هدایت شده از کانال پخش بنر پرسمان
😍شماهم برنده تابلوفرش امام رضاوحرزامام جواد(ع)
༺بدون قرعه کشی༻
😍سنگ حرم امام علی و امام حسین و حضرت عباس علیهم السلام و دیگر جوایز
༺باقرعه کشی༻
🖍ابتدا روی لینک بزنید و در مسابقه شرکت کنید. ضرر نمی کنید😉
👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/823197997Cf5c11cf017
#کدشما 21117
هدایت شده از پرسمان احکام شرعی
😍شماهم برنده تابلوفرش امام رضاوحرزامام جواد(ع)
༺بدون قرعه کشی༻
😍سنگ حرم امام علی و امام حسین و حضرت عباس علیهم السلام و دیگر جوایز
༺باقرعه کشی༻
🖍ابتدا روی لینک بزنید و در مسابقه شرکت کنید. ضرر نمی کنید😉
👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/823197997Cf5c11cf017
#کدشما12225
#رهایی_از_شب🥀🌃
قسمت 19
با خجالت سلام کردم و او با همان حالت تعجب وسوالی منو به داخل خانه هدایتم کرد.
خانه ی ساده ومرتب اونها منو یاد گذشته هایم انداخت.
دورتا دور پذیرایی با پشتی های قرمز رنگ که روی هرکدام پارچہ ی توری زیبا وسفیدی بصورت مثلثی کشیده شده بود مزین شده بود.مادرش مرا بہ داخل یڪ اتاق که در سمت راست پذیرایی قرار داشت مشایعت کرد.
فاطمه به روی تختی از جنس فرفوژه با پایی که تا انتهای ران درگچ بود، تکیه داده بود و با لبخند سلام صمیمانه ای کرد.
زیر چشمانش گود رفته بود و لبانش خشک بنظر میرسید.
دیدن او در این وضعیت واقعا برایم غیر قابل هضم بود.بازهم بخاطر شوکه شدنم نفسم بالا نمی آمد وبه هن هن افتادم...
بی اختیار کنار تختش نشستم وبدون حرفی دستهای سردش رو گرفتم و فشار دادم.
هرچقدر فشار دستانم بیشتر میشد کنترل بغضم سخت تر میشد.
مادرش از اتاق بیرون رفت و فاطمه مثل همیشہ با خوشرویی و لحن طنزآلود گفت:
-بی ادب سلامت کو؟!
قصد داری دستم رو هم تو بشکنے؟!
چرا اینقدر فشارش میدی؟!
-فکر میکردم دیگہ نمیبینم.
گفتم عجب بی معرفتے بود این دختره!!
رفت و دیگہ سراغی از ما نگرفت!
چشمم به دستانش بود.
صدام در نمے آمد:
-خبر نداشتم!
من اصلا فکرش هم نمیکردم تو چنین بلایی سرت اومده باشه...
خنده ای کرد و گفت:عجب!
یعنی مسجدی ها هم در این مدت بهت نگفتند من بستری بودم؟!
سرم را با تاسف تکان دادم!
چہ فکرها که درباره ی او نکردم!
چقدر بیخود وبی جهت او را کنار گذاشتم درباره اش قضاوت کردم سرم را بالا گرفتم و آب دهانم را قورت دادم:
من از آخرین شبی که باهم بودیم مسجد نرفتم.
" گره ای بہ پیشانی اش انداخت و پرسید: چرا؟!......
سرم دوباره پایین افتاد...
فاطمہ دوباره خندید: چیشده؟! چرا ؟
امروز اینقدر سربزیر ومظلوم شدی؟
جواب دادم:
از خودم ناراحتم.
من بہ تو یک عذرخواهی بدهکارم.
با تعجب صدایش را کمے بالاتر برد:از من؟!!
آه کشیدم.پرسید:
مگہ تو چیکار ڪردی؟!
نکنه تو پشت فرمون نشسته بودی ومارو اسیر این تخت کردی؟ هان؟
خندیدم! یڪ خنده ی تلخ!!!
چقدر خوب بود که او در این شرایط هم شوخی میکرد.
سرم را پایین نگاه داشتم تا راحت تر حرف بزنم
فکر میکردم بخاطر حرفهام راجع بہ چادر ازمن بدت اومد و دیگه نمیخوای منو ببینی!
او با تعحب گفت:من؟؟ بخاطر چادر؟!
وبعد زد زیر خنده!!!
وقتے جدیت من را دید گفت:
چادری بودن یا نبودن تو چہ ربطی به من داره؟! من اونشب ناراحت شدم.
ولے از دست خودم...
ناراحتیم هم این بود ڪہ چرا عین بچه ها به تو پیشنهادی دادم که دوستش نداشتی!
و حقیقتش کمی هم از غربت چادر دلم سوخت.
آهی کشید و در حالیکہ دستش رو از زیر دستم بیرون میکشید ادامه داد:
میدونے عسل؟!!
چادر خیلی حرمت داره...
چون لباس حضرت زهراست
دلم نمیخواد کسی بهش بی حرمتی کنه.
من نباید به الان که هنوز درکش نکرده بودی چنین پیشنهادی میدادم اون هم فقط بخاطر بسیج! تو خیلی خوب کاری کردی که سریع منو به خودم آوردی وقبول نکردی.
من باید یاد بگیرم که ارزش چادر رو بخاطر امورات خودم وبسیج پایین نیارم.
میفهمی چی میگم؟!
من خوب میفهمیدم چہ میگوید ولی تنها جمله ای را ڪه مغزم دکمه ی تکرارش را میزد این بود:
-چادر لباس حضرت زهراست…
میراث اون بزرگوار.....
بازهم حضرت زهراا....
چرا همیشه برای هرتلنگری اسم ایشون رو میشنیدم.؟!
آه عمیقے کشیدم و با حرکت سر حرفهاش رو تایید کردم.
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
═✧❁🇮🇷❁✧┄
@sarbazvu
═✧❁🇮🇷❁✧┄
#رهایی_از_شب🥀🌃
قسمت 21
ولی خوب به من چه؟!
تا وقتی دخترهای مومن و متعهد وپاکدامن بودند چرا باید او بہ من فکر میکرد؟!
اصلا به من چه؟!
سکوت سنگینی بینمان حاکم شد.
فاطمہ سیب پوست میکند ومن پوست خیار را ریز ریز میکردم.
نیم نگاهی بہ فاطمہ انداختم که لبخند خفیفی بہ لب داشت.
من این حالت را مےشناختم!
او بعد از شنیدن نام آقاے مهدوے حالتش تغییر کرد!! نکند فاطمہ هم؟!!!!
یا از آن بدتر نکند یکی از گزینہ های انتخابی اوباشد؟!
اصلا چرا آقای مهدوی اونشب از بین اونهمه زن فاطمه رو صدا زد ومن را بہ او تحویل داد؟! نکنه بین آنها خبرهایی است؟!
باید متوجہ میشدم.
با زرنگے پرسیدم:
امم بنظرم یک دختر خوب ومناسب سراغ داشته باشم برای آقای مهدوی!
او چاقو را کنار گذاشت وبا نگاه پراز پرسشش نگاهم کرد.
دیگر شکے نداشتم چیزی بین آن دو وجود دارد.واز تصورش قلبم فشرده میشدگفتم:تو!
او با خنده ی محجوبی سرخ شد و در حالیکہ به سیبش نگاه میکرد گفت:
استغفراللہ…
چے مثل خانوم باجیا رفتار میکنی؟!
ان شالله هرکی قسمتش میشه خوب باشه و مومن...
من لیاقت ندارم.
با تعجب نگاهش کردم...
-این دیگه از اون حرفهااا بودا!!
