eitaa logo
سرداران ورزمندگان عاشورایی
215 دنبال‌کننده
21.8هزار عکس
13.4هزار ویدیو
101 فایل
(درحسرت روزهای جنگ)
مشاهده در ایتا
دانلود
گیرم که وصال دوست درخواهم یافت ، این عمرِ گذشته را، کجا دریابم ...؟ ╔ 💗 ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا وقتی خاطرات خوب عزیزانم در قلبم زنده است زندگی قشنگ است …💐 🎙راغب-خاطره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨در رفـــاقت رسم ما جان دادن است ❤ هر قدم را صد قدم پس دادن است ✨هرکه بر ما تب کند جــان میدهیم ❤ ناز او را هرچـــه باشد میخریم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
إِلَهِي وَ رَبِّي مَنْ لِي غَيْرُكَ؟♥️ خدایا جز تو چه کسی را دارم
❣عملیات قدس3 بود. هر دو پایم زخمی شده بود. توان ایستادن نداشتم. چهاردست‌وپا، از همان تپه بالا رفتم. دیدم حدود ده نفر از بچه‌های خودمان توسط عراقی‌ها اسیر شده‌اند. نیروهای دشمن هم با هلیکوپتر و ماشین در حال انتقال نیرو به منطقه بودند. چهاردست‌وپا به سمت سلیمان برگشتم و کنارش خوابیدم. هزار فکر و خیال به ذهنم می‌آمد از اسارت تا شهادت. می‌ترسیدم دو عراقی که زده بودم، هنوز زنده باشند و بگویند ما آنها را زده‌ایم و آنها به‌تلافی ما را تکه‌تکه کنند. حتی این فکر به ذهنم آمد که خودم و سلیمان را خلاص کنم، اما به خودم گفتم خودکشی حرام است. بهتر است به خدا توکل کنم و همه چیز را به خدا بسپارم. یک‌ساعتی همان جا افتاده بودیم. بالاخره دو سرباز عراقی از راه رسیدند. به ما که نزدیک شدند، یکی یک لگد به ما زدند. تکان نخوردیم. فکر کردند مرده‌ایم. رد شدند و به سمت بالا تپه جایی که سنگر مخفی بود رفتند. بالای سر دو عراقی کشته شده نشستند. یکی دست جنازه را گرفت، دیگری پایش را و از آنجا بردند. خیالم راحت شد که به درک واصل شده‌اند و زنده نیستند. تا حدود ساعت 12 ظهر آنجا افتاده بودیم. خونریزی و تشنگی امانم را بریده بود. باز عراقی‌ها برای جستجو آمدند. بالای سر ما که رسیدند، باز به ما لگد زدند، هی ما را این‌طرف و آن طرف می‌کردند و لگد می‌زدند. دیگر مرده‌بازی، فایده‌ای نداشت، اگر از تشنگی تلف نمی‌شدیم، با این ضربه‌ها جانمان در می‌آمد. به امید اینکه حداقل با آب سیراب شوم، دستم را تکان دادم و گفتم: نزنید! ناله سلیمان هم با این لگدزدن‌ها بلند شده بود. من را بلند کردند. لنگ‌لنگان چند قدمی رفتم. سلیمان را بلند کردند که راه برود. به زمین افتاد. اصلاً نای ایستادن نداشت. دو پایش را گرفتند و شروع به کشیدن کردند. با همین حال ما را به یک سنگر زیر زمینی بردند. وارد سنگر که شدیم، کتک‌زدن هم شروع شد. سلیمان فقط می‌گفت یا الله. او را می‌زدند و با لگد به زخم‌هایش می‌کوبیدند و می‌گفتند: بگو مرگ بر خمینی! سلیمان درد می‌کشید و با ته‌مانده توانش می‌گفت: مرگ بر صدام، یزید کافر! باز با لگد به شکم پاره‌اش می‌کوبیدند و سلیمان محکم‌تر می‌گفت: مرگ بر صدام! آن‌قدر زدند که دیگر صدایش در نیامد. بعد از ساعتی ما را با چشمان بسته سوار ماشین کردند. نفهمیدم چند نفر در پشت ماشین هستیم، اما از صداهایی که در ماشین بود، فهمیدم آقای مراد نیکنام، جانشین گروهان هم که برای نجات ما آمده بود در ماشین است. ما را به زندانی در شهر الاماره عراق بردند. آنجا ما را در اتاقی حبس کردند که سلیمان بر اثر جراحت‌هایی که داشت دار فانی را وداع گفت و به شهدای کربلا پیوست. 👆راوی آزاده، مرحوم سید محمد تقوی هدیه به شهید سلیمان فرخاری صلوات- شهدای فارس🕊🌹🕊
