هدایت شده از حجاب سادات
11.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدایا
به حق نام بزرگ و با عظمتت
همان نامی که همه درهای بسته را می گشاید
و سختی ها را آسان می کند
همان نامی که همه تاریکی ها را می زُداید
و دشواری ها را برطرف می کند
به حق نام عظیمت
همان که کهکشان ها را می آفریند
یا زیر و زِبَر می کند
دستهایمان را بگیر,,
تا در سیاهی ها و تاریکی هایی که ما را
احاطه کرده اند
طریق تو را گم نکنیم
و در فراز راه ها و نشیب ها؛
مقصد و مقصود را فراموش نکنیم
و جز خواست تو؛
به هیچ چیز دیگری تن ندهیم
مگذار یک لحظه،
حتی یک لحظه
تو را از خاطر ببریم
و مگذار به یک لحظه
بی حضور تو
به زندگی کردن راضی شویم!
آمین
🍁♻️🍁♻️🕊♻️🍁♻️🍁
بسیجی واقعی کسی است که چشم بر حقایق نبسته وتا آخرین قطره خون خود از مظلوم دفاع خواهد کرد ، نه طرف ظالم است و نه دستش به خون مظلوم آلوده . هفته بسیج برشما بسیجیان عزیز مبارکباد .
❖
حتما حتما بخونید ارزش خوندن داره...👇👇
خاطره ای تکان دهنده از استاد #شفیعی_کدکنی
نزدیکی های عید بود،
من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم،
صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم،
از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...
(استادکدکنی حالا خودش هم گریه می کند و تعریف میکند...)
پدرم بود،
مادر هم او را آرام می کرد،
می گفت:
آقا! خدا بزرگ است،
خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!...
اما پدر گفت:
خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند،
نباید فکر کنند که ما........ 😔
حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم
دست کردم توی جیبم،
100 تومان بود
کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم
روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال، همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قدشان....
پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد؛
10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس،
آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛
رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد.
گفتم: این چیست؟
گفت: "باز کنید؛ می فهمید".
باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
گفتم: این برای چیست؟
گفت: "از مرکز آمده است؛
در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند؛
برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."
راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟!
فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان!
مدیر گفت: از کجا می دانی؟
کسی به شما چیزی گفته؟
گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.
در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام میگیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس،
آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم،
درست گفتی!
هزار تومان بوده نه نهصد تومان!
آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را برداشته بود
که خودم رفتم از او گرفتم؛
اما برای دادنش یک شرط دارم...
گفتم: "چه شرطی؟"
گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟!
گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا ده برابر کار خیرت را به تو بر می گرداند،
گمان کردم شاید درست باشد...!!
#واقعی
🔷شهيد محمد يوسفى🔷
🌸بجنگيد، برزميد تا پرچم لااله الّاالله را در تمام گيتى برافراشته نماييم و پيام من به شما امت شهيدپرور اين است كه همين طور كه من در جبهه مشغول خدمت به اين انقلاب كه انقلاب عدل على)ع( است هستم، شما هم در پشت جبهه مشغول فعاليت باشيد. كار كنيد تا اقتصاد مملكت ما افزايش يابد تا اينكه دست ابرقدرتها از سر ما قطع شود.
#وصیت_شهدا 🌺🍃
🍃 #رفتار_صحیح
ابراهیم پشت موتور یکی از رفقا، درحال عبور از خیابان بودند که ناگهان یک موتوری به سرعت از داخل کوچه وارد خیابان شد و جلوی موتور ابراهیم ورفیقش به شدت ترمز کرد.
جوان موتور سوار که قیافه درستی هم نداشت داد زد: «هو!! چی کار می کنی؟!» بعد هم ایستاد و با عصبانیت به آنها نگاه کرد. همه می دانستند که او مقصر است و منتظر بودن ابراهیم با آن بدن قوی پایین بیاید و جواب اورا بدهد
ولی ابراهیم با لبخندی که روی لب داشت با کمال تعجب گفت: «سلام! خسته نباشید...»
موتورسوار یکدفعه جا خورد. انگار توقع چنین برخوردی را نداشت. کمی مکث کرد و گفت: «سلام! معذرت می خوام، شرمنده!» بعد هم رفت.
ابراهیم و رفیقش هم به راهشان ادامه دادند.
در حین راه ابراهیم گفت: «دیدی چه اتفاقی افتاد؟! با یک سلام عصبانیت طرف خوابید، تازه معذرت خواهی هم کرد. حالا اگر من هم می خواستم داد بزنم و دعوا کنم، جز اینکه اعصاب و اخلاقم را به هم بریزم هیچ کار دیگری نمی کردم.»
ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱
#کتاب_خوانی
#زندگی_به_سبک_شهدا