تو با این همه نجابت و خوبی و باحالی لیاقت او رو نداشته باشے.؟!
اتفاقا....
حرفم را با خنده ی محجوبی قطع کرد وگفت دیگہ الان اذان میگن...
کمکم میکنی برم دسشویی وضو بگیرم.؟
بلند شدم و به اتفاق بہ حیاط رفتیم.
هوا سوز بدی داشت.
با خودم گفتم زمستان چه زود از راه رسید.
آن شب کنار فاطمہ نماز راخواندم و هرچہ او و مادرش اصرار کردند برای شام بمانم قبول نکردم وخیلی سریع از او خداحافظی کردم وراه افتادم. در راه به همه چیز فکر میکردم.
به فاطمه
به آن طلبه که حالا میدانستم اسمش مهدویه.
به نگاه عجیب فاطمه در زمان صحبت کردنش درباره او.به وضع عذاب آور فاطمه و به خودم و کامران با تماسهای مکررش بعد ازحادثه یامروزمجبورم کرد گوشیم را خاموش کنم.
هوا خیلی سرد بود و من لباسهایم کافے نبود.
با قدمهای تند خودم را بہ میدان رساندم و به نور مسجد نگاه کردم.
شاید آقای مهدوی را دوباره میدیدم.
او نبود.ساعتم را نگاه کردم.. بلہ!
به احتمال زیاد نماز جماعت تمام شده بود.
نا امیدانه به سمت خیابان راه افتادم.
تلفنم را روشن کردم. بہ محض روشن شدن پیامکهای بیشماری از کامران بدستم رسید.
ودر تمام آنها التماسم میکرد که گوشے را بردارم تا بهم توضیح بده.
بیچاره کامران!...
او خبرنداشت که رفتار امروز من بهانه بود.چون با دیدن اون طلبه دوباره هوایی شده بودم. در همین افکار بودم که کامران دوباره زنگ زد.
مردد بودم که جواب بدم یاخیر.
گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و منتظر شدم او شروع کند...
چندبار الو الو کرد و وقتے پاسخے نشنید گفت:میدونم دلت نمیخواد باهام حرف بزنی.
حق با تو بود.من اشتباه کردم.من نباید بہ هیچ کسے میگفتم حتی بہ اون ملا که ما رو نمے شناخت.
اصلا تو بگو من چیکار کنم که منو ببخشی؟
چیزے برای گفتن نداشتم...
لاجرم سکوت کردم...
ادامه داد:.. عسل…!!! عسل خانوم.!!
مگہ قرارنبود امشب با هم بریم رستوران چینے؟!
من جا رزرو کردم.تو روخدا بدقلقے نکن.
میریم اونجا میشینیم صحبت میکنیم.
از ظهرتا حالا عین دیوونہ هام بخدا...
خواستم لب باز کنم چیزی بگویم که آن طلبہ را دیدم که از یڪ سوپرمارکت بیرون آمد وبا چند بستہ خرت وپرت بہ سمتم می آمد.
گوشی را بدون اینکه سخنی بگویم قطع کردم وآرام داخل کیفم گذاشتم .
با زانوانی سست به سمتش رفتم .
عحیب است .این دومین بار است که او را در همین نقطه میبینم.
و هر دوبار هم قبلش کامران پشت خطم بود!!! خدایا حکمت این اتفاق چیست؟!
خداروشکر بخاطر وضوی اجباری در خانه ی فاطمہ آرایش نداشتم.
دلم میخواست مرا نگاه کند.دلم میخواست مرا بشناسد. البته نه بعنوان زنی که امروز در ستارخان دیده بود بلکہ بعنوان زنی که دعوت بہ مسجدش کرد...
هرچہ بہ او نزدیکتر میشدم ضربان قلبم تندتر میشد و احساس میکردم اونباید از کنارم راحت گذر کند...
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
═✧❁🇮🇷❁✧┄
@sarbazvu
═✧❁🇮🇷❁✧┄