📸 حالوهوای مدارس کرمان در اولین روز کلاس درس پس از جنایت تروریستی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️«مریم سلطانینژاد» یکی از کودکان شهید حادثه تروریستی کرمان که قبل از شهادتش اینگونه وصیت نامه حاج قاسم را میخواند😭😭
💔 #ایران_تسلیت
سلام امام زمانم✋🌸
از احوالات پسر فاطمه(سلاماللهعلیها) بیخبر نباشید! بر او سلام بفرستید! با او صحبت کنید، میشنود! او هم دل دارد!!!
سلام بر تو اے پسر فاطمه
سلام بر تو اے همنشین زمانهاے دلسوز
سلام بر تو اے شاه بیلشگر
مولاے من! باز آے، به خدا دلهایی تنگ دیدار توست...
یابن الزهرا(سلاماللهعلیهما)
کاش گفتن و شنیدن از تو سهم همه ثانیهها باشد!
کاش سینهمان صندوق صدقهاے شود و قلبمان سکهاے نذر سلامتت!و یادآوریت همه دقایق را پُر کند و خدمت به تو انگیزه همه حرکتها شود!
کاش دردمان همیشه با توسل به تو آرام گیرد و دستمان جز به دعا براے تو به آسمان نرود!
کاش بسان عاشورا که ضجه میزنیم به مظلومیت امام شهیدمان، بگرییم هر روز و شب بر غریبی و مظلومی امام زنده خویش!
کاش در اصرار دعا به امور دنیوے، برا وجود نازنینت هم زود دست از دعا بر نمیداشتیم!
کاش محض وجود خودت، نه براے حوائج خویش ندبه کنیم!
کاش حال و هواے همیشه دلمان به رنگ سحر جمعه باشد!
کاش انتظار تو رنگی باشد که
از نافرمانیت بازمان دارد!
🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷
🚨اعلام جرم دادستانی تهران علیه برخی چهرهها بهدلیل اظهارات خلاف قانون پس از حادثه تروریستی کرمان
🔹برخی از چهرهها که پس از حادثه تروریستی کرمان، اقدام به اظهارات خلاف اخلاق و قانون کرده بودند از سوی دادستانی تهران احضار و علیه این افراد اعلام جرم صورت گرفت.
🔹برهمین اساس، متهمان که شامل هفت چهره مشهور فضای مجازی هستند جهت ارائه توضیحات به دادسرای فرهنگ و رسانه احضار شدند.
🔹همچنین دادسرای عمومی و انقلاب تهران علیه صادق زیباکلام نیز که ادعاهایی را در رابطه با حادثه تروریستی کرمان مطرح کرده بود نیز اعلام جرم کرده است.
🔹زیباکلام باید جهت ارائه توضیحات درباره ادعاهای خود در مرجع قضایی حضور پیدا کند.
🔹بنابراین گزارش، در پی راهاندازی چالش غیراخلاقی از سوی یک خواننده در فضای مجازی، برای نامبرده پرونده قضایی تشکیل و به دادسرای فرهنگ و رسانه احضار شد.
#برخورد_یکسان #فضای_مجازی_سالم
📌 منبع: سازمان اطلاعات فراجا
💠گروه رسانهای تیمورا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥بدون تعارف با خانوادهای که بیشترین شهید را در انفجار تروریستی گلزار شهدای کرمان دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥فیلمی از شهید سبحان علیزاده شهید گلزار شهدای کرمان
🔹دعایش مستجاب شد و پدر و مادر این شهید در سلامت هستن.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اولین نوحه صادق آهنگران در حضور امام به درخواست شهید علمالهدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دهه هشتادی ها هم شهید میشوند
🔹فیلمی از شهیده فائزه رحیمی از شهدای حادثه تروریستی کرمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کاپشن صورتی الان توی آغوششه...
بهتر است آیات خدا را بخوانم و بعد حفظ کنم و سپس زمزمه کنم و بعد سرود کنم و بعد شعار زندگیام کنم تا که این دل پر هیجان و طپش را آرامش دهد و در انتظار شهادت بمانم و بمانم!
من در سنگر هستم. عمق غربت و اوج عزت. در این تنهایی، در این خانه جدید، باخود، با خدا و با شهدا سخن میگویم.
✍️از دستنوشتههای شهید سید محمد حسین علمالهدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥"حسرت شهادت" آخرین نوشته شهیده فائزه رحیمی، دانشجو معلم و هنرجوی نویسندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اولین تصاویر از لحظۀ انفجار دوم تروریستی در کرمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دفاع نوام چامسکی از ایدۀ ایران برای پایان رژیم صهیونیستی
🔹نوام چامسکی، اندیشمند آمریکایی: ایرانیها خواستار نابودی مردم اسرائیل نیستند، موضع آنها این است که اسرائیل نباید وجود داشته باشد. من هم موافقم.
