eitaa logo
به یاد سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
1.6هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
49 فایل
یادت سردار عزیز همیشه در قلبمان میماند وخونت هرلحظه میجوشد و همه را انقلابی میکند🌾🌾 در کنار اولیاءاللّه ماراشفاعت کن❤❤ شهادتت مبارک #پدرجان کپی از مطالب کانال به هر شکل آزاد است
مشاهده در ایتا
دانلود
استاد پناهیان اگر کسی به فرمان‌های پروردگار بی‌توجهی کند باید مهربانانه برایