🌸داستان شب
پشت میز ریاستم لم داده بودم. پیرمرد مدتی می شد منتظر موافقت من با درخواستش بود.
چهره آرامش مجبورم کرد خیلی معطلش نکنم. موافقت نامه را با غرور امضا کردم و از آن جایی که حدس می زدم خواندن و نوشتن نداند، با اشاره به جوهر روی میز بهش فهماندم که اثر انگشتش روی نامه لازم است.
با متانت خاصی قلم زیبایش را از جیبش بیرون آورد و با خط خوشی نامش را نوشت و امضا کرد.
کمی خودم را جمع و جور کردم و مجذوب خط خوشش بودم که نامش توجهم را جلب کرد.
آموزگار کلاس اول دبستانم بود.
«سید ایمان برقعی»
🌸🌱🌸🌱🕊🌱🌸🌱🌸
در سجاده نمـاز تان ،
برای دل زنگار گرفتہ مان
دعـا ڪنیـــــد...
شاید نگاهتـان عایدمان شد
و شهادت مهمانمان ڪردند...!
#حی_علی_الصلاه
#التـماس_دعــا