سردار شهید سلیمان فرخاری
❣خواست برود. گفتم: سلیمان پدرت خواب شهادت را دیده است، می‌دانم اگر بروی برنمی‌گردی. خنده زیبایی، میان محاسن بورش نشست و گفت: فدای پدر و مادری که پیشاپیش خواب شهادتم را هم دیده‌اند. رفت. وقتی رسید، زنگ زد و گفت: شانه‌ام خرد شد، از سنگینی این نان و حلواها، ولی بچه‌ها خوردند و دعایت کردند. مدتی بعد خبر دادند در عملیات قدس 3 مفقود شده است. در آخرين نامه اش که ساعتی قبل از عملیات قدس 3 نوشته بود، خطاب به ما نوشته بود: اين دفعه با دفعات قبل فرق کرده‌ام و بايد هم فرق بکنم . اگر شهيد شدم و جسدم پيدا شد به خاک بسپاريد و اگر جسدم پيدا نشد بر سر قبر شهيد رحمت الله باقر پوريان پسر دائي ام برويد که من با ايشان هيچ فرقي ندارم . این آخرین چیزی بود که از سلیمان به دستمان رسید. هنوز نور امیدی بود که شاید به اسارت درآمده است. از وقتی خبر مفقودی‌اش را آوردند، رادیو را از خودم دور نمی‌کردم. همه خبرها و همه پیام‌های رادیو بغداد را با وسواس و دقت دنبال می‌کردم. یک شب خوابیده بودم و رادیو عراق کنارم روشن بود. به‌وضوح شنیدم که می‌گوید: سلیمان فرخاری ۲۳ساله اعزامی از لارستان فارس بعد از دستگیری جان داد! با خودم گفتم از بس در فکر سلیمان هستم، دچار توهم شده‌ام. نمی‌خواستم باور کنم و به کسی نگفتم. روز بعد از نگاه دیگران، حدس می‌زدم آنها هم این پیام را شنیده باشند، اما دوست نداشتم باور کنم و از زبان کسی بشنوم که سلیمان شهید شده است. پنج سال با همین انتظار و دل‌آشوبه گذشت. جنگ تمام شد. بالاخره اسرا آزاد شدند و برگشتند. آزاده‌های لار هم آمدند. مراسم استقبال در حسینیه اعظم شهر بود. با بیم و امید خودم را به حسینیه رساندم. آزاده‌ها یکی پشت بلندگو می‌رفتند و چند کلام حرف می‌زدند. نوبت "مراد نیکنام" شد. تا شروع کرد، گفت: سلیمان فرخاری هم در آغاز اسارت در کنارم به شهادت رسید... دیگر چیزی نمی‌شنیدم جز صدای قلبم. چادرم را روی صورتم انداختم و گلویی پر بغض، به خانه برگشتم و با خودم و خدایم خلوت کردم. ساعتی بعد پسر بزرگم آمد. گفت: مادر، دیگر منتظر سلیمان نباش، سلیمانت شهید شده! نگاهش کردم و گفتم: خدا را شکر، بچه من که از شاهزاده قاسم عزیزتر نیست! می‌گفتند شهید شده، اما پس جنازه‌اش کجا جامانده بود که برنمی‌گشت و من هر شب در انتظار فردایی که قرار بود سلیمان برگردد، به خواب می‌رفتم. 16 سال از آخرین خداحافظی ام با سلیمان می‌گذشت که خواب دیدم، پنج خانم از درب بسته منزل وارد شدند و من را به بازگشت سلیمان مژده دادند. گفتم: شما که هستید؟ گفتند: فرزندت، سلیمانت را از که خواسته‌ای؟ گفتم: از حضرت زینب، از حضرت زهرا! لبخند زدند و گفتند: خوب ما هم زهراییم و زینب، خدیجه، رقیه و ام‌کلثوم! بیدار شدم. با این مژده باید آماده برگشت سلیمانم می‌شدم. نور امیدی در دلم پیدا شده بود که سلیمان می‌آید. باز خواب برگشتش را دیدم، دیدم که تابوتش پیشاپیش تمام شهدا، روی دستان مردم در شاه‌چراغ تشییع می‌شود. روز بعد به یکی از آشنایان زنگ زدم و گفتم برو تشییع شهدا، اولین تابوت، تابوت سلیمان است و رفت و دید و بود.🕊🌹🕊
