وَقتۍبـٰاچادُر،
شَـبیہِمٰـادرِسـآدٰاتمیشَـو؎،
نـیٰاز؎بِہتَعریِـفاَزآننِـیست
دُختَرهَمیـشہنِگاهَـش،
مَعطـوفِبِہمادَراسـت🙂✋🏻!"
#پروف_دخترونه
#حجاب
#امام_زمان
اینجۅریِہڪِہمیگَنالرِفیقُثُمَّالطَریق
حَۅاسِتۅنبـٰاشِہچِہفَردۍرۅۅاسِہ
رِفـٰاقَتاِنتِخـٰابمیڪُنید . .🌱
#امام_زمان
#مردم_هوشیار_باشید
#حجاب
[🌸✨]
◗لحظهتــحــویلســال 1402🗓'
ســهشنبه،1402/01/01
ساعت 00:54:28 🕐❗️
⊹
⊹
+پیشاپیش، عیدتون مبارک💖••
▫️#تحویل_سال
▫️#عید_نوروز
#تبسم✅
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ سالروز شهادت سردار پر افتخار سپاه اسلام
🌷شهید مهدی باکری🌷
#یادش با "صلوات"
‼️میدونی این چیه‼️
👈🏻چوب مسواک🌱
توصیه پیامبراسلام(ص)
که الان تو کشورهای غربی
طرفدارای زیادی پیدا کرده!!! 😳
حیف نیست ما ازش استفاده نکنیم؟!🥲
____________________
🦋 فروشگاه ماهور 🦋درزمینه فروش
محصولات کاملا #طبیعی و #گیاهی
برپایه طب اسلامی فعالیت داره.
✅ سویق،نمک دریا،شکرسرخ و...
✅ نوره اسلامی
✅ داروی امام کاظم(ع) زمستانه
✅ خمیردندان گیاهی آلبودنت
✅ شامپوهای گیاهی
و...
💛🌸اگه به سلامتیت اهمیت میدی،
جات خالیه پیش ما😊👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1560608980Ce45ca12d5a
سلام😄
اینجا جمعے از ساندیس خورا اومدن🙈 تو کانال بیا ببین فقط ظࢪفیت محدودھ زود عضو شو که عقب نمونۍ👀☘
پاتوق مذهبی ها
@Refiggggg 🕊
ساندیس خورای انقلاب فقط عضو بشند😄🥤
#رهایی_از_شب 🥀🌃
قسمت 72
فاطمه به سمت دسته گل رفت و در حالیکه نوازششون میکرد با اشتیاق گفت:چه سبد گل قشنگی! چه خوش سلیقه بوده اونی که اینو خریده.
دوباره صحنه های دقایق پیش در ذهنم مرور شد و با ناراحتی سر تکون دادم.
بی مقدمه گفتم: کامران خریده..
او بالبخندی تحسین آمیز سر تکون داد:دستش درد نکنه! به چه مناسبت؟
از خجالت با گوشه ی چادرم ور رفتم وگفتم:نمیدونم. .اومده بود که نزاره رابطمون قطع بشه..
فاطمه چشم به دهان من دوخته منتظر ادامه ی ماجرا بود:
_خب.؟؟
_هیچی ..فقط همین!!
باغیض از اتفاق امروز گفتم:نمیدونستم اونا پشت درند. وگرنه هرگز در رو باز نمیکردم.اصلا کامران تا بحال آدرس منونداشته..این نسیم و مسعود بی خیر اونو آورده بودن اینجا تا...
مطمئن نبودم که ادامه ی جملم رو کامل کنم یا نه!!
من هنوز نمیدونستم فاطمه چقدر از حرفهای اونشب منو شنیده. حتی شک داشتم که نشنیده باشه!
به ناچارسکوت کردم.
چادر و روسریم رو از سرم درآوردم به سمت آشپزخونه رفتم .
فاطمه دنبالم اومد.
_چه خونه ی نقلی و خشگلی داری!
او حرف رو عوض کرد چون فهمید من دوست ندارم راجع به امروز چیزی بگم!
کتری رو آب کردم و بی آنکه نگاهش کنم گفتم:ممنون..
او روی صندلی نشست.و دستش رو زیر چانه گذاشت و بالبخندی تحسین آمیز نگاهم کرد.
خجالت کشیدم.
پرسیدم:چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟
فاطمه گفت:دارم فکر میکنم که تو واقعا چقدر خشگلی!!
خنده ای کوتاه کردم و مقابلش روی صندلی نشستم.
_تو لطف داری! من صورتم دست خوردست.بینیم عملیه! اما تو رو خدا نقاشی کرده.عاشق سفیدی پوستتم!
فاطمه با تعجب گفت:عجب بندههایی هستیم ما!! همیشه مرغ همسایه رو غاز میبینیم. من عاشق پوست گندمی و زیبای تو هستم چشماتم که عین چشمای حوریهای بهشتی جذاب و نافذه!
با خنده از تعبیرش گفتم:مگه تو چشمهای حوریان بهشتی رو دیدی؟
او گفت:امممم ..خب حدس میزنم چشمهای اونا باید یک چیزی شبیه چشمای تو باشه.!
بعد در حالیکه باز غرق فکری میشد گفت:_نمیدونم چرا همه ی ساداتها چشمهاشون شهلا و نافذه.!
در سکوت به حرفش فکر کردم.واقعا چشم ساداتها با باقی آدمها فرق داشت؟! من که تا بحال به این موضوع دقت نکردم!
گفتم:چه فایده!! من با چشمهام خیلی گناه کردم!
فاطمه با سبد نون بازی کرد.با خودم گفتم خداکنه تراولها رو نبینه!
گفت:
خدا وقتی بهت زیبایی میده میخواد قدرت نمایی کنه وهنرش رو به رخ بکشه.نباید بزاریم تابلوی دست خدا خط خطی بشه..هرچی تابلو قشنگتر باشه مواظبتش بیشتره..
دستم رو گرفت و خیره به چشمهام گفت.:مراقب تابلوی خدا باش!
او چقدرقشنگ حرف میزد .
گفتم:میتونم یک خواهشی ازت بکنم؟
او با لبخندی سرش رو تکان داد:
_اگه کاری از دستم بربیاد خوشحال میشم
دستانش رو فشردم و با التماس گفتم:میشه ازت خواهش کنم امشب کنار من بمونی؟! خیلی به خودت و حرفهات احتیاج دارم. از وقتی که از سفر برگشتیم خیلی تنها شدم. جات در کنارم خالیه!
او لبخند دلنشینی زد:
_راستش منم همین حس و نسبت بهت داشتم. ولی تو حتی مسجد هم دیگه نمیای.با خودم گفتم باید حتما امروز ببینمت و ببینم چی شده پرسیدم:جوابم رو ندادی! میمونی؟
او آهی کشید ومردد گفت: نمیدونم! باید از خونوادم اجازه بگیرم!
با خوشحالی گفتم:خب پس چرا معطلی..زنگ بزن.!
او با همون تردید نگاهی به من کرد و گفت:آخه. .
_بهونه نیار دیگه..بخدا دلم گرفته..اگه امشب یکی پیشم نباشه دق میکنم
او گوشیش رو از جیب مانتوش بیرون آورد و برام شرط گذاشت: به شرط اینکه قول بدی برام تعریف کنی چرا مسجد نیومدی..
سکوت کردم.او شاید سکوتم رو به نشانه ی رضایت قلمداد کرد.چون زنگ زد و با مادرش هماهنگ کرد. من هم در این فاصله سور وسات یک عصرونه ی ساده با شیرینیهای فاطمه رو ترتیب دادم.
🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁
═✧❁🇮🇷❁✧┄
@sarbazvu
═✧❁🇮🇷❁✧┄