی از من خوشش بیاد. ساعت ۱۱بود تقریبا آماده بودم یه روسری صورتی کمرنگ سرم کردم زنگ خونه به صدا در اومد از پنجره بیرونو نگاه کردم سجادی داشت با دست موهاشو درست میکرد خندم گرفته بود چه تیپی هم زده. _ از اتاق اومدم بیرون اومدم خدافظی کنم که اردلان عصبانی و با اخم نویسنده:سرکار خانم علی آبادی 🌙⃟🌸↯¦‹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔥 ✍امام علی (ع) فرمودند :در آخر الزمان که بدترین دوران است ؛ جمعی از زنان پوشیده اند در حالیکه برهنه اند( لباس دارند اما آنقدر نازک و کوتاه است که گویی هنوز برهنه اند..) و از خانه با آرایش بیرون می‌آیند، اینها از دین خارج شده اند ، و در فتنه ها وارد شده اند و به سوی شهوات میل دارند ..و به سوی لذات خوارکننده شتاب میکنند و حرام ها را حلال می‌دانند و (اگر توبه نکنند ) در دوزخ به عذاب ابدی گرفتار می‌شوند .. 📚وسائل‌الشعیه ج14ص19 ‌‌‌‌‌‌‌ 🖇⃟ 🌸⇢🦋
اگر دلتان گرفت یاد عاشورا کنید و مطمئن باشید غم شما از غم ام المصائب خانوم زینب کبری(س) کوچک تر است ‌‌‌‌‌‌‌ 🖇⃟ 🌸⇢🦋
بچه‌ها! اگه آدم بشید، گریه کنید، توسل کنید، مراقبت کنید؛ می‌رسیم به نقطه ظهور؛ می‌رسیم به نقطه امام زمان علیه‌السلام. چون آقا لَنگِ آدما نیست که بیان، آقا یه جا وایساده میگه بیا! ما باید بِکِشونیم خودمونو برسونیم به اون بالای قلّه... ‌‌‌‌‌‌‌ 🖇⃟ 🌸⇢🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️وقتی حاج قاسم سلیمانی در نماز عید فطر لبخند معروفش رو زد... 🔹شعری که حاج قاسم رو به خنده آورد ‌‌‌‌‌‌‌ 🖇⃟ 🌸⇢🦋
💌 🔔 انسانهای ضعیف 🌹شهـید حسن طهرانےمقدم: فــقط انــسـان های به اندازه امکاناتشان کار مےڪنند! ‌‌‌‌‌‌‌ 🖇⃟ 🌸⇢🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلے دوست دارم من♥️... (علیه‌السلام ) خیلے دوست دارم من♥️... (علیه‌السلام ) 👇 🇯‌🇴‌🇮‌🇳خیلے دوست دارم من♥️... (علیه‌السلام ) ‌‌‌‌‌‌‌ 🖇⃟ 🌸⇢🦋
سلام رفیق رو چشمم😂🦋 اینم آیدی @Eagertoemerge_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
٣٠٠ تایی شدنمون مبارکککککک♥️😐
هدایت شده از ‌
-
هدایت شده از •|ویآݩ|•
🌿°• من از همه،مخصوصا جوان های عزیز تقاضا دارم که از خدا گله نداشته باشید باور کنید که آنچه دست شما نیست،یا آنچه برای شما جلوه آمده صد در صد مصلحت شماست.اگر غیر از این باشد برای شما شرّ و فلاکت است •آیت الله مظاهری🌿• @viyan313 | ویآݩ
هدایت شده از 👩🏻‍💻ℴ𝓃𝒹 𝓀𝓋𝓍𝓇💕.
ادمین لازم داریم کسی هست؟ کانالو میفروشم کسی هست؟ ایدیم بالا هست @Successful_girls
هدایت شده از - HiAm | هیام -
به عزت و جلالت قسم که هیچ کس♥️!' 🌱 @Hiam32
📲📿 تافرصـت‌هست‌انجامـش‌بده همین‌الان‌که‌این‌پـست‌رو‌میخونےالان پاکشون‌کن شایــدفردا نــموندیم ⚰💢 ↷ ➤@yaraneemamzaman313
‹♥️🕊› بزرگی‌میگفت: ازعَقرب‌نبایدترسید! ازعَقربه‌هایۍبایدترسید که‌بدون‌یادخدابِگذره🙂✋🏼 ‼️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌•༄|دلدادگان حسینے|•༄