eitaa logo
سـربــازان دههـ هـشــتادی🦋
436 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
3هزار ویدیو
110 فایل
‌˼بسم‌ ِرب‌ِالحُسین.˹✨ • مقصد آسمان است ؛از حوالی زمین باید جدا شد 🪐 ‹حرفـاتون https://daigo.ir/secret/1732795938 📱اعضای کانال؛ دهه دهشتادی‌ و... 🎞محتوا: همه ی سرزمین مادری🥺• -آݩ‌سوۍ‌خاڪریزجبھه↪️"تب‌ا‌د‌ل" @Taliya_m128 🍂ڪپے؟! ن فور 🍃با ذکر صلواٺ📿
مشاهده در ایتا
دانلود
اقا جان میشه منم بیام:)؟
سـربــازان دههـ هـشــتادی🦋
اقا جان میشه منم بیام:)؟
یه جا هم استاد پناهیان یه حرف قشنگی زد، گفت؛ خدا اگه می‌خواست ما رو نبخشه که بهمون امام رضا نمیداد)))
میگویند : فصل نوڪرے تمام شد :) اما ما ڪارگر فصلے نیستیم ڪه فصلے نوڪرے ڪنیم ڪار نوڪر ، نوڪريہ ...
ع به کوی تو هر جا که پا می گذارم همان جا دل خویش جا می گذارم مبادا برانی که با صد امید قدم در حریم شما می گذارم….🕊 شهادت غریب الغربا ضامن آهو حضرت علی بن موسی الرضا المرتضی تسلیت باد🪽🥀
با طُ تا آخرین لحظه ٭٭ 🫐🫴🏻‌⊹ ࣪𖣠 ִֶָ -منم با گریه گفتم...بابا اون فلج نیست...جانبازه -حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی...وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی حالتش عادی نیست -بابا اون اقا تا چند ماه پیش از ماها هم هم بهتر راه میرفت ولی الان به خاطر امنیت من و شما... که بابام پرید وسط حرفو گفت: دختر تو با چند ماه پیشش میخوای ازدواج کنی یا با الانش؟! در ضمن این پسر و این خانواده اگه سالم هم می اومدن من جواب منفی میدادم چه برسه به الان که میدونستم بحث بی فایده هست...اشکامو به زور نگه داشتم و رفتم توی اتاقم..وقتی در اتاق رو بستم بغضم ترکید...صدای گریم بلند و بلند تر میشد..با هر بار یاد آوری آخرین نگاه سید انگار دوباره دنیا خراب میشد روی سرم...دوست داشتم امشب دنیام تموم بشه...ای کاش اتفاقات امشب فقط یه کابوس بود...تا صبح فقط گریه میکردم و مامانم هم هر چند دقیقه بهم سر میزد و نگرانم بود مامانم اومد تو اتاق و گفت : دختر اینقدر خودتو عذاب نده..از دست میریا... -اخه شما که حال منو نمیدونی مامان...دلم میخواد همین الان دنیا تمام بشه -من حال تورو نمیدونم؟! ههه...من حال تو رو بهتر از خودت درک میکنم -یعنی چی مامان؟! -یعنی اینکه....هیچی... ولی دخترم دنیا تموم نشده...کلی خواستگار قراره برات بیاد با کلی افکار و قیافه مختلف نمیگم کیو انتخاب کن و کیو نکن نمیگم مذهبی باشه یا نباشه ولی کسی رو انتخاب کن که ارزشتو بدونه و بتونه خوشبختت کنه اونشب و فردا اصلا تو حال و هوای خودم نبودم اصلا نتونستم بخوابم و همش فکر و خیالصبح شد و دلم گرفته بوددلم میخواست با زهرا حرف بزنم ولی نمیدونستم چی بگم بهش هیچکی نبود باهاش درد دل کنم یاد حرف زهرا افتادم..که هر وقت دلش میگیره میره مزار شهدا لباسم رو پوشیدم و به سمت شهدای گمنام راه افتادم.. نزدیک مزار که شدم.. اااا...اون زهرا نیست بیرون مزار وایساده؟! چرا دیگه خودشه حالا چیکار کنم اروم جلو رفتم -سلام -سلام ریحانه جان و بغلم کرد و گفت: اینجا چیکار میکنی؟ -دلم گرفته بود...اومده بودم باهاشون درد دل کنم...تو چرا بیرونی؟! -محمد گفت میخواد حرف بزنه باهاشون و کسی تو نیاد . -زهرا نمیدونم چطوری معذرت خواهی کنم.به خدا منم نمیخواستم... -این چه حرفیه ریحانه.من درکت میکنم اروم به سمت مزار حرکت کردم.و وارد یادمان شدم.صدای سید میومد وکم کم واضح تر میشد ارو اروم رفتم و چند ردیف عقب ترش نشستم و به حرفهاش گوش دادم ‌‌ 
