🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت
توفیق شهادت
فصل سی ام
قسمت پنجم
درست همين توصيفات را يكي ديگر از جانبازان مدافع حرم داشت. او ميگفت:
وقتي تير خوردم و به زمين افتادم، روح از بدنم خارج شد و به آسمان رفتم. يك دلم ميگفت برو، اما با خودم گفتم خانم من خيلي تنهاست. حيفه در جواني بيوه شود. من خيلي او را دوست دارم...
همين كه تعلل كردم و جواب ندادم، يكباره ديدم به سمت پايين پرت شدم و با سرعت وارد بدنم شدم.
درست در همان لحظه، پيكرهاي شهدا را كه من، همراه آنها بودم، از ماشين به داخل بيمارستان بردند كه متوجه زنده بودن من شدند و...
#ادامه_دارد...
🔸سه دقيقه در قيامت، تجربه اي نزديك به مرگ؛ كاري از گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادي
https://eitaa.com/sardaredeLhaman
🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت
توفیق شهادت
فصل سی ام
قسمت ششم - آخر
شبيه اين روايت را يکي از جانبازان حادثه انفجار اتوبوس سپاه داشت. او ميگفت:
همين كه انفجار صورت گرفت، همراه دهها پاسدار شهيد به آسمان رفتم!
در آنجا ديدم كه رفقاي من، از جمع
ما جدا شده و با استقبال ملائك، بدون حساب وارد بهشت ميشدند، نوبت به من رسيد. گفتند: آيا دوست داري همراه آنها بروي؟
گفتم: بله
اما يکباره ياد زن و فرزندانم افتادم. محبت آنها يکباره در دلم نشست. همان لحظه مرا از جمع شهدا بيرون کردند.
من بلافاصله به درون بدنم منتقل شدم.
حالا چقدر افسوس ميخورم. چرا من غفلت كردم!؟ مگر خداوند خودش ياور بازماندگان شهدا نيست؟ من خيلي اشتباه كردم. ولي يقين پيدا کردم که شهادت توفيقي است که نصيب همه نميشود...
#ادامه_دارد...
🔸سه دقيقه در قيامت، تجربه اي نزديك به مرگ؛ كاري از گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادي
https://eitaa.com/sardaredeLhaman
🥀🍂
سرخوش
آن دل
که در آن
شوق تو باشد
همه شب🌙 ...
#شبتون_شهدایی✨
🥀🍂
https://eitaa.com/sardaredeLhaman
🍀🌺
اِی کاش
به جایِ هَمه می شد
که دَر این شَهر
این حالِ
بِه هَم ریختهاَم را
تو بِبینی..💔
#جمعه_های_دلتنگی...
https://eitaa.com/sardaredeLhaman
#خاطره
✍امنیت منطقه که سپرده شد به فرمانده سلیمانی، حساب کار دست اشرار آمد؛ خیلیهایشان آمدند زیر پرچم جمهوری اسلامی. مانده بود باندی که سرکردهشان خیلی قلدر بود؛ حدود چهل پنجاه نفر برایش کار میکردند. فکر میکردند این بار هم مثل دفعههای قبل چند نفر را سر میبُرند، بقیه هم عقبنشینی میکنند؛
هفت شبانه روز گشتیم تا گیرشان آوردیم. وقتی دیدند محاصره شدهاند، چادر زنهایشان را پوشیدند و فرار کردند. ما خیال عقبنشینی نداشتیم؛ آخر سر خودش داوطلب شد تسلیم شود. پنج پاسدار گروگان گذاشتیم تا بیاید کرمان با حاج قاسم صحبت کند. نمیدانم در اتاق جلسات چه گذشت که طرف وقتی آمد بیرون، زار زار گریه میکرد گفت: «ابهت این مرد من رو گرفته. بذارید اگر کشته میشم به دست این مرد کشته بشم که افتخاری برام باشه.»
حاجی این بار از در رأفت وارد شد و طرف را تأمین داد. فرستادش مشهد. میخواست امام رضا علیه السلام واسطه شود برای پذیرش توبه آن بنده خدا. حاجی هم برای روستایشان تلمبه آب برد و زمین کشاورزی بهشان داد. مشهدی وقتی برگشت، چسبید به کار و کشاورزی. دیگر پاک شده بود مثل طفلی که تازه از مادر زاده میشود.
راوی: ابراهیم شهریاری
📚 منبع: سلیمانی عزیز،
انتشارات حماسه یاران، ص 28 و 29
https://eitaa.com/sardaredeLhaman
🍀🥀
#حاج_قاسم
🌿 عاشق #پدر و مادر...
💠احترام به #پدر ومادرِ سردار زبانزد خاص و عام بود. مثل پروانه🦋 گرد وجود نازنین آنها می چرخید.
💠 با توجه به #مَشغله ی کاری
زیادی که داشت و دائم درسفر بود، اما به طرق مختلف خودش را به #روستای مشهور (قنات ملک)می رساند و به
دیدار آنها میرفت و کارهای
آنها را انجام می داد.
💠او #عاشق پدر و مادر مهربان 🌻و زحمتکش خود بود. دعای 🤲خیر پدر و مادر را باعث #پیشرفت در زندگی و امور شخصی خود می دانست...
#شهید_قاسم_سلیمانی🌷
🍃🌹🍃🌹
https://eitaa.com/sardaredeLhaman
🔴این پیام جدی است.....
https://eitaa.com/sardaredeLhaman
⚫️رحلت جانسوز حضرت نبی اکرم خاتم الانبیاء #محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم و فرزند دلبندش حضرت #امام_حسن مجتبی علیه السلام کریم اهل بیت بر تمامی شیعیان جهان تسلیت باد🏴
https://eitaa.com/sardaredeLhaman
Mimiram Az Bi Gharari....mp3
5.79M
💔 شهادت #امام_حسن علیه السلام
🎵میمیرم از بی قراری آقام آقام
🎵که تو هنوز حرم نداری آقام آقام...
🎤 حاج محمود کریمی
https://eitaa.com/sardaredeLhaman
🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت
حسرت
فصل سی و یکم - آخر
قسمت اول
اين مطلب را يادآور شوم که بعد از شهادت دوستانم، بنده راهي مرزهاي شرقي شدم. مدتي را در پاسگاههاي مرزي حضور داشتم. اما خبري از شهادت نشد! در آنجا مطالبي ديدم که خاطرات ماجراهاي سه دقيقه براي من تداعي ميشد.
يک روز دو پاسدار را ديدم که به مقر ما آمدند. با ديدن آنها حالم تغيير کرد! من هر دوي آنها را ديده بودم که بدون حساب و در زمره ي شهدا و با سرهاي بريده شده راهي بهشت بودند.
براي اينکه مطمئن شوم به آنها گفتم: نام هر دوي شما محمد است؟ آنها تأييد کردند و منتظر بودند که من حرف خود را ادامه دهم، اما بحث را عوض کردم و چيزي نگفتم.
از شرق کشور برگشتم. من در اداره مشغول به كار شدم. با حسرتي كه غير قابل باور است.
يك روز در نمازخانه اداره دو جوان را ديدم كه در كنار هم نشسته بودند. جلو رفتم و سلام كردم. خيلي چهره آنها برايم آشنا بود. به نفر اول گفتم: من نميدانم شما را كجا ديدم. ولي خيلي براي من آشنا هستيد. ميتوانم فاميلي شما را بپرسم؟
نفر اول خودش را معرفي كرد. تا نام ايشان را شنيدم، رنگ از چهره ام پريد!
ياد خاطرات اتاق عمل و ... برايم تداعي شد. بلافاصله به دوست كناري او گفتم: نام شما هم بايد حسين آقا باشه؟
او هم تأييد كرد و منتظر شد تا من بگويم كه از كجا آنها را ميشناسم. اما من كه حال منقلبي داشتم، بلند شدم و خداحافظي
كردم.
خوب به ياد داشتم كه اين دو جوان پاسدار را با هم ديدم كه وارد برزخ شدند و بدون حسابرسي اعمال راهي بهشت شدند. هر دو با هم شهيد شدند درحاليكه در زمان شهادت مسئوليت داشتند!
#ادامه_دارد...
🔸سه دقيقه در قيامت، تجربه اي نزديك به مرگ؛ كاري از گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادي
https://eitaa.com/sardaredeLhaman
🌱 #سه_دقیقه_در_قیامت
حسرت
فصل سی و یکم - آخر
قسمت دوم - آخر
باز به ذهن خودم مراجعه كردم. چند نفر ديگر از نيروها براي من آشنا بودند.
پنج نفر ديگر از بچه هاي اداره را مشاهده كردم كه الان از هم جدا و در واحدهاي مختلف مشغول هستند، اما عروج آنها را هم ديده بودم. آن پنج نفر با هم به شهادت ميرسند.
چند نفري را در خارج اداره ديدم که آنها هم...
هرچند ماجراي سه دقيقه حضور من در آن سوي هستي و بررسي اعمال من، خيلي سخت بود و آن لحظات را فراموش نميكنم، اما خيلي از موارد را سالها پس از آن واقعه، در شرايط و زمانهاي مختلف به ياد مي آورم.
چند روز قبل در محل كار نشسته بودم. چاپ اول كتاب سه دقيقه در قيامت انجام شده بود. يكي از مسئولين از تهران، براي بازرسي به اداره ي ما آمد.
همينكه وارد اتاق ما شد، سلام كرد و پشت ميز آمد و مشغول روبوسي شديم. مرا به اسم صدا كرد و گفت: چطوري برادر؟ من كه هنوز او را به خاطر نياورده بودم، گفتم: الحمدلله
گفت: ظاهراً مرا نشناختي؟ ده سال قبل، در فلان اداره براي مدت کوتاهي با شما همكار بودم. من كتاب سه دقيقه در قيامت را كه خواندم، حدس زدم كه ماجراي شما باشد، درسته؟
گفتم: بله و كمي صحبت كرديم. ايشان گفت: يکي از بستگان من با خواندن اين كتاب خيلي متحول شده و چند ميليون رد مظالم داده و به عنوان بازگشت حق الناس و بيت المال، كلي پول پرداخت كرده.
بعد از صحبتهاي معمول، ايشان رفت و من مشغول فكر بودم كه او را كجا ديدم! يكباره يادم آمد! او هم جزو كساني بود كه از كنار من عبور كرد و بيحساب وارد بهشت شد. او هم شهيد ميشود.
ديدن هر روزه اين دوستان بر حسرت من مي افزايد، خدايا نكند مرگ ما شهادت نباشد. به قول برادر عليرضا قزوه :
وقتي كه غزل نيسـت شـفاي دل خسـته
ديگـر چـه نشـينيم بـه پشـت در بسـته؟
رفتند چه دلگير و گذشـتند چه جانسوز
آن سـينه زنان حرمـش دسـته بـه دسـته
ميگويم و ميدانم از اين كوچه تاريك
راهي اسـت به سر منزل دلهاي شكسته
در روز جزا جرئت برخواسـتنش نيست
پايـي كـه بـه آن زخـم عبوري ننشسـته
قسـمت نشـود روي مـزارم بگذارنـد
سـنگي كـه گل لالـه به آن نقش نبسـته
🔸سه دقيقه در قيامت، تجربه اي نزديك به مرگ؛ كاري از گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادي
https://eitaa.com/sardaredeLhaman
🥀🌺
🌹بارا از همہ جا و #همہ ڪس رانده 🌱شدم این تو بودی ڪہ مرا باز #پناهم دادی
🌹این همہ #قلب تورا با گنهم خون
🌱ڪردم بازتا آمدم از راه، تو راهم دادی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
https://eitaa.com/sardaredeLhaman