🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت112
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
محمد گفت امشب آقا امیر میخوان بگردونن
هری قلبم ریخت :
-یعنی همین آقا امیر علی خودمون
-آره دیگه مگه چندتا آقا امیر داریم؟
-سنگین نیست اذیت نشه ؟
اوه سوتی دادم این چه حرفی بود گفتم ،سحر مشکوک نگاهی بهم کرد و گفت:
-نه هرسال این کار رو میکنن
- آها خوبه
-تو هم میای بریم ؟
-اگه عزیز حرفی نداشته باشه میام
-خدا کنه راضی باشه دوس دارم تو هم بیای
لبخندی به روش زدم و دوباره مشغول کار شدم ذهنم مشغول علم گردونی امیر علی بود خودمم دوس دارم ببینم ، باید حتما عزیز رو راضی کنم
اینبار بی بی برای کشیدن غذا من رو صدا نزد و این حسابی ذهنم رو مشغول کرده بود ، اصلا از مزه غذا چیزی نفهمیدم همش به اینکه کی جای من به امیر علی کمک میکنه فکر می کردم
- پووووف خدا کنه حداقل دختر نباشه
**
از زبان امیر علی
وقتی به همراه محمد برای کشیدن غذا وارد حیاط پشتی شدم با دیدن علی یاد دیشب و نگاهای خیره ای که به مجد داشت ا فتادم ابروهام خود به خود توی هم کشیده شد ،دیشب هم حسابی عصبی شدم و با هزار بدبختی تونستم خودم رو کنترل کنم اما امشب دیگه هیچ تضمینی نیست اگه بازم اون نگاهای عاشقانه به مجد رو ببینم نزنم فکش رو بیارم پایین
با این فکر چنگنی به موهام زدم از کی تا حالا من به خاطر کسی فک میارم پایین و خودم خبر ندارم نمیدونم چه مرگم شده
نگاهی دوباره به علی کردم که چیزی رو آروم در گوش مادرش می گفت دوباره همون حس که بی شباهت به غیرت و حسادت نبود توی دلم زنده شد
با خودم زمزمه کردم:
نویسنده : آذر_دالوند
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت113
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
با خودم زمزمه کردم:
-اه لعنتی چیزی نیست من از اولم غیرتی بودم چیزه تازه ای نیست آره همینه
ندای از درونم شنیدم:
ولی قبلا که غیرتی میشدی تذکر میدادی دوس نداشتی فک بیاری پایین
-خوب الانم که نیاوردم فقط حسش رو داشتم
بله پس این حس حسادت چی میگه این وسط؟
-اصلا هرچی آره تو راس میگی الان حسادت میکنم و دلم میخواد بزنم دندونای این پسر رو خورد کنم حالا تو میگی چکار کنم
برو بگو بی بی امشب صداش نکنه برای کمک اینطور چشم علی هم بهش نمی افته
لبخندی به بحث کردن با خودم زدم و سراغ بی بی رفتم با تته پته گفتم:
-بی بی میشه امشب خانم مجد رو برای کمک صدا نزنی؟
با تعجب پرسید :
-چرا مادر چیزی شده؟
-نه چیزی نیست گفتم مادر بزرگش همراهشه یه وقت تنها نباشه
خدایا منو به خاطر این دروغ ببخش
-ولی خودش خواست کمک کنه
-حالا امشب رو بچه ها هستن تا شبای دیگه
-باشه مادر نمیگم
نفس آسوده ای کشیدم و سمت بچه ها رفتم البته بماند چقد از چشمهای منتظر علی که به در دوخته شده بود عصبی شدم
****
از زبان دریا
بعد از خوردن شام سراغ عزیز رفتم و ازش اجازه خواستم تا همراه سحر برای دیدن علم گردونی بیرون برم :
-عزیز من با سحر برم بیرون ؟
-بیرون چرا
- قراره علم بگردونن
باشه بریم منم میام
همراه عزیز و سحر گوشه ای مونده بودم و با نگاهم دنبال امیر علی می گشتم که بین جمعیت پیداش کردم ، کنار علم بزرگی که چهلتا چراغ داشت مونده بود و در گوش محمد چیزی می گفت علی هم داشت کمربندی رو به کمرش می بست
نویسنده : آذر_دالوند
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت114
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
عزیز آروم طوری که سحر متوجه نشه تو گوشم گفت:
-انگار آقا امیر علی میخواد علم بگردونه
همینطور که میخکوب نگاهش می کردم سرم رو به علامت تایید تکون دادم
نگاهم رو از روی امیرعلی به سمت جمعیت چرخید همه جا دود اسفند بود ،دسته دو طرفه منظمی از مردهای پیر و جون تشکیل شده بود جلوی دسته چند پسر نوجون و کودک به طبلها و سنج ها ظربه های محکم میزدند ،
مداح جوان نوحه پر سوز و گدازی رو میخوند ، نا خواگاه اشک به چشمام راه پیدا کرد جگرم از غم امام سوخت این که حال من بود باید گفت واقعا امان از دل زینب
با صدای صلوات بلندی نگاهم دوباره سمت جای که امیر علی بود چرخید
امیر علی مونده بود و چند نفر علم رو بلند کرده بودن تا روی همون کمربندی که علی به کمرش بسته بود تنظیم کنن
همه با یا حسین علم رو روی کمر بند گذاشتن امیر علی شروع کرد به چرخیدن با هر یا حسینی بلندی که می گفت لرزه ای به دل من می نشست
اشکهام پشت سر هم و بدونه وقفه از چشمام جاری بود توی دلم هم نوا با امیر علی یا حسین می گفتم یک لحظه کنترل علم از دست امیر علی خارج شد شکه شده داد زدم :
- امیر علی