با طُ تا آخرین لحظه ٭٭ 🫐🫴🏻‌⊹ ࣪𖣠 ִֶָ ارو اروم رفتم و چند ردیف عقب تر نشستم و به حرفهاش گوش دادم دیدم با بغض داره درد دل میکنه -شهدا چی شد؟!مگه قرار نبود منم بیام پیشتون ؟! الان زنده موندم که چی بشه؟! که هر روز یه زخم زبون بشنوم؟!... بی معرفتا چرا من رو یادتون رفت و شروع کرد گریه کردن گریه کردن دلم خیلی براش میسوخت...منم گریم گرفته بود ولی نمیتونستم گریه کنم...اروم رفتم پشت سرش... نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم... فقط آروم گفتم: سلام آقا سید اروم سرش رو برگردوند و سریع اشکاش رو با گوشه استینش پاک کرد و داد زد: زهراااا مگه نگفتم کسی اومد خبرم کن -اقا سید حالا دیگه ما  هرکسی هستیم ؟! -خانم بین من و شما هیچ نسبتی نیست.نه ثبتی نه دینی و نه... لااله الا الله -قلبی چطور؟! اینقدر راحت جا زدید؟!من رو تا وسط میدون اوردید و حالا میخواین که تنها بجنگم؟؟ یعنی حتی اون گفتن عشق دوم و اینا همه دروغ بود؟! چون برای رسیدن به عشق اولتون اینقدر تلاش کردید ولی عشق به ظاهر دومتون چی؟!این شهدا اینطوری پای حرفاشون وایمیستادن؟! -من چیکار باید میکردم که نکردم؟؟ -چرا دیشب جواب بابامو ندادید و از خودتون دفاع نکردید؟؟ -چه جوابی؟!چه دفاعی؟!مگه دروغ میگفت؟!من فلجم...حتی خودمو نمیتونم نگه دارم چه برسه شما رو...کجای حرفهاش غلط بود؟! -اون روز تو دفترتون گفتین این اتوبان دو طرفست... ولی الان با این حرفاتون دارم میفهمم نه ...این اتوبان همیشه یه طرفه بوده...شما فکر میکنید نظر من راجب شما عوض شده؟! حق هم دارید فکر کنید..چون عاشق نشدید تا حالا...و نمیدونید عشق یعنی چی...خداحافظ . بلند شدم و به طرف در مزار رفتم که از پشت سر اروم گفت ریحانه خانم(دومین بار بود که اسمم رو صدا میزد) این اتوبان همیشه دوطرفه بوده ولی وقتی کوه ریزش کنه دیگه راهی باقی نمینونه برگشتم و باز باهاش چشم تو چشم شدم و  گفتم: اگه صدبار هم کوه ریزش کنه باید وایساد و جاده رو باز کرد نه اینکه... خداحافظ... و از محوطه بیرون اومدم... چند روز گذشت و از اقا سید هیچ خبری نداشتم...روزها برام تکراری و بیخود میگذشت..فکر به اینکه اینده و سرنوشتم چجوریه دیوونم میکرد.. دلم میخواست یه کاری کنم ولی کاری ازز دستم بر نمیومد..هر بار درباره سید با بابا حرف میزدم بحث رو عوض میکرد تا اینکه یه شب نزدیک صبح دیدم صدای جیغ زدن های مامانم میادسریع خودمو رسوندم بالاسرش ‌‌ 
با طُ تا آخرین لحظه ٭٭ 🫐🫴🏻‌⊹ ࣪𖣠 ִֶָ ׅ سریع خودمو رسوندم بالاسرش...دیدم رو تخت نشسته داره گریه میکنه -چی شده مامان؟! -ریحانه...ریحانه...این پسره اسمش چیه؟؟ -کدوم پسره؟! چی میگید؟! -عههه...همین که اومده بود خواستگاریت - اها...اسمشون محمد مهدی هست -با گفتن اسمش گریه های مامان بیشتر شد بابام هم کم کم نگران شده بود و میخواست اورژانس خبر کنه -حالا چی شده مامان؟! -خواب خانم جون رو دیدم(مادربزرگم و همون که اولین بار بهم نماز خوندن یاد داده بود)با همون چادری که همیشه میزاشت توی خونه قدیمیمون بودم دیدم در باز شد اومد تو ولی به من هیچ توجهی نمیکرد و ناراحت بود گفتم مامان چی شده؟! چرا ازم ناراحتی؟؟؟ گفت تو ابروی منو پیش حضرت زهرا بردی گفتم چرا؟! گفت خانم میگه برای خواستگاری نوه اش اومده خونه شما ولی بیرونشون کردین گفت به دخترت بگو تو که میترسی محمد مهدی نتونه از دخترت مراقب کنه... این پسر از حرم دختر من مراقبت کرده چطور از مراقبت دختر تو برنمیاد. خانم جون اینارو تو خواب گفت و  پا شد و با گریه رفت که بابام گفت: این حرفها چیه زن...حتما غذای سنگین خورده بودی که مامان با گریه میگفت من هیچوقت خوابهام غلط نیستمامانم بعد مدتها اومده تو خوابمو از من دلگیر بود ما بد کردیم...