eitaa logo
سرداران ورزمندگان عاشورایی
223 دنبال‌کننده
23.5هزار عکس
15.2هزار ویدیو
106 فایل
(درحسرت روزهای جنگ)
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ شبی🌸🍃 رویایی🌸🍃 همراه با🍃 آرامش و یاد خدا🌸🍃 براتون 🌸🍃 آرزومندم🌸🙏🌸 شبتون آروم🌸🍃 فرداتون پرامید🌸🍃 درپناه خدا باشیـد 🌸🍃 با آرزوے بهترینها براے شما خوبان 🌸🙏🌸 شبتون بهشت 🌸🍃🌸 @sardarbakery
✍️ 💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده‌اش به زنده ماندن یوسف گل انداخته و من می‌ترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس کن بچه‌ام از دستم نره!» 💠 به چشمان زیبایش نگاه می‌کردم، دلم می‌خواست مانعش شوم، اما زبانم نمی‌چرخید و او بی‌خبر از خطری که می‌کرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.» و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!» 💠 رزمنده‌ای با عجله بیماران را به داخل هلی‌کوپتر می‌فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می‌خواست آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکم‌تر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلی‌کوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!» قلب نگاهم از رفتن‌شان می‌تپید و می‌دانستم ماندن‌شان هم یوسف را می‌کُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت. 💠 هلی‌کوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزان‌مان را بر فراز جهنم به این هلی‌کوپتر سپرده و می‌ترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره‌های تن‌مان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا کنید! عملیات آزادی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد (علیه‌السلام) آزادی آمرلی نزدیکه!» شاید هم می‌خواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمان‌مان کمتر دنبال هلی‌کوپتر بدود. 💠 من فقط زیر لب (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم که گلوله‌ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه‌ای که هلی‌کوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری‌های برادرم را به سپردم. دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم‌هایم را به سمت خانه می‌کشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی می‌رفتم و باز سرم را می‌چرخاندم مبادا و سقوطی رخ داده باشد. 💠 در خلوت مسیر خانه، حرف‌های فرمانده در سرم می‌چرخید و به زخم دلم نمک می‌پاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست در حالی‌که از حیدرم بی‌خبر بودم، عین حسرت بود. به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد. 💠 نمی‌دانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش عدنان یا است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بی‌اختیار به سمت کمد رفتم. در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم. 💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس که روزی بهاری‌ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بی‌اختیار به سمت باطری رفت. در تمام لحظاتی که موبایل را روشن می‌کردم، دستانم از تصور صدای حیدر می‌لرزید و چشمانم بی‌اراده می‌بارید. 💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست شده بود تا معجزه‌ای شود و اینهمه خوش‌خیالی تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن (علیه‌السلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند! 💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با شنیدن صدای حیدر نفس‌هایم می‌تپید. فقط بوق آزاد می‌خورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان پر کشید و تماس بی‌هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد. 💠 پی در پی شماره می‌گرفتم، با هر بوق آزاد، می‌مُردم و زنده می‌شدم و باورم نمی‌شد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و رها شده باشد. دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه زار می‌زدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی می‌لرزید... ✍️نویسنده: @sardarbakery
👌 ابن عباس روایت كرده است: دو شتر ماده بزرگ و چاق به پیامبر هدیه شد. حضرت به اصحاب و یاران فرمود: آیا كسی در میان شما هست كه دو ركعت نماز بخواند و قیام و ركوع و سجود و وضو و خشوع آن ركعتین را به جا آورد، اما در حین نماز به هیچ امری از امور دنیوی نیندیشد و با خود، لحظه ای از دنیا نگوید. آن گاه من یكی از این دو ناقه را به او هدیه خواهم داد؟ حضرت، دو سه بار این سخن را تكرار كرد ولی هیچ یك از صحابه به او پاسخی نداد.  سپس امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام برخاست و گفت: ای رسول خدا! من دو ركعت نماز می خوانم و از زمان تكبیر آن تا سلام آخر، در باره هیچ امر دنیوی نمی اندیشم.  فرمود: درود خدا بر تو باد، نماز بگذار. امیرالمؤمنین(علیه السلام) تكبیر گفت و نماز را شروع كرد؛ وقتی دو ركعت نماز او تمام شد، جبرئیل آمد و به پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: ای محمد! خداوند به تو سلام می رساند و می گوید یكی از ناقه ها را به علی بده.  پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)  فرمود: من با او شرط كرده بودم اگر دو ركعت نماز بخواند و در حین نماز به هیچ امر دنیوی نیندیشد،  یكی از ناقه ها را به او هدیه می دهم؛ اما او به هنگام تشهد، نشست و با خود فكر كرد كدام یك را بگیرد!  جبرئیل گفت: ای محمد! خداوند به تو سلام می رساند و می گوید او اندیشید كدام یك را بگیرد و بزرگ ترین را یا پروارترین را، تا آن را قربانی كند و در راه رضای خدا صدقه بدهد. پس برای خدا می اندیشید نه برای خودش یا دنیا. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم گریست و هر دو ناقه را به او بخشید.  سپس خدا در باره او نازل كرد: « اِنَّ فِی ذَلكَ لذِكْرَی» یعنی پندی است « لمَن كَانَ لهُ قَلبٌ» یعنی عقل داشته باشد « أَو أَلقَی السَّمْعَ» یعنی امیرالمؤمنین(علیه السلام) با گوش خود به آن چه زبانش از آیات خدا تلاوت می كرد، گوش می داد. « وهُو شَهِیدٌ» یعنی قلب امیرالمؤمنین در نماز خود متوجه خداست و در محضر اوست، و به هیچ یك از امور دنیوی نمی اندیشد.  🎀 (مناقب ابن شهر آشوب، ج 2، ص 20)  @sardarbakery
‍ 💐🍃🌿🌼🍂🌺 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 وعــده ی حضرت زهـرا(س) ✍روزے کہ قرار بود محمدتقے را در امامزاده عقیل اسلامشهر دفن کنند، خانمے همراه همسر خود وارد امامزاده شدوپرسید:این قبر را براے چہ کسے آماده میکنید؟ بہ او گفتند:در این قبر قرار است شهیدے دفن بشودباشنیدن این سخن آنها شروع بہ بیقرارے و گریہ نمودندعلت را که جویا شدند،جواب دادند:دیشب خواب حضرت زهرا(س)را دیدیم که میفرمود:فردا شهیدے را که براے دفاع از دخترم بہ شهادت رسیده، به امامزاده عقیل خواهند آورد حتما بہ پیشوازش برو...! 💐 @sardarbakery
تو نداشتہ منی... وقتے تو نباشے بہ چہ ڪارم مے آید این همہ آسمان... 🌷🕊🕊 @sardarbakery
... هر جا دلی شکست به اینجا بیاورید؛ اینجا بهشتِ امن ِ خدا، شهر مشهد است 💔 ... @sardarbakery
خدایا در این شب زیبا به قلبمان ایمان به وجودمان آسایش به عمرمان عزت و به عزیزانمان سلامتی عطا کن 🌙 @sardarbakery
بارالها 🙏 وسوسه های نفس نگذاشت😔 جانم در نهر رجب تطهیر شود😔 از در آویختگان درخت طوبای شعبان هم که نبودم😔 ترحم فرما🙏 و در دریای رحمت رمضانت مستقرم نما ...🙏 آمیـــــــــــن یا رَبَّ شب‌ها درخـانه‌خــدا را بکوب✨ و دلت را به او بسپار تنها جایی✨ است ڪه "ساعت اداری" ندارد✨ و ورود برای عموم ازاد است✨ پیشاپیش حلول ماه رمضان مبارکــــــــَ 🌙 🙏 @sardarbakery
زندگی کاش که بر وفق مرادت باشد آنکه ازیاد تو را برد به یادت باشد بعد از این از ته دل کاش بخندی، نه فقط خنده برکنج لبت، از سر عادت باشد.. 💓عصر آدینتون مهدوی💓 @sardarbakery
فواید ویتامینK بیشترازکلسیم درسلامت استخوان موثراست برخلاف تصور عموم شیربهترین گزینه برای استخوانهانیست بلکه آوکادو،هل و وموز بیشتر باعث استحکام استخوانهامیشوند @sardarbakery
❤️ دلنوشته یک جانباز برای یک عکس ❤️  به چه می نگری دلاور. به چه می اندیشی یل. در دور دست چه می بینی که مخلوقات دیگر قادر به دیدنش نیستند. چه نگاه نافذی داری فرزند خمینی؛ آنچه را که هرگز ما ندیدم تو می بینی؟ اندیشه تو چه بود که در دست راستت سلاح را تکیه گاه خود کرده ایی؟ شاید به ما می آموزی که سلاحتان را به صلاحتان واگذار نکنید. دریغا ما تابع و فرمانبردار بودیم؛ دیگران کردندو نیشترش بر دل ما زدند. در عجبم که تو با نگاهت این روزهای سیلی خوردن ایثار و ایثار گران را می دیدی و ما نتوانستیم ببینیم! پس زین بابت بود که عطای دنیا را به دنیا پرستان بخشیدی و پر کشیدی؟ همرزم پر کشیده ام گناه ناکرده همقطارانت چه بود که چنین در محکمه متزوران چاپلوس قطع ید شده اند؟   ای دیده بان بهشت! سربندت را به کدامین قطعه تربت ایران به امانت داده ای؟ آیا چفیه ات به دست مادرت رسید؟ در وصیت خود از ما فرزندان خمینی به خوبی یاد کردی؟ بعد جنگ ما نیز به همراه تو بر خلاف وصیت پیرمان فراموش شدیم و در کشاکش زندگی روزمره مان در حال زنده ماندنیم، نه زندگی کردن! بعد جنگ از تو در روز شهدا یادی نمادین می کنند و از ما در روز جانباز! ....از دیگر همرزمان رزمنده حتی نامی هم نمی برند.   پیرمان جنگ را جنگ نامید و عزت و شرف ما را در گرو جنگ و دفاع مقدس گره زده بود. ولی اینک عزت و شرف در بالای شهر در خودرو های لوکس و ویلاهای خارج از کشور خلاصه شده است.  دیگر نه نامی از تو و ما باقی مانده، نه رسمی!... همرزمم! غیرت را در خیابان های بالا شهر تهران تومنی ده قران می فروشند و آبروی عزت و مکنت و غیرت من و تو را چوب حراج می زنند . همرزمم! ما بجای والا مقامان قدر ناشناس خجل ز رویت هستیم؛ که سلاح و صلاح را به مقامی دنیوی می فروشند و نام شما را پلکان ترقی خویش کرده اند .. والسلام . نوشته م.ر.ک جانباز منبع :فاش نیوز 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 @sardarbakery