❣شهیدی که محاسبه و مراقبه اعمالش اولویت زندگی‌اش بود 🔹یک شب، شهید علی اکبر مقصودی نماز شبش را خواند و خوابید ولی برای نماز صبحش بیدار نشد، آن روز به شدت گریه کرد و بمدت سه روز، روزه گرفت. وقتی که نماز نافله شب علی اکبر، قضا میشد بسیار ناراحت بود و قضای آنرا در هر صورت می خواند. 🔹علی اکبر مقصودی به محاسبه و مراقبه در تمام ساعات زندگی‌اش می پرداخت و پس از شهادتش، دفترچه‌های محاسبه او به دست خانواده‌اش رسید و مطالب آن حاصل دقتش در حالت و رفتار و سکناتش بود. او کمترین اشتباهش را می‌نوشت و هر شب برای رفع اشتباهاتش از خدا توفیق طلبیده و درخواست طلب و توبه کرده است.🕊🌹🕊
❣عجیب روی نماز اول وقت تاکید داشت. وقت اذان که می شد می گفت: بدوید تا داغ است به چسبانید, اگر گذشت, سرد می شود دیگر نمی چسبید! می گفتم چرا انقدر اصرار داری؟ می گفت اخه امام زمان(عج) نماز رو اول می خونه, می خوام به نماز اقا برسم! ما برنامه شناسایی را جوری می چیدیم که نیروها شب می رفتند, شب هم بر می گشتند, یعنی هیچ وقت در روشنایی روز بین دو سمت نبودند. دوستانش می گفتند,یکبار در مسیر برگشت, به اذان صبح خوردیم. تا وقت اذان شد, محمد به نماز ایستاد. هر کاری کردیم ننشست. رکعت اول که تمام شد نگذاشتیم بلند شود, نشسته نمازش را تمام کرد. گفتیم چه عجله ای, بذار به خط خودمان که رسیدیم بخوان. گفتم امدیم, چند قدم, ان طرف تر شهید می شدم, این نماز به گردنم نمی ماند؟ 🌷نمی دانستم خبر شهادت محمد را چگونه به مادر بدهم, به خصوص مفقود بودنش. وقتی گفتم محمد شهید شد, خیلی ارام گفت:می دانستم! گفتم از کجا؟ گفت یادته قبل از عملیات امد خانه! گفتم خوب! گفت:امد, ساکش را گذاشت و گفت کاری دارم الان بر می گردم. رفت یه ساعت بعد با یه البوم و یه پاکت امد. توی پاکت عکس های خودش بود. تمام عکس هایش را از خانه اقوام جمع کرده بود. نشست و همه را در البوم به سلیقه خودش چید! ناهار را هم کنارم خورد. گفت مادر, من دارم شهید می شوم. هیچ شک و شبه ای هم ندارم. در عملیات فلان, در منطقه فلان, در سحر شهید می شم! گفت مادر من نه زن دارم,نه فرزند نه مالی در این دنیا. تنها چیزی که دارم این البوم عکس است که برای شما درست کردم. مادر برایم گریه نکن! کمی سکوت کرد و گفت اشکال ندارد, مادری, گریه کن. اما چون لباس سیاه مناسب نداری برایت یک لباس سیاه هم خریدم. یک پاکت به من داد که لباس داخلش بود, بعد هم انقدر شوخی کرد و مرا خنداند که حد ندارد. گذشت تا چند شب پیش که خواب پدر مرحومت رادیدم که چشم انتظار است. گفتم منتظر کی هستی گفت محمد, دیر کرده! گفتم چرا می خوای پسرم را از این دنیا ببری, گفت پیمانه محمد پر شده! از خواب پریدم, فهمیدم امشب شهادت محمد است! سحر, زمان نماز شب شهید شد. از محمد هیچ چیز نماند. همان جور که دوست داشت مفقود شد. بعد ها ان منطقه را شخم زدیم, شهدای زیادی پیدا شد اما محمد نه. اندک دارایی هم که داشت به وصیتش درساخت مسجد استفاده کردیم.🕊🌹🕊
شهیدان دریساوی، محمد سلطان ابادی، غلامرضا ذاکر عباسعلی و اصغر حکمتی🕊🌹🕊
❣بی نماز ها از شفاعت محرومند 🌟یکی از آشنایان، خواب شهید سید احمد پلارک را دید. وقتی ازش تقاضای شفاعت کرد، شهید پلارک بهش گفت: من نمیتوانم شما را شفاعت کنم... فقط وقتی میتوانم شما را شفاعت کنم که نماز بخوانید و به آن توجه کنید، همچنین زبان تان را نگه دارید در غیر این صورت هیچ کاری از من بر نمی آید... 📌خاطره ای از شهید سید احمد پلارک🕊🌹🕊
