eitaa logo
سـربــازان دههـ هـشــتادی🦋
432 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
110 فایل
‌˼بسم‌ ِرب‌ِالحُسین.˹✨ • مقصد آسمان است ؛از حوالی زمین باید جدا شد 🪐 ‹حرفـاتون https://daigo.ir/secret/1732795938 📱اعضای کانال؛ دهه دهشتادی‌ و... 🎞محتوا: همه ی سرزمین مادری🥺• -آݩ‌سوۍ‌خاڪریزجبھه↪️"تب‌ا‌د‌ل" @Taliya_m128 🍂ڪپے؟! ن فور
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 وضو گرفتم و بعد از خوندن نمازم از خدا خواستم تا کمکم کنه و با توکل به خودش برای امیر علی پیام فرستادم: -سلام من قبول میکنم مادر هم راضیه ***** از زبان امیر علی تازه نمازم رو تموم کر ده بودم که صدای پیام گوشیم بلند شد با دیدن اسم دریا رو صفحه ضربان قلبم بالا رفت میدونستم جواب پیشنهاده حسینه با دستای لرزون پیام رو باز کردم با دیدن پیامش که نوشته بود: -سلام من قبول میکنم مادر هم راضیه نفس حبس شدم رو آزاد کردم و گوشی رو روی قلبم درست جای که از شوق داشتنش داشت تند میزد گذاشتم و گفتم: -خدایا نوکرتم باورم نمیشه براش نوشتم: -ممنون قول میدم هیچ مشکلی براتون پیش نیاد و قول میدم این چند ماه خودم همجوره مواظبتون باشم بلند شدم تا به شکرانه این فرصت که خدا بهم داده نماز شکری بخونم بعد از نماز دوباره گوشی رو چک کردم خبری نبود پیامی نفرستاده بود روی تخت دراز کشیدم و گوشی رو روی سینم گذاشتم منتظر پیامی دیگه بودم دوس داشتم تاییدم کنه دلم بیقرار بود برای تاییدش نویسنده : آذر_دالوند ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 صدای آروم و مظلومش آتیش به دلم کشید ، یعنی داره اذیت میشه ؟ یعنی اینقدر از با من بودن در عذابه ناخوداگاه فکرم رو به زبون آوردم: -از اینکه میخواید با من زندگی کنید ناراحتید ؟ اگه اینقد عذابتون میده چرا قبول کردید منکه گفتم اختیار با خودتونه انگار دسپاچه شد: -نه ...نه فقط کمی ذهنم مشغوله -به خودتون نگاه کردین این قیافه داغون بیشتر از یه ذهن مشغولی نشون میده -این حال و روزم ربطی به موضوع عملیات نداره -پس چیه؟ چشماش رو بست به دستش که روی میز مشت شده بود نگاه کردم تسیبحم توی انگشتاش داشت فشرده میشد دلم لرزید و از ذهنم گذشت : - چته عزیز من ؟ چی داره عذابت میده ؟ چرا به من نمیگی ؟ -چیزی نیست بین منو مادرمه به این موضوع ربطی نداره نفسی گرفتم و گفتم : نویسنده : آذر_دالوند ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 یعنی مطمعن باشم قلبا راضی به این کار هستید ؟ زیر لب زمزمه کرد : -قلبم ... راضیه از این حرفش تکونی خوردم و ضربان قلبم بالا رفت دریا:بله خیالتون راحت انتخاب خودمه پس اون حرفی که زمزمه کرده بود رو قرار نبوده من بشنوم ولی شنیدم قلبم از خوشی اینکه قلبش این عقد رو میخواد به وجد اومد -حسین گفت فردا برای دیدن خونه و جزئیات کار باید بریم والبته برای خوندن محرمیت -باشه مشکلی نیست فقط میشه برا محرمیت مادرم هم بیاد ؟ -باید بپرسم با این حرف گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدم و با حسین تماس گرفتم بعد از قطع تماس رو به دریا گفتم: -گفتن مشکلی نیست فقط متاسفانه برای دیدن خونه و جزئیات عملیات نمیتونن باشن زمان مکان عقد رو براشون بگید که مسقیم بیان اونجا -باشه -پس دیگه فردا میام سراغتون که بریم مشکلی که نیست؟ -نه من امروز رو تا فردا صبح شیفت هستم میتونم از همینجا بیام پروندم: -ولی اینطور که اذیت میشی خسته ای نویسنده : آذر_دالوند ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 اوف گند زدم بدون فعل جمع گفتم نگاهی به صورتش انداختم لبخندی رو لبش بود : -نه مشکلی نیست از دیدن لبخنش غرق خوشی شدم و گفتم : -پس خودم میام دنبالت اینبار عمدا از فعل مفرد استفاده کردم و با خودم گفتم این اولین قدم برای نزدیک شدن دریا:باشه منتظر میمونم -من برم دیگه ببخش مزاحم شدم -خواهش میکنم به سلامت صبح اول وقت خودم رو به درب پشتی بیمارستان رسوندم و براش پیان فرستاد: -جلوی در توی کوچه ی پشت بیمارستان منتظرتم مخصوصا این در رو انتخاب کرده بودم چون تردد کمتری داشت ، دوس نداشتم با هم دیده بشیم و کسی حرفی پشتمون بگه با تقه ای که به شیشه ماشین خورد به خودم اومدم دریا بود قبل اینکه در عقب رو باز کنه خودم در جلو رو براش باز کردم و گفتم: -بیا بشین به عادت همیشه لب به دندون گرفت و بعد از مکث تقریبا طولانی با صورتی از شرم سرخ شده روی صندلی جا گرفت: -سلام صبح بخیر ببخشید زیاد منتظر شدید؟ به صورت خستش نگاهی انداختم و گفتم: -سلام خسته نباشی ،نه چیزی نیست که اومدم ،جای که کار نداری مستقیم بریم ستاد؟ -نه کاری ندارم بریم سری تکون دادم و آروم از کوچه خارج شدم : -مطمعنی اذیت نمیشی خسته به نظر میای؟ -خوبم نویسنده : آذر_دالوند ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 یکی از ابروهام رو بالا انداتخمو گفتم: -ولی صورت خستت یه چیز دیگه داره میگه خودمم از این همه صمیمتم کپ کردم چه برسه به این دختر بیچاره ، دوباره صورتش گل انداخت و آروم گفت: -خوب کمی خسته ام دیشب بخش شلوغ بود با دیدن مغازه آبمیوه فروشی ایستادم و با یه معذرت خواهی از ماشین پیاده شدم حدث زدم صبحانه نخورده باشه، با دیدن شیر کاکائوی داغ از خرید آبمیوه پشیمون شدم و همون رو گرفتم روی صندلی که جا گرفتم لیوان شیر کاکائو رو دستش دادم : -بیا این رو بخور فکر کنم صبحانه هم نخوردی -چرا زحمت کشیدید ؟ -زحمتی نیست این کیکم خدمت شما خانم -پس خودتون چی؟ تکیم رو به در ماشین دادم و گفتم من صبحانه خوردم تو بخور نوشجان با یه تشکر شروع کرد به خوردن برای اینکه معذب نباشه نگاهم رو به جلو دوختم و توی فکر فرو رفتم ، تو کل عمرم اینقد با یه دختر حرف نزده بودم اونم با این صمیمت نویسنده : آذر_دالوند ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
سلام علیکم 🌱 به علت اینکه دیشب پارت گذاری نداشتیم امشب جبرانی گذاشتیم
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 اگه راضی نیستید مشکلی نیست من کسی دیگه رو پیشنهاد می کنم یک لحظه اخم ی بین ابروهاش نشست به عادت همیشگی لبش رو به دندون گرفت: دریا: باید...فکر کنم و با مادرم صحبت کنم حسین نفس راحتی کشید و گفت : -شما این حق رو دارید که فکر کنید ولی ما وقتمون خیلی کمه کمتر از پنج روز دیگه شروع عملیاته ما باید خیالمون از پزشک راحت باشه -باشه تا فردا شب به آقای فراهانی خبرش رو میدم -خیلی خیلی ممنون ببخشید اگه حرفی زده شد که ناراحت شدید -نه خواهش میکنم - ممنون که اومدید من دیگه باید برم بازم ممنون از اومدنتون بعد از رفتن حسین ما هم راهی بیمارستان شدیم تا رسیدن به بیمارستان هر بار که نگاهم از آینه به دریا می افتاد اخماش درهم بودو این حسابی کلافم کرده بود: -خانم مجد ببخشید که من این پیشنهاد رو دادم انگار خیلی ناراحت شدید ، گفتم که شما مختارید که قبول نکنید الانم لازم نیست فکر کنید من خودم شب با حسین تماس میگیرم و میگم شما راضی نبودید تا کسی دیگه ای رو جایگزین کنن نگاه دلخورش توی آینه روی چشمام نشست از دلخوری توی نگاهش دلم آتیش گرفت : -نه لازم نیست واقعا لازمه فکر کنم به سختی نگاه ازش گرفتم و گفتم : -ممنون بازم ببخشید سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت نویسنده : آذر_دالوند ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 دلم بنای بیقراری گذاشته بود بعد از مدتها به من نگاه کرده بود حالا هرچند نگاهش دلخور بود ولی برای دل من که برای دیدن نگاهش پر میزد خوب بود توی دلم گفتم: -با اینکه دلخور بودنت برام عین عذاب جهنمه ولی ببخشید نمی تونستم این فرصت رو برای داشتنت از دست بدم قول میدم این دلخوری رو هم از دلت پاک کنم با این فکر خودم رو آروم کردم و همه چی رو به خدا سپردم **** از زبان دریا -اه اه پسره پرو زل زده تو چشمام و میگه اشکال نداره اگه تو راضی نیستی یکی دیگه رو عقد میکنم تو بیخود کردی یکی دیگه رو عقد کنی الان یه ساعته توی اتاقم نشستم و به اتفاقات امروز و حرفای امیر علی و دوستش فکر می کنم ، اولش حسابی جا خوردم و رد کردم ولی خوب باید اعتراف کنم وسوسه اینکه قراره با امیر علی محرم بشم و امیر علی خودش با توجه به گذشته این پیشنهاد رو داده دلم رو به بازی می گرفت ، البته مطمعن هم بودم مامان قبول نمیکنه برای همین میخواستم بازم رد کنم که امیر علی اون حرف رو زد دوباره از دستش حرصی شدم ، وقتی دوباره توی ماشین این حرف رو تکرار کرد که کسی دیگه به جای من بیارن حسادت به دلم چنگ انداخت ، به همین خاطر بیخیال همه قول و قرارم شدم و تمام دلخوری از حرفش رو توی چشمام ریختم و به چشماش نگاه کردم یه لحظه برقی توی چشماش دیدم که نمیدونم از چی بود ولی چشماشو زیباتر از قبل کرد به سختی چشم ازش گرفتم و به بیرون خیره شدم دیگه تا بیمارستان حرفی بینمون زده نشد نویسنده : آذر_دالوند ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
این دوتا پارت جا افتاده بود 🙏🌹
22.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_" کـربلا‌رفتـن‌خود‌را‌به‌رخ‌ما‌نکشیـد " ‌ما‌،درسـت‌است‌نرفتـیم،ولی‌دل‌داریـم . . (:💔 ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄
اعمال قبل خواب😴 ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا