eitaa logo
سـربــازان دههـ هـشــتادی🦋
416 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
3.2هزار ویدیو
110 فایل
‌˼بسم‌ ِرب‌ِالحُسین.˹✨ • مقصد آسمان است ؛از حوالی زمین باید جدا شد 🪐 ‹حرفـاتون https://daigo.ir/secret/1732795938 📱اعضای کانال؛ دهه دهشتادی‌ و... 🎞محتوا: همه ی سرزمین مادری🥺• -آݩ‌سوۍ‌خاڪریزجبھه↪️"تب‌ا‌د‌ل" @Taliya_m128 🍂ڪپے؟! حلالت با صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
وَقتۍبـٰاچادُر، شَـبیہِ‌مٰـادرِسـآدٰات‌میشَـو؎، نـیٰاز؎بِہ‌تَعریِـف‌اَزآن‌نِـیست دُختَرهَمیـشہ‌نِگاهَـش‌، مَعطـوفِ‌بِہ‌مادَراسـت🙂✋🏻!"
این‌جۅریِہ‌ڪِہ‌میگَن‌الرِفیق‌ُثُم‌َّالطَریق حَۅاسِتۅن‌بـٰاشِہ‌چِہ‌فَردۍرۅۅاسِہ‌ رِفـٰاقَت‌اِنتِخـٰاب‌میڪُنید . .🌱
[🌸✨] ◗لحظه‌تــحــویل‌ســال 1402🗓' ســه‌شنبه،1402/01/01 ساعت 00:54:28 🕐❗️ ⊹ ⊹ +پیشاپیش، عیدتون مبارک💖‌•• ▫️ ▫️ ✅ ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ سالروز شهادت سردار پر افتخار سپاه اسلام 🌷شهید مهدی باکری🌷 با "صلوات"
قلبم‌آتیش‌گرفت‌ازخوندنش(:💔 .🍁.🥺
__🕯یاران‌همه‌رفتند‌که‌ما‌زنده‌بمانیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‼️می‌دونی این چیه‼️ 👈🏻چوب مسواک🌱 توصیه پیامبراسلام(ص) که الان تو کشورهای غربی طرفدارای زیادی پیدا کرده!!! 😳 حیف نیست ما ازش استفاده نکنیم؟!🥲 ____________________ 🦋 فروشگاه ماهور 🦋درزمینه فروش محصولات کاملا و برپایه طب اسلامی فعالیت داره. ✅ سویق،نمک دریا،شکرسرخ و... ✅ نوره اسلامی ✅ داروی امام کاظم(ع) زمستانه ✅ خمیردندان گیاهی آلبودنت ✅ شامپوهای گیاهی و... 💛🌸اگه به سلامتیت اهمیت میدی، جات خالیه پیش ما😊👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1560608980Ce45ca12d5a
سلام😄 اینجا جمعے از ساندیس خورا اومدن🙈 تو کانال بیا ببین فقط ظࢪفیت محدودھ زود عضو شو که عقب نمونۍ👀☘ پ‍‌ات‍‌وق‍‌ م‍‌ذه‍‌ب‍‌ی ه‍‌ا @Refiggggg 🕊 ساندیس خورای انقلاب فقط عضو بشند😄🥤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت رمان 🙂🙃
🥀🌃 قسمت 72 فاطمه به سمت دسته گل رفت و در حالیکه نوازششون میکرد با اشتیاق گفت:چه سبد گل قشنگی! چه خوش سلیقه بوده اونی که اینو خریده. دوباره صحنه های دقایق پیش در ذهنم مرور شد و با ناراحتی سر تکون دادم.  بی مقدمه گفتم: کامران خریده.. او بالبخندی تحسین آمیز سر تکون داد:دستش درد نکنه! به چه مناسبت؟ از خجالت با گوشه ی چادرم ور رفتم وگفتم:نمیدونم. .اومده بود که نزاره رابطمون قطع بشه.. فاطمه چشم به دهان من دوخته منتظر ادامه ی ماجرا بود: _خب.؟؟ _هیچی ..فقط همین!!  باغیض از اتفاق امروز گفتم:نمیدونستم اونا پشت درند. وگرنه هرگز در رو باز نمیکردم.اصلا کامران تا بحال آدرس منونداشته..این نسیم و مسعود بی خیر اونو آورده بودن اینجا تا... مطمئن نبودم که ادامه ی جملم رو کامل کنم یا نه!! من هنوز نمیدونستم فاطمه چقدر از حرفهای اونشب منو شنیده. حتی شک داشتم که نشنیده باشه!  به ناچارسکوت کردم. چادر و روسریم رو از سرم درآوردم به سمت آشپزخونه رفتم . فاطمه دنبالم اومد. _چه خونه ی نقلی و خشگلی داری! او حرف رو عوض کرد چون فهمید من دوست ندارم راجع به امروز چیزی بگم!  کتری رو آب کردم و بی آنکه نگاهش کنم گفتم:ممنون.. او روی صندلی نشست.و دستش رو زیر چانه گذاشت و بالبخندی تحسین آمیز نگاهم کرد. خجالت کشیدم. پرسیدم:چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟ فاطمه گفت:دارم فکر میکنم که تو واقعا چقدر خشگلی!!  خنده ای کوتاه کردم و مقابلش روی صندلی نشستم.  _تو لطف داری! من صورتم دست خوردست.بینیم عملیه! اما تو رو خدا نقاشی کرده.عاشق سفیدی پوستتم! فاطمه با تعجب گفت:عجب بنده‌هایی هستیم ما!! همیشه مرغ همسایه رو غاز میبینیم. من عاشق پوست گندمی و زیبای تو هستم چشماتم که عین چشمای حوریهای بهشتی جذاب و نافذه! با خنده از تعبیرش گفتم:مگه تو چشمهای حوریان بهشتی رو دیدی؟ او گفت:امممم ..خب حدس میزنم چشمهای اونا باید یک چیزی شبیه چشمای تو باشه.! بعد در حالیکه باز غرق فکری میشد گفت:_نمیدونم چرا همه ی ساداتها چشمهاشون شهلا و نافذه.! در سکوت به حرفش فکر کردم.واقعا چشم ساداتها با باقی آدمها فرق داشت؟! من که تا بحال به این موضوع دقت نکردم!  گفتم:چه فایده!! من با چشمهام خیلی گناه کردم! فاطمه با سبد نون بازی کرد.با خودم گفتم خداکنه تراولها رو نبینه! گفت: خدا وقتی بهت زیبایی میده میخواد قدرت نمایی کنه وهنرش رو به رخ بکشه.نباید بزاریم تابلوی دست خدا خط خطی بشه..هرچی تابلو قشنگتر باشه مواظبتش بیشتره.. دستم رو گرفت و خیره به چشمهام گفت.:مراقب تابلوی خدا باش! او چقدرقشنگ حرف میزد . گفتم:میتونم یک خواهشی ازت بکنم؟ او با لبخندی سرش رو تکان داد: _اگه کاری از دستم بربیاد خوشحال میشم دستانش رو فشردم و با التماس گفتم:میشه ازت خواهش کنم امشب کنار من بمونی؟! خیلی به خودت و حرفهات احتیاج دارم. از وقتی که از سفر برگشتیم خیلی تنها شدم. جات در کنارم خالیه! او لبخند دلنشینی زد: _راستش منم همین حس و نسبت بهت داشتم. ولی تو حتی مسجد هم دیگه نمیای.با خودم گفتم باید حتما امروز ببینمت و ببینم چی شده پرسیدم:جوابم رو ندادی! میمونی؟ او آهی کشید ومردد گفت: نمیدونم! باید از خونوادم اجازه بگیرم! با خوشحالی گفتم:خب پس چرا معطلی..زنگ بزن.! او با همون تردید نگاهی به من کرد و گفت:آخه. . _بهونه نیار دیگه..بخدا دلم گرفته..اگه امشب یکی پیشم نباشه دق میکنم او گوشیش رو از جیب مانتوش بیرون آورد و برام شرط گذاشت: به شرط اینکه قول بدی برام تعریف کنی چرا مسجد نیومدی.. سکوت کردم.او شاید سکوتم رو به نشانه ی رضایت قلمداد کرد.چون زنگ زد و با مادرش هماهنگ کرد. من هم در این فاصله سور وسات یک عصرونه ی ساده با شیرینیهای فاطمه رو ترتیب دادم. 🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁 ═✧❁🇮🇷❁✧┄ @sarbazvu ═✧❁🇮🇷❁✧┄