🔹در حقیقت دو دولت وجود دارد که نهتنها خواستار نابودی یک ملت هستند، بلکه در عمل هم دارند آن را نابود میکنند؛ آمریکا و اسرائیل.
😈دام شیطانی😈
#قسمت ۱۷ 🎬
قران را محکم چسپوندم
به سینه ام ومدام تکرار میکردم(یاصاحب الزمان الغوث والامان) ,لنگ لنگان درکابینت داروها رابازکردم وچندتا چسپ برداشتم ,نشستم کف اشپزخونه ومشغول چسپ زدن به پاهام شدم....
یک دفعه..دیدم....
همینجورکه چسب دوم راروی زخم میزدم وپیش خودم(یاصاحب الزمان ,الغوث.والامان)رامیگفتم
احساس,کردم یه چیزی داخل بدنم از پاهام داره میادبالا,همینجور امد وامد وامد ویکباره یه دود غلیظ وسیاه رنگ همراه با بازدمم که الان تند شده بود,بیرون میامد...
دوده درمقابل چشمای من تبدیل شد به آدم کریه المنظری که ناخنهای بلندی داشت,پاهاش مثل سم بود ویک دم هم پشتش داشت...
واااای خدای من ,این ابلیس داخل تن من لانه کرده بود؟؟
خوشحال شدم ازاینکه بالاخره از تنم بیرون کشیدمش,جن یک نگاهی به من کرد ویک نگاه به خونهای کف اشپزخانه وشروع به لیسیدن خونها کرد .
حالا میفهمیدم که هیچ ترسی ازاین ابلیسک ندارم,مگر من انسان اشرف مخلوقات نیستم؟؟
مگرخدا برای نجات من قران وپیغمبر ودوازده نورپاک ,برزمین فرونفرستاده؟
پس من قوی ترازاین اهریمن هستم ,تا نخواهم نمیتونه آسیبی به من بزند...
آروم وبی تفاوت ازکنارش رد شدم...دید دارم میرم تواتاق,به دنبالم آمد,دیگه همه چی دست خودم بود به اختیارخودم.
باخیال راحت به نمازمستحبی ایستادم وای چه آرامشی داشتم.
اونم گوشه ی اتاق ایستاده بود خیره به من ,حرفهای بسیار رکیکی از دهنش خارج میکرد...
بی توجه بهش ادامه دادم...
نمازم که تموم شد ,متوسل شدم به ارباب,برای دل خودم روضه میخوندم وگریه میکردم واونم باصدای بلند وبلندتر فحش میداد,اماانگار میترسیدبهم نزدیک بشه.
عزاداریم بهم چسپید.
ازاتاق رفتم بیرون اما همچنان قران دستم بود,
اونم مثل سایه پشت سرم میومد.
رفتم اشپزخونه تایک نهارساده برا باباومامان درست کنم.
یکدفعه ایفون را زدند...
یعنی کی میتونست باشه؟؟
باباومامان کلید داشتند.کسی هم قرار نبود بیاد.
ایفونمون تصویری بود,تا چشم به تصویر پشت آیفون افتاد بدنم شل شد...
خدای من....
دونفر تومانیتور ایفون ,یک تن بی سر رانشونم دادند بعدش ,جسدراانداختن وسرخونین پدرم رابالا آوردند.
از ته سرم جیغ میکشیدم ,حال خودم رانمیفهمیدم ,نگاه کردم گوشه ی حال اون جن خبیث باصدای بلند بهم میخندید دوباره ایفون ,دوباره سر خونین بابام,جلودر از حال رفتم ودیگه چیزی نفهمیدم...
نمیدونم چه مدت گذشته بود که با صدای گریه ی مامان که اب روصورتم میریخت چشام رابازکردم.
درکی از زمان ومکان نداشتم,مامان چرا سیاه پوشیده؟؟ ,یکدفعه چهره ی خونین بابام اومد پیش نظرم ,بدنم به رعشه افتاد,نکنه بابام راکشتن؟؟
تا شروع کردم به لرزیدن مامان صدا زد:محسن زود بیا ,اب قند را بیار, داره میلرزه,بابا با لیوان اب قند از اشپزخونه امد بیرون خیالم راحت شد که زنده است .
اومدم بگم من خوبم,چیزیم نیست,اما هرچه کردم نتونستم حرفی بزنم,انگارکه قدرت تکلم را ازم گرفتن.
مادرم گریه میکرد ویاحسین میگفت.
