فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 دورغ شاخداری که از بس تکرار شد همه باور کردند!
#جوانی_جمعیت
#فرزندآوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انسان های خوب
خوشبختی را تعقیب نمی کنند
بلکه خوشبختی
پاداش مهربانی. صــداقت و گذشت آنهاست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼برخیز طلوع کرده خورشید
🌸باید که ز نور خوشه ای چید
🌼در باغ شکفته غنچهٔ مهر
🌸عید است ، بهار سبز امید
ولادت امام حسین علیه السلام
و روز پاسدار مبارک باد 🌸✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸✨دعای امروز✨ 🌸
سه شنبه ۲۴ بهمن ماه ۱۴۰۲
خدایا شکرت که هوامونو داری🤲
🌷بهمان گفت: من تندتر میرم، شما پشت سرم بیاین. تعجب کرده بودیم. سابقه نداشت بیش تر از صد کیلومتر سرعت بگیرد. غروب نشده، رسیدیم گیلان غرب. جلوی مسجدی ایستاد. ما هم پشت سرش. نماز که خواندیم سریع آمدیم بیرون داشتیم تند تند پوتینهامان را می بستیم که زود راه بیفتیم. گفت: کجا با این عجله؟ میخواستیم به نماز جماعت برسیم که رسیدیم.
🔰شهید مهدی باکری🕊🌹🕊
بدانید برای چه خلق شدهاید و برای چه زندگی میکنید
و پایان کار شما کجاست؟!
و این را بدانید به خدا قسم شما فقط
برای یک لقمه نان به دست آوردن خلق نشدهاید
بهای شما رضوانالله است
به قطعه نانی و یا تکه زمینی
خود را تباه نکنید
شما از آن خدایید
خود را تا دیر نشده به او برسانید،
فرصت کم است!
🔰از وصیتنامه طلبه شهید مهدی تراب اقدمی از شهدای گردان علیاکبر، لشکر ۱۰ سیدالشهدا🕊🌹🕊
🌷شب اول عملیات بدر را به خوبی پشت سر گذاشتیم. صبح با آب دجله چای درست کرده نوشیدیم. تا شب نیز پشت خاکریزی که آن سوی ساحل دجله بود مستقر بودیم. شب دوم عملیات، رضا نورمحمدی که فرمانده محور عملیاتی بود نیروها را در یک کانال به ارتفاع ۱۷۰ و عرض ۷۰ سانتیمتر مستقر کرد در حال نشسته و تکیه زده مشغول استراحت و منظر صدور فرمان حمله بودیم. هوا خیلی سرد بود و بالاپوش بچهها کم. من و نورمحمدی هر دو زیر یک پتو استراحت میکردیم. دشمن که گویی متوجه ما شده بود به شدت کانال و اطراف آن را زیر آتش گرفته بود بهطوری که هر لحظه یک خمپاره داخل کانال یا روی لبههای آن منفجر شده چند نفر.
🌷چند نفر از بچهها شهید و مجروح میشدند ولی عزم ما برای ادامه عملیات جزم بود. رضا خواب بود و من هم داشتم به خواب میرفتم که خمپارهای نزدیک سرمان منفجر شد. رضا بیدار نشد. گفتم: آنقدر خسته است که خمپاره نیز حریفش نیست. لحظاتی بعد فرمانده لشکر با بیسیم رضا را صدا زد تا دستور آغاز حمله را به او بدهد. هرچه رضا را صدا زدم بیدار نشد. نگران شدم. پتو را که کنار زدم دیدم تمام لباسهایش غرق خون است و ترکشی به سینهاش اصابت کرده. البته در آن موقع سرش را ندیدم چون مغزش نیز متلاشی شده بود. درحالیکه دستانم از شدت ناراحتی میلرزید گوشی بیسیم را که مستمر میگفت: «رضا، رضا، احمد» برداشته با بغض گفتم: «احمد، احمد، رضا به میهمانی امام حسین علیه السلام رفت.»
🌹خاطرهای به یاد فرمانده شهید رضا نورمحمدی🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز پاسدار مبارک🇮🇷