نباید بیرونشون میکردیم... -ولمون کن خانم...میخوای دخترتو بدبخت کنی که چی؟! یه مرده خوشحال بشه -تو از کجا میدونی بدبخت میشه مرد؟؟ -از اونجا تو جامعه به اون اقا نه کار میدن نه پست اجتماعی میدن نه میتونه رانندگی کنه نه میتونه گلیم خودشو از آب بکشه بیرون.بازم بگم؟! -تو هم خوشبختی رو چه چیزهایی میدونیخوشبختی یعنی دلت کنار یکی اروم باشه چه تو خرابه باشین چه تو کاخ -این رمانتیک بازیا مال یه سال اول زندگیه..وقتی قسط بانک و اجاره خونه و اسباب کشی و در به دری شروع شد اونموقع میفهمی دلت پیش کی آروم بود و اروم میشه یک هفته همین بحث تو خونه ما بودو منم هم غذام کم شده بود و هم حرف زدنم و فقط غصه میخوردممامانمم که وضع روحیش خوب نبود و کلا وضعیت خونمون ریخته بود بهم... یه روز صبح دیدم بعد مدتها از مینا برام یه پی ام اومد -سلام ریحانه خوبی؟! -سلام مینا.چه عجب یادی از ما کردی؟! -همونقد که شما یاد میکنی ماهم یاد میکنیم میخواستم بگم آخر هفته بله برونمه -ااااا.. به سلامتی چطور بی خبر؟!حالا اقا داماد کیه؟ -میشناسیش ‌‌ 
با طُ تا آخرین لحظه ٭٭ 🫐🫴🏻‌⊹ ࣪𖣠 ִֶָ ׅ میشناسم کیه؟! از بچه های دانشگاست؟؟ -اره -کدومشون؟! -اقا احسان -احسان؟! -اره... چیه چرا تعجب کردی؟! -اخه اون که میگفت فقط -نه بابا...بنده خدا میگه از اول هدفش من بودم...میگفت صحبت درباره تورو بهونه کرده بود که باهام حرف بزنه میگفت چون باباش با بابات همکاره تو رودروایسی و به زور بلند شده اومده خواستگاریت و کلی دعا کرده که تو جواب رد بدی -اینا رو احسان بهت گفته؟! -اولا آقا احسان و دوما اره -به هر حال ان شااله که خوشبخت بشی به آقا احسانم سلام برسون . ممنونم...البته از الان میدونم خوشبختمریحانه خبر نداری هنوز هیچی نشده یه ویلا تو شمال به نامم زدن -چه خوب...ولی مینا ای کاش میتونستم از جانب یه دوست باهات صحبت کنم ولی میدونم الان هرچی بگم با یه چشم دیگه ای منو میبینی..فقط برات ارزوی خوشبختی میکنم. -ممنونم...نگران من نباش ریحانه...من از پس کارهام برمیام..پس منتظرتما اخر هفته -مینا نمیتونم قول بدم که حتما میام -حتما باید بیای...اتفاقا احسانم اصرار کرد حتما دعوتت کنم . دلم برای مینا میسوخت...میخواستم خیلی حرفها رو بهش بزنم ولی میدونستم الان فکر میکنه شاید از حسادته و ترجیح دادم سکوت کنم و براش دعا کنم خوشبخت بشه...اخه خیلی دختر مهربون و پاکیه و فقط یکم اعتقاداتش ضعیفه...ای کاش میفهمید خوشبختی فقط ویلا و ماشین و... نیست. و اصل کاری اون ارامشیه که باید حس بشه.. وقتی ماجرای خواب مامان  رو به زهرا تعریف کردم کلی پشت تلفن گریه کرد و گفت از وقتی سید ماجرا رو شنیده همیشه تو خودشه و میگه ای کاش کاری از دستش برمیومد. تا اینکه یه روز صبح که بابا داشت از خونه بیرون میرفت و در کوچه رو باز کرد دید اقا سید پشت در با ویلچر نشسته.. -سلام علیکم -سلام...بازم شما؟! -اومدم که جواب قطعیمو بگیرم وبرم -من که بهتون جواب دادم...گفتم شما برای دختر من مناسب نیستید -شما جواب دادید ولی من میخوام از زبون دخترتون بشنوم.چون تو این زمینه نظر هیچکسی به جز ایشون برای من مهم نیست -ببین آقا پسر...اوندفعه با احترام گفتم که این موضوع رو فراموش کنین ولی ایندفعه اگه مزاحم بشین دیگه احترامی نیست و پلیس خبر میکنم. -لا اله الا الله...فک نکنم خواستگاری جرم باشه البته شاید توی محله شما جانبازی جرم باشه...نمیدونم...ولی آقای محترم...شما حرفاتونو زدین منم میخوام حرفامو بزنم... ‌‌ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا