سلام امام زمانم✋🌸
این روزها ڪہ میگذرد، غرق حسرتم
مـثـل قـنـوت هـاے بــدون اجـابتم
بستہ است چشمهاے مرا غفلت گنـاه
تو حاضـرے، منم ڪہ گرفتـر غیبتـم
💚اللهم عجل لولیک الفرج💚
@sardarbakery
📸 مـــــــادر ۹ شهید
●حالا بعضی ها فکر میکنن برای این انقلاب خیلی زحمت کشیدن !!
#مادر_ایران
#صبر_زینبے
#مادران_زینبی
#یادکنید_شهدا_را_باذکرصلوات🌷 🕊🕊
@sardarbakery
#شهید_محمد_بلباسی:
✍اینها روکه مینویسم بده نیروها تهیه ڪنند بعد بیان برای اعزام به #جبهه_فرهنگی!
۱⇦توکل
۲⇦توسل
۳⇦غیرت
۴⇦تهذیب نفس
۵⇦فرمایشات آقا
واز همہ مهمتر... اخلاص!
#شهید_محمد_بلباسی 🌷🕊🕊@sardarbakery
🌸داستان شب
نزدیکی های عید بود،
من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم،
صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم،
از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...
(استادکدکنی حالا خودش هم گریه می کند و تعریف میکند...)
پدرم بود،
مادر هم او را آرام می کرد،
می گفت:
آقا! خدا بزرگ است،
خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!...
اما پدر گفت:
خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند،
نباید فکر کنند که ما...
حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم
دست کردم توی جیبم،
100 تومان بود
کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم
روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال، همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قدشان...
پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد؛
10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس،
آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛
رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد
گفتم: این چیست؟
گفت: "باز کنید؛ می فهمید".
باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
گفتم: این برای چیست؟
گفت: "از مرکز آمده است؛
در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند؛
برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."
راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟!
فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان!
مدیر گفت: از کجا می دانی؟
کسی به شما چیزی گفته؟
گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین
در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام میگیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس،
آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم،
درست گفتی!
هزار تومان بوده نه نهصد تومان!
آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را برداشته بود
که خودم رفتم از او گرفتم؛
اما برای دادنش یک شرط دارم...
گفتم: "چه شرطی؟"
گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟!
گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا درقرآن کریم وعده داده است که ده برابر کار خیرت را به تو بر می گرداند:
من جاء بالحسنة فله عشر امثالها.
خاطره ای از استاد شفیعی کدکنی
🍁🌱🍁🌱🌸🌱🍁🌱🍁
@sardarbakery
🌸"خدای" من در "هوایت"هوایی شدم
🌷"بی آنکه" بدانم بدون "هوایت"
"هوایی" نیست.
🌸"هوایم" را در تمام"لحظه های"
"بی هواییم" داشته باش.
@sardarbakery
زلال ترین شبنم شادی
را همیشه
بر چشمانتان
و شیرین ترین تبسم
خوشبختی
را همیشه بر لبانتان
آرزو دارم....
🌟شبتون سرشار از آرامش🌟
@sardarbakery
دیروز بخشی از تاریخ است
فردا رمز و رازی بیش نیست
امروز هدیه ی خداوند است و
ما باید قدر این هدیه را بدانیم.
@sardarbakery
خدای خوبم
که هر چه هست و دارم از توست
پـرﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ:
ﺍﺯ ﺑﺎﺑﺖ ﺯﻳﺒﺎﺗﺮﻳﻦ ﺗﻜـﺮﺍﺭ ﺍﻳﻦ ﺩﻧﻴﺎ ﻛﻪ ﺑﻴﺪﺍﺭﻳﺴﺖ، ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﭙﺎﺳﮕﺰﺍﺭم
ﺍﺯ ﺗﻮ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﺩﺍﺭم ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﻛﻪ ﭼﺸﻢ صورت ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻳﺒﺎییﻫﺎﻳﺖ ﺑﺎﺯﻛﺮﺩی،
ﭼﺸﻢ ﺩﻟﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺑﻨﺪﮔﻴﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭ.
" آﻣﻴﻦ "
پروردگارا،
سپاس از صبح امروز،
که باز هم سلامت خودم و عزیزانم، قشنگ ترین هدیه زندگی به من است.
ﺑﻬﺘﺮﻳﻨﻬﺎی خدا نصیبتون.
یه صبح پرنشاط و یه روز خوب و بابرکت.
یک دنیا لبخند و تمام آرزوهای خوب مال شما،
روز خوبی پیش رو داشته باشید...
🌺🍃🌺🍃🎀🍃🌺🍃🌺
@sardarbakery
دنیـــــای مـــــن:
ﺗﻮ ﺑﺎﺷﯽ ﻣن...
ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﻗﺪﻡ ﻓﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ
ﺗﻮ ﺑﺎﺷﯽ...
ﺍﺯ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﺟﻠﻮ ﻣﯽ ﺯﻧم...
@sardarbakery
🌸 داستان شب
پادشاهی با وزیر و سرداران و نزدیکانش به شکار می رفت.
همین که آن ها به میان دشت رسیدند پادشاه به یکی از همراهانش به نام جاهد گفت:
جاهد حاضری با من مسابقه اسب سواری بدهی؟
جاهد پذیرفت و لحظه ای بعد اسب هایشان را چهار نعل به جلو تاختند تا از همراهانشان دور شدند.
در این هنگام پادشاه به جاهد گفت: هدف من اسب سواری نبود ، می خواستم رازی را با تو در میان بگذارم، فقط یادت باشد که نباید این راز را با کسی در میان بگذاری.
جاهد گفت: به من اطمینان داشته باش ای پادشاه.
پادشاه گفت: من حس می کنم برادرم می خواهد مرا نابود کند و به جای من بنشیند. از تو می خواهم شبانه روز مواظب او باشی و کوچکترین حرکتش را به من خبر بدهی.
جاهد گفت: اطاعت می کنم سرور من.
دو سه ماه گذشت و سر انجام یک روز جاهد همه چیز را برای برادر پادشاه گفت و از او خواست مواظب خودش باشد!!
برادر پادشاه از جاهد تشکر کرد و پس از مدتی پادشاه مرد و برادرش به جای او نشست.
جاهد بسیار خوشحال شد و یقین کرد که پادشاه جدید مقام مهمی به او می دهد. اما پادشاه جدید در همان نخستین روز حکومت، جاهد را خواست و دستور کشتن او را داد.
جاهد وحشت زده گفت: ای پادشاه من که گناهی ندارم، من به تو خدمت بزرگی کردم و راز مهمی را برایت گفتم.
پادشاه جدید گفت: تو گناه بزرگی کرده ای و آن فاش کردن راز برادرم است، من به کسی که یک راز را فاش کند، نمی توانم اطمینان کنم و یقین دارم تو روزی رازهای مرا هم فاش می کنی.
🕊🍁🕊🍁🌸🍁🕊🍁🕊
@sardarbakery
تـا خـــدا هست
هیچ لحظه ای
آنقدر سخت نمـی شود
ڪه نشود تحملش کرد
شدنی ها را انجام می دهم
و تمام نشدنی هایم را
به خـــداوند می سپارم
@sardarbakery