❣گفت: «بچه ها در حال آموزش غواصی در سد دز هستند.» ادامه داد:«اما آب آنجا یک فرق اساسی با این آب ها دارد، آن آب به حدی سرد است که به این راحتی ها کسی نمی تواند سردی آن را تحمل کند!» گفتم: پس شما چطور در آن آب سرد آموزش می بینید؟ گفت: «یکی از بچه ها که صدای زیبایی دارد، لب جایگاه پرش می ایستد و با صدای بلند می خواند "بر لب آبم و از داغ لبت می سوزم!" این را که می گوید، آتشی در قلب ما می افتد که سردی آب دز هم نمی تواند آن را خنک کند. این بیت را می خواند و ما اشک می ریزیم و در آب دز شیرجه می زنیم!» 🌷🌹🌷 وصیت شهید امان الله عباسی: خدایا خودت شاهدی که دلم واقعاً هر آن پر می زد که برود تا آن قبر آقا را در بغل بگیرم. بنشینم کنار سر آقایم، زار بزنم و گریه کنم و بگویم حسین جان، آقا جان کجا بودی ببینی که این عزیزانم این رفقایم چگونه در راه تو عاشقانه جنگیدند. حسین جان کجا بودی ببینی علی اکبر های ما چگونه زحمت کشیدند در این عملیات ها در این خط های پدافندی. خدایا خودت می دانی که آرزویم هست و امیددارم که امیدم را به گور نمی برم. اعتقاد دارم، اعتقاد دلی و قلبی ام این است که اگر شهید بشوم کربلا هستم، به این امیدوارم، امید واثق دارم. ... و از خدا می خواهم که مرگ من را شهادت در راه خود قرار بدهد، یک عمر از خدا خواسته ام که در راه تو شهید شوم و خدایا از تو می خواهم در لحظه مرگم حب ائمه مخصوصاً حب حسین بن علی و حب امام زمان در دلم باشد و اعتقادم این است که اگر در راه او شهید شوم لحظه مرگ، سرمان به دامان آقا اباعبدالله است.🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣💥روایتگری شهدا💥 📌شفا گرفتن مادر شهید 🏴🎙خاطره‌ای از حجت الاسلام سعید آزاده درباره‌ی مادر شهید محمد کیهانی که می‌خواست در پیاده روی اربعین شرکت کنه و دکتر بهش گفته بود شما نمی‌تونید در پیاده روی شرکت کنید... صل الله علیک یا اباعبدالله الحسین دلتنگ حسین و کربلایش هستیم 🥺💔 🕊🌹🕊
آزاده شهید محمد رضایی 🌹این شهید بزرگوار از نیروهای اطلاعات عملیات مشهد بود که در عملیات کربلای ۴ اسیر شد و هویتش در همان روزهای اول اسارت توسط یک اسیر قدیمی و خودفروخته به نام «م.ر» و به وعده تعلقِ غذای بیشتر به او لو رفت! 👈در شکنجه گاه مخفیانه تکریت ۱۱، بعثی ها او را به قلاب پنکه سقفی آویزان کردند، مدتی بعد در آب جوش انداختند، با یک کابل فشار قوی بالای ۵۰۰ ضربه بر کمرش زدند، با پا شیشه پنجره سرویس بهداشتی را شکستند و بدن نیمه جان و لخت شده اش بر روی آن انداختند و او را غلط دادند و سپس بر زخم هایش نمک پاشیدند و با یک فرچه مخصوص شستن لباس به شدت زخم هایش را خراشیدند و سیم برق را در حالی که دستانش بسته بود به او متصل کردند! 👈فریادهای او فضای حمام را پرکرده بود و در حالی که از ائمه اطهار (ع) یاری می‌طلبید، یک بعثی شمر صفت به نام عدنان برای اینکه استغاثه‌های وی به درگاه خداوند و فریادهای یا زهرایش را خفه کند، یک صابون را در دهن او گذاشت و با پوتین محکم بر روی آن کوبید و صابون در گلوی مبارکش گیر کرد و با شهادتی مظلومانه به کاروان عاشورا پیوست! او کسی نبود جز شهید محمد رضایی از مشهد، شادی روحش صلواتی قرائت نماییم. 🔸منبع: «آزاده سرافراز سید محسن حیدری، خبرگزاری دفاع مقدس، ۱۴۰۲/۲/۴، کدخبر: ۵۸۴۹۲۵» 🔷 ۲۶ مرداد سالروز بازگشت اسرای سرافراز اسلام به میهن گرامی باد.🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم کمتر دیده شده از که، در اربعین زائران را واکس می‌زد. خیلی حرف است سردار سپاه باشی و مثل آدمای عادی رفتار کنی و یا بهتر بگویم کاری کنی که آدمهای عادی هم کمتر انجام می دهند. ◇ اربعین ۹۳ برای پیاده روی اربعین به کربلا رفت. ◇ در بین راه ساعت ها و روزها در گوشه ای می‌نشست و واکس در دست کفشهای زوار امام حسین(ع) رو واکس می زد. ◇ فیلم حاضر متعلق به سردار شهید مدافع حرم، «حاج هادی کجباف» در حال واکس زدن کفش زوار حسینی است. ◇ یک سری افراد هم، حنجره پاره می‌‌کنند و می‌گویند که شهدای مدافع حرم، دنبال پول و عشق جنگ و کشت و کشتار بودند. ◇ راستی کدام عقل سلیمی قبول می‌کند که چنین آدمایی، که جان خود را بر کف داشتند، برای پول، پای در دفاع از حرم گذاشتند.!🕊🌹🕊
❣مرا دعوت شهیدی به کربلا کشانده است. سلام و درود خدا بر خون ها مطهر شهیدانی که در آرزوی حسین بال گشودند و راه کربلا را برایمان باز نمودند.🕌 در راه اربعین 🕊🌹🕊
سردار شهید ابراهیم ایل فرمانده تیپ امام سجاد فارس 🌷سنگر سرد و نم دار بود. همه هم خسته. گفت صبر کنید تا من بگم. با انگشت به هر کس جای خوابش را نشان داد. همه که دراز کشیدیم دیدیم خودش کنار در سنگر, جایی که از همه جا سرد تر و نمور تر بود خوابید. عجیب فرمانده ای بود, بدنش پر از زخم بود. جایی از ریشش را که ضد انقلاب سوزانده بودند, توی چشم می زد. استخوان بازویش را هم ترکش برده و پیوندی بود... و زخم های دیگر اما همیشه اولویت با دیگران بود.. 🌷انقدر در طرح ریزی عملیات خبره بود که می گفتند ابراهیم در طرح و عملیات به دنیا امده! شده بود فرمانده تیپ امام سجاد(ع) خودش راضی نبود. می گفت:این مسؤلیت دست و پایم را بسته, دلم هوای خط مقدم و عملیات و صدای ترکیدن خمپاره را کرده, اصلا من به درد فرماندهی تیپ نمی خورم. به درد خط مقدم می خورم که مرتب ترکش بخورم! وقتی فرمانده تیپ بود. از صدا و سیما امدن برای مصاحبه. راضی نشد. گفت کار برای خدا که گفتن نداره! 🌷سهمیه لباس سبز پاسداران امده بود. به همه دادم . رفتم سراغ ابراهیم, گفتم این هم لباس شما. رد کرد و گفت:من این را نمی پوشم. چون لیاقت می خواهد,همین لباس کار خاکی برای ما بس است, امده ایم اینجا برای کار نه لباس مدل پوشیدن! 🌷گفتم دادش بسه, شما به سهم خودتان خدمت کردید و خون دادید. گفت:هنوز به سعادت نرسیده ام, سعادت من هم شهادته!🕊🌹🕊
❣من به خیال خودم شق القمر کردم روایت پیرمرد تخریبچی از حضورش در جبهه به همراه دو فرزندش 👆🕊🌹🕊
📖 علیه السلام: آنکه عطایت را بپذیرد، تو را بر کرم کردن یارى داده است. 📚 نزهه الناظر/ص83/ح11 «»
📸 دیمونا نزدیک‌تر بود اما نواتیم رو زدیم
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌-امام حسینم، شما از تمام بغض‌هایی که در گلویم دفن شده‌اند، آگاهید..! پناه بر شما و مهربانی‌هایتان..❤️‍🩹:)! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥این آخوند اسرائیلی رو میشناسید؟ احتمالا شما هم ویدیوی محمدعلی حسینی رو که خطاب به سید حسن میگه وصیتت رو بکن ایران تو رو معامله کرده رو دیدید. حالا این کلیپ رو هم ببینید