سحر بدون اینکه چیزی بگه نگاه مشکوکی بهم انداخت
ولی الان اصلا اینکه سحر از دل من با خبر بشه برام مهم نبود برای من مهم فقط سلامتی امیر علی بود عزیز دست سردم رو بین دستاش گرفت:
نویسنده : آذر_دالوند
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت115
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
آروم باش دخترم اونای که کنارش وایسادن وقتی علم بخواد بیوفته کمک می کنن
دست دیگم رو بین دندونام فشردم و دوباره نگاهم رو به امیر علی دوختم عزیز درست می گفت علم رو گرفته بودن ،نفس راحتی کشیدم و شکری گفتم
دوباره صدای عزیز توی گوشم نشست:
-دوباره از خدا بخواه که بهت ببخشدش
مبهوت چشمام رو بهش دوختم:
-ولی عزیز شما خودت گفتی از خدا بخواه فراموشش کنی
-ولی الان میگم این پسر ارزشش رو داره بارها بار از خدا بخوایش
- به نظرت میشه عزیز؟
-چرا نشه هیچ وقت از رحمت خدا نا امید نشو تو بخواه اگه نداد هم بدون به صلاحت نبوده
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و نگاهم رو به آسمان دوختم با غم و درمانگی گفتم:
-خدایا....خدایا....تورو خدا
بغضم شکست و هق هقم بلند شد به حدی درمانده شده بودم که خدا رو به خودش قسم میدادم:
-خدایا ترو عظمتت مهرم رو به دلش بنداز از این غم نجاتم بده
نگاهم رو بین جمعیت گردوندم خبری از امیر علی نبود حالا شخص دیگه ای علم رو می چرخوند خوب که نگاه کردم محمد بود با دیدن محمد یاد سحر افتادم لبم رو به دندون گرفتم وای متوجه نشده باشه سرم رو به سمت جای که بود چرخوندم ولی خبری ازش نبود:
عزیز:نگران نباش زود رفت چیزی نشنید
لبخندی به عزیز زدم و دستش رو بوسیدم
همرا با کشیدن خمیازه ای گفت :
-بهتره بریم منکه حسابی خوابم میاد
-چشم عزیز بریم
نویسنده : آذر_دالوند
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
سلام بزرگواران 🌱
می توانید راهپیمایی های خود را که فیلم گرفتید به این آیدی
@MOBINA_S_M
ارسال کنید 👆🏻
که ماهم در کانال قرار بدیم✋🏻
باتشکر 🌱
ما مثل مرد روز روشن میآییم؛
نه مثل نامرد شب تاریک...
در ضمن؛ در تجمع ما بانوان امنیت دارند...
#حجاب
#غیرٺ
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄
سـربــازان دههـ هـشــتادی🦋
سلام بزرگواران 🌱 می توانید راهپیمایی های خود را که فیلم گرفتید به این آیدی @MOBINA_S_M ارسال کنید
ممنونم از دوستان انشاالله به زودی قرار داده می شود😍
جالبهیهدختریسکتهکردهبعدبهخاطرش خانماروسریهاشونروبرداشتن...
ولیهزارانهزارشهیدجونشونروبهخاطر ماازدستدادند..اماخانمهاحاضرنشدند حتییکسانتروسریهاشونروجلوبیارن.!
اینههمدردیباوطن؟!:)
#حجاب
#تلنگرانہ
#شهیدانہ💔
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄
8.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیام مادر شهید فراهانی به مادر مهسا امینی
😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄
سـربــازان دههـ هـشــتادی🦋
پیام مادر شهید فراهانی به مادر مهسا امینی 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄
پیشنهاد می کنم حتما حتما ببینید خیلی عالیه و زیباست🖤👆🏻
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت116
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
اول بریم از بی بی خانم خداحافظی کنیم
بی بی نتونسته بود بیاد و توی خونه مونده بود:
-بریم
*
از زبان امیر علی
مشغول گردوندن علم بودم که تعادلش از دستم خارج شد ، بچه ها کمک کردن تا دوباره علم رو بلند کنم همینکه دستم رو کمی جابه جا کردم شی تیزی توی دستم فرو رفت و دادم رو در آورد محمد که متوجه شد سریع سمتم اومد و کمک کرد تا علم رو زمین بزارم خون به شدت از دستم خارج میشد علم رو به محمد سپردم و بی توجه به اینکه می گفت بزار ببرمت درمانگاه شاید بخیه بخواد راهی خونه شدم
توی آشپزخونه دنبال جعبه کمک های اولیه بودم که مجد وارد شد با دیدن دستم هین بلندی کشید و گفت:
-وای خدای من چی شده ؟ چرا دستتون داره خون میاد ؟
با د یدن نگرانیش برای خودم دوباره دلم لرزید:
-چیزی نیست ... یه کم زخم شده
نزیکتر اومد و با نگاه به دستم گفت:
-ولی خونریزیش خیلی شدیده شاید بخیه بخواد
-نه فکر نکنم خودم یه نگاه بهش انداختم زیاد عمیق نیست
چند دونه دستمال کاغذی از روی میز دستم داد و گفت :
-اینا رو بگیرید کمی خونریزی رو کنترل کنید
همه حرکاتش شتاب زده بود ، با هر حرکتش نسیم خنکی از قلبم عبور می کرد :
-آقای فراهانی
با صداش از فکر بیرون اومدم :
-بله چیزی گفتید؟
نویسنده : آذر_دالوند
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