به یکباره ازگوشه ی اتاق صدای فحش شنیدم,بازم اون شیطان خبیث روبه مادرم فحشش میداد,دیگه طاقت نیاوردم,حمله کردم به طرفش ,میخواستم دهنش را خوردکنم,,رسیدم بهش زدم زدم...مامان وبابا به خیالشون من دیوونه شدم,اخه اونا جن رانمیدیدند.
محکم گرفتنم وبردن تواتاقم به تخت بستنم...
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦
😈دام شیطانی😈
#قسمت ۱۸ 🎬
بابا هی گریه میکرد ومیگفت,دختر باهوشم,دخترنابغه ام,دختر نخبه ام,مگه تونبودی که توکنکور رتبه ی تک رقمی آوردی,مگه توهمونی نیستی که توهوش سرامد همه ی بچه های تیزهوش بودی؟اخه چه کارباهات کردن؟؟😭😭
خدا ازشون نگذره که باجوانای مردم این کارمیکنن...
هی گریه کرد ومویه..مثل اینکه زنگ زده بودند ,اقای موسوی حضوری بیاد ببینتم.
یک قرص خواب دادنم بدون کلامی ,خوابیدم....
شب شده بود ,مثل اینکه بابا رفته بود دنبال اقای موسوی,مامان برام سوپ آورد وچون دستام بسته بود خودش دهنم کرد.
حق بهشون میدادم اخه بااین رفتارچندروزه ام فک میکردن من دیوونه شدم.
سوپ راکه داد ,صدای یاالله ,یاالله بابا امد.
مثل اینکه اقای موسوی امده بود,مامان روسریم را درست کرد وخودشم چادربه سر رفت توهال,چند دقیقه بعد اقای موسوی داخل شد ,مثل ادمهای لال سرم رابه نشانه ی سلام ,تکون دادم,اونم جواب داد.
مثل اینکه بابا توراه تمام اتفاقی راکه افتاده بود براش تعریف کرده بود,
روکرد به بابا ومامان وگفتم ,اگر مشکلی نیست شما بفرمایید بیرون ,من باید تنها با دخترخانمتان صحبت کنم.
باباومامان بی هیچ حرفی رفتند بیرون.
اقای موسوی نشست رو صندلی روبرویم وگفت:میدونم نمیتونی صحبت کنی,آیا حرفهای منو.میفهمی؟؟
سرم راتکون دادم یعنی بله
موسوی:خوبه,ببین دخترم ازوقتی پام را تواین اتاق گذاشتم ,یه جورسنگینی وگرما حس میکنم,کسی داخل اتاق هست؟
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
😈دام شیطانی😈
#قسمت ۱۹ 🎬
سرم راتکون دادم وبه گوشه ی اتاق جایی که اون شیطان خبیث باچشمای اتشینش ایستاده بود, نگاه کردم.
اقای موسوی از درون کیفش یک نوشته دراورد فک کنم سوره ی جن باچهارقل بود,آویزون کرد چهار گوشه ی اتاق,یکدفعه دیدم خبری از اون شیطان نیست,ناپدید شده بود ,اما وقتی خوب نگاه کردم دیدم از پشت پنجره ی اتاق زل زده توچشام,با چشام به پنجره اشاره کردم,
اقای موسوی منظورم رافهمید,پاشد پنجره راکه مامان برای تهویه هوا بازگذاشته بود بست وپرده هم کشید.
خوشحال بودم که یکی پیداشده بدون اینکه کلامی حرف بزنم ,میفهمه وباورم داره ,اخه میترسیدم اقای موسوی هم مثل بابا ومامان فک کنه من دیوونه شدم.
اقای موسوی درراباز کردوبابا راصدا زدوگفت:
اقای سعادت من یک لحظه بیرون میایستم ,شما دستهای دخترتون رابازکنید.
بابام باترس گفت:مطمینین خطری نداره؟؟اخه میترسم مثل امروز یکدفعه به جایی حمله کنه...
موسوی:نه اقای سعادت,اتفاقا دخترخانمتون ازمن وتوهم هوشیارتر وفهیم تره,اون حرکتش هم علتی داشته که اگرصلاح بود بعدا به شما عرض میکنم.
حالا چادرم راسرکردم وراحت نشستم روصندلی کنارمیز مطالعه ام,دوباره اقای موسوی امد ,داخل وگفت دخترم به من اعتماد کن از اولین روزی که وارد این حلقه شدی تا همین ساعت را,هر اتفاقی افتاده برام بنویس..
شروع کردم به نوشتن,اقای موسوی هم روبه قبله مشغول خوندن دعاهایی از داخل مفاتیح شد...
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