🌻سیاست های همسرداری
✅اگر سخن همسرتان را قبول ندارید، یا فقط بخشی از آن را قبول دارید، یا فقط در شرایطی خاص سخنان همسرتان درست است،
اما می دانید که اگر حرف او را تایید نکنید، مشاجره و جدل می شود
برای بهبود رابطه با همسرتان میتوانید موقتاً آن را تایید کنید ،
یا آنکه مواردی از آن را که قبول دارید تایید نمایید،
اما به مواردی که مخالف هستید اشاره نکنید،
تا آنکه شما بتوانید در فرصت مناسب در صورتی که موضوع هنوز اهمیت دارد و برایتان مهم باشد
دلایل و نظر خود را بگویید.
مثال ؛
✔قبول دارم، درست گفتی، پدرم امروز تو را خیلی تحویل نگرفت.
✔درسته، بیشتر تقصر اون موتورسوار بود، تو در رانندگی ماهر هستی.
✔ درسته، بعضی وقتها مادر شوهرها، از روی دلسوزی یا بی اطلاعی، فرزندانشان را بدبین میکنند.
💚💓💚💓💓💚💓💚
@sardarbakery
آن دم كہ نفس ڪشیدم ازهجرانت
شرمنـده شدم ازتـو و از ایمانت
آه اى گل سرخ خیمه ے فاطمیون
دیباچہ دشت خون شده چشمانت
🍃ولادت۷۴/۰۱/۰۲
🌺 شهادت۹۴/۰۱/۳۱
#شهید_سیدمصطفی_موسوی🌷
#سالروز_شهادت
#تیپ_فاطمیون 🕊🕊
@sardarbakery
از کوه طریق استوار آموخت
وز سایه صفای خاکساری آموخت
شاداب تر از شمیم جان بخش بهار
از روح نسیم بی قراری آموخت
فرازی از وصیت نامه:
ما موظفیم حافظ مملکت و دین خود باشیم، لحظه ای غفلت ما، فرصتی برای
فرصت طلبان است که پیوسته در کمین هستند.
🌷شهید مسعود کفیل افشاری🌷
▪️فرمانده گردان مهندسی رزمی لشکر ۳۱ عاشورا، شهادت ۱۳۶۲، مریوان
@sardarbakery
از بس چهرش معصوم و نورانی بود که بعضی مواقع دوستانش بهش می گفتند: محسن چقدر شبیه شهدا هستی، هر موقع این جمله رو بهش می گفتیم حالش دگرگون می شد می گفت نه بابا؛ آخه من و چه به شهادت من کجا وشهدا کجا، اونایی که رفتند همه پاک بودند، توروخدا منو با این خوبا مقایسه نکنید.
به محسن گفتم تصمیمت واسه رفتن جدیه؟؟ با اطمینان گفت: آره؛ با اون لبخندهای همیشگی نگاهم کرد و گفت:
مطمئن باش من شهید میشم، منم گفتم: هممون آرزوی شهادت داریم ولی همه چیز خواست خداست، دوباره گفت: خودم خواب دیدم و می دونم سند شهادتم امضاء شده عشق شهادت سراپای وجودش رو گرفته بود و خودش با اطمینان قلبی از شهادتش آگاه بود.
🌷شهید محسن قوطاسلو🌷
@sardarbakery
بزند شنبه بیایی
و دل جمعه بسوزد آقا...
ظهور نزدیک است
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹
@sardarbakery
آقا جان(عج)
پــروانــۀ قلبــم طـیـران ســـوی شما دارد
جان حال و هوای گل خوشبوی شما دارد
هر شام و سحر دیده به راهت بود ای دوست
هم دیده و هم دل هوس دیدن روی شما دارد
@sardarbakery
☝️🏻قبل از این که جر و بحثی را باهمسرتان شروع کنید
🤔با خود فکر کنید آیا موضوع واقعا ارزشش را دارد که شما را عصبانی کند؟
یا می توانید به سادگی از آن بگذرید؟
@sardarbakery
♥️ در مشكلات زناشویی، زنها بدنبال درک او و يك هم صحبت خوب (شنونده حساس و صميمی و نه لزوماً تاييد كننده) و مردان صرفاً بدنبال راه حل هستند.
@sardarbakery
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤ ❤
خدایا 🙏
در آخرین شب✨
فروردین ماه
دعا میڪنم 🙏
پایان فروردین ، پایان
تمام سختے ها
مریضے ها
بے پولے ها
گرفتارے ها وتمام
مشڪلاتمان باشد
آمین یا رَبَّ 🙏
@sardarbakery
شبی🌸🍃
رویایی🌸🍃
همراه با🍃
آرامش و یاد خدا🌸🍃
براتون 🌸🍃
آرزومندم🌸🙏🌸
شبتون آروم🌸🍃
فرداتون پرامید🌸🍃
درپناه خدا باشیـد 🌸🍃
با آرزوے بهترینها براے شما خوبان 🌸🙏🌸
شبتون بهشت 🌸🍃🌸
@sardarbakery
✍️ #تنها_میان_داعش
💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه #وحشت کنم.
در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمردهاش به #شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این #معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس #دعا کن بچهام از دستم نره!»
💠 به چشمان زیبایش نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمیچرخید و او بیخبر از خطری که #تهدیدشان میکرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.»
و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!»
💠 رزمندهای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر میفرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او میخواست #حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکمتر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!»
قلب نگاهم از رفتنشان میتپید و میدانستم ماندنشان هم یوسف را میکُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت.
💠 هلیکوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزانمان را بر فراز جهنم #داعش به این هلیکوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پارههای تنمان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا #توکل کنید! عملیات آزادی #آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آزادی آمرلی نزدیکه!»
شاید هم میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمانمان کمتر دنبال هلیکوپتر بدود.
💠 من فقط زیر لب #صاحبالزمان (علیهالسلام) را صدا میزدم که گلولهای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظهای که هلیکوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاریهای برادرم را به #خدا سپردم.
دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدمهایم را به سمت خانه میکشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی میرفتم و باز سرم را میچرخاندم مبادا #انفجار و سقوطی رخ داده باشد.
💠 در خلوت مسیر خانه، حرفهای فرمانده در سرم میچرخید و به زخم دلم نمک میپاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره در حالیکه از حیدرم بیخبر بودم، عین حسرت بود.
به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد.
💠 نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش #اسیر عدنان یا #شهید است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بیاختیار به سمت کمد رفتم.
در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس #عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم.
💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس #انتظاری که روزی بهاریترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بیاختیار به سمت باطری رفت.
در تمام لحظاتی که موبایل را روشن میکردم، دستانم از تصور صدای حیدر میلرزید و چشمانم بیاراده میبارید.
💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست #دعا شده بود تا معجزهای شود و اینهمه خوشخیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند.
کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن #امام_مجتبی (علیهالسلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند!
💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با #رؤیای شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید.
فقط بوق آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان #امید پر کشید و تماس بیهیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد.
💠 پی در پی شماره میگرفتم، با هر بوق آزاد، میمُردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و #عشقم رها شده باشد.
دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه #خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@sardarbakery
👌 ابن عباس روایت كرده است:
دو شتر ماده بزرگ و چاق به پیامبر هدیه شد. حضرت به اصحاب و یاران فرمود: آیا كسی در میان شما هست كه دو ركعت نماز بخواند و قیام و ركوع و سجود و وضو و خشوع آن ركعتین را به جا آورد، اما در حین نماز به هیچ امری از امور دنیوی نیندیشد و با خود، لحظه ای از دنیا نگوید. آن گاه من یكی از این دو ناقه را به او هدیه خواهم داد؟ حضرت، دو سه بار این سخن را تكرار كرد ولی هیچ یك از صحابه به او پاسخی نداد.
سپس امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام برخاست و گفت: ای رسول خدا! من دو ركعت نماز می خوانم و از زمان تكبیر آن تا سلام آخر، در باره هیچ امر دنیوی نمی اندیشم.
فرمود: درود خدا بر تو باد، نماز بگذار. امیرالمؤمنین(علیه السلام) تكبیر گفت و نماز را شروع كرد؛ وقتی دو ركعت نماز او تمام شد، جبرئیل آمد و به پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: ای محمد! خداوند به تو سلام می رساند و می گوید یكی از ناقه ها را به علی بده.
پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: من با او شرط كرده بودم اگر دو ركعت نماز بخواند و در حین نماز به هیچ امر دنیوی نیندیشد، یكی از ناقه ها را به او هدیه می دهم؛ اما او به هنگام تشهد، نشست و با خود فكر كرد كدام یك را بگیرد!
جبرئیل گفت: ای محمد! خداوند به تو سلام می رساند و می گوید او اندیشید كدام یك را بگیرد و بزرگ ترین را یا پروارترین را، تا آن را قربانی كند و در راه رضای خدا صدقه بدهد. پس برای خدا می اندیشید نه برای خودش یا دنیا. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم گریست و هر دو ناقه را به او بخشید.
سپس خدا در باره او نازل كرد: « اِنَّ فِی ذَلكَ لذِكْرَی» یعنی پندی است « لمَن كَانَ لهُ قَلبٌ» یعنی عقل داشته باشد « أَو أَلقَی السَّمْعَ» یعنی امیرالمؤمنین(علیه السلام) با گوش خود به آن چه زبانش از آیات خدا تلاوت می كرد، گوش می داد. « وهُو شَهِیدٌ» یعنی قلب امیرالمؤمنین در نماز خود متوجه خداست و در محضر اوست، و به هیچ یك از امور دنیوی نمی اندیشد.
🎀
(مناقب ابن شهر آشوب، ج 2، ص 20)
@sardarbakery
💐🍃🌿🌼🍂🌺
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#خـــاطراتـ_شهــدایــے
وعــده ی حضرت زهـرا(س)
✍روزے کہ قرار بود محمدتقے را در امامزاده عقیل اسلامشهر دفن کنند،
خانمے همراه همسر خود وارد امامزاده شدوپرسید:این قبر را براے چہ کسے آماده میکنید؟
بہ او گفتند:در این قبر قرار است شهیدے دفن بشودباشنیدن این سخن آنها شروع بہ بیقرارے و گریہ نمودندعلت را که جویا شدند،جواب دادند:دیشب خواب حضرت زهرا(س)را دیدیم که میفرمود:فردا شهیدے را که براے دفاع از دخترم بہ شهادت رسیده، به امامزاده عقیل خواهند آورد حتما بہ پیشوازش برو...!
#شهیـــد_مدافع_حــرم
#شهیدمحمد_تقے_حسینے💐
@sardarbakery
تو
نداشتہ منی...
وقتے
تو نباشے
بہ چہ ڪارم مے آید
این همہ آسمان...
#شهید_سپهبد_حاج_قاسم_سلیمانی
#شهید_حاج_احمد_کاظمی
#شبتون_شهدایی🌷🕊🕊
@sardarbakery
#یا_امام_رضا...
هر جا دلی شکست به اینجا بیاورید؛
اینجا بهشتِ امن ِ خدا، شهر مشهد است
#شرمندتیم_آقا💔
#قدر_ندونستیم...
@sardarbakery
خدایا
در این شب زیبا
به قلبمان ایمان
به وجودمان آسایش
به عمرمان عزت و به
عزیزانمان سلامتی عطا کن
#شبتونبخیر🌙
@sardarbakery
بارالها 🙏
وسوسه های نفس نگذاشت😔
جانم در نهر رجب تطهیر شود😔
از در آویختگان درخت
طوبای شعبان هم که نبودم😔
ترحم فرما🙏
و در دریای رحمت
رمضانت مستقرم نما ...🙏
آمیـــــــــــن یا رَبَّ
شبها درخـانهخــدا را بکوب✨
و دلت را به او بسپار تنها جایی✨
است ڪه "ساعت اداری" ندارد✨
و ورود برای عموم ازاد است✨
پیشاپیش حلول ماه رمضان مبارکــــــــَ 🌙
#شبتون_آروم_و_در_پناه_خدا 🙏
@sardarbakery
زندگی کاش که بر وفق
مرادت باشد
آنکه ازیاد تو را برد
به یادت باشد
بعد از این از ته دل
کاش بخندی،
نه فقط خنده برکنج لبت،
از سر عادت باشد..
💓عصر آدینتون مهدوی💓
@sardarbakery
فواید ویتامینK
بیشترازکلسیم درسلامت استخوان موثراست
برخلاف تصور عموم شیربهترین گزینه
برای استخوانهانیست بلکه آوکادو،هل
و وموز بیشتر باعث استحکام استخوانهامیشوند
@sardarbakery
❤️ دلنوشته یک جانباز برای یک عکس ❤️
به چه می نگری دلاور. به چه می اندیشی یل. در دور دست چه می بینی که مخلوقات دیگر قادر به دیدنش نیستند. چه نگاه نافذی داری فرزند خمینی؛ آنچه را که هرگز ما ندیدم تو می بینی؟
اندیشه تو چه بود که در دست راستت سلاح را تکیه گاه خود کرده ایی؟ شاید به ما می آموزی که سلاحتان را به صلاحتان واگذار نکنید. دریغا ما تابع و فرمانبردار بودیم؛ دیگران کردندو نیشترش بر دل ما زدند.
در عجبم که تو با نگاهت این روزهای سیلی خوردن ایثار و ایثار گران را می دیدی و ما نتوانستیم ببینیم! پس زین بابت بود که عطای دنیا را به دنیا پرستان بخشیدی و پر کشیدی؟ همرزم پر کشیده ام گناه ناکرده همقطارانت چه بود که چنین در محکمه متزوران چاپلوس قطع ید شده اند؟
ای دیده بان بهشت! سربندت را به کدامین قطعه تربت ایران به امانت داده ای؟ آیا چفیه ات به دست مادرت رسید؟ در وصیت خود از ما فرزندان خمینی به خوبی یاد کردی؟
بعد جنگ ما نیز به همراه تو بر خلاف وصیت پیرمان فراموش شدیم و در کشاکش زندگی روزمره مان در حال زنده ماندنیم، نه زندگی کردن!
بعد جنگ از تو در روز شهدا یادی نمادین می کنند و از ما در روز جانباز! ....از دیگر همرزمان رزمنده حتی نامی هم نمی برند.
پیرمان جنگ را جنگ نامید و عزت و شرف ما را در گرو جنگ و دفاع مقدس گره زده بود. ولی اینک عزت و شرف در بالای شهر در خودرو های لوکس و ویلاهای خارج از کشور خلاصه شده است.
دیگر نه نامی از تو و ما باقی مانده، نه رسمی!... همرزمم! غیرت را در خیابان های بالا شهر تهران تومنی ده قران می فروشند و آبروی عزت و مکنت و غیرت من و تو را چوب حراج می زنند .
همرزمم! ما بجای والا مقامان قدر ناشناس خجل ز رویت هستیم؛ که سلاح و صلاح را به مقامی دنیوی می فروشند و نام شما را پلکان ترقی خویش کرده اند .. والسلام .
نوشته م.ر.ک جانباز
منبع :فاش نیوز
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
@sardarbakery
🌸برادر شهیدم محمد مهدے عزیز
چقدر دلتنگ نگاهت میشوم
هـر روز
هـر شب
هـر لحظـه
و تو چقـدر زیبا
به قلب بیقرارم
عشــق و آرامـش
هـدیـه میڪنے...
@sardarbakery
🌷شهید محمد هادی نژاد🌷
چند روز قبل از رفتن به سوریه ازم خواست که بزارم بره سوریه، باهاش مخالفت کردم و گفتم تو مال جنگ نیستی و من فقط یک پسر دارم، اگر تو بری دیگر کسی را ندارم، شب که خوابیدم حضرت زینب (س) را در خواب دیدم که پسرمو ازم خواست و گفت با رفتنش مخالفت نکنم.
وقتی خبر شهادت محمد را شنیدم اصلا ناراحت نبودم چون حضرت زینب(س) محمد منو انتخاب کرده بود.
راوی: مادر بزرگوار شهید
@sardarbakery
یه شب محمدتقی به همراه همسرش و خواهرش اومدن خونمون. ازش پرسیدم محمدجان اتفاقی افتاده، این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟
گفت: اومدم برای خداحافظی آخه فردا قراره اعزام بشیم سوریه.
گفتم: این سری هم میخوای دیر برگردی؟ گمان میکنم بهش الهام شده بود، چون گفت: نه نگران نباش، خیلی طول نمیکشه، هفت روز دیگه برمیگردم!
مثل همیشه سر قولش موند و هفت روز بعد برگشت ولی اینبار با تابوت...
شهید محمدتقی سالخورده
@sardarbakery
سعید رزمنده جبهه مقاومت و نیز مبلغ بود.
در زمان هایی که از خط مقدم و درگیری فراغت می یافت معمولا بعداز عملیات به رسالت اصلی اش که تبلیغ بود می پرداخت.
اخلاق خوبی داشت و هر تعداد رزمنده با سلیقه های مختلف که در یک جمع بودند سعید با همه ارتباط برقرار می کرد.
با همه دوست می شد، انگار سال هاست با رزمندگان جبهه مقاومت بوده است همیشه لبخندی روی لبانش بود و این قدر با محبت و دلسوزی با رزمندگان جبهه مقاومت برخورد می کرد، که حتی در لحظه های بحرانی حضورش باعث افزایش روحیه رزمنده های مقاومت می شد.
@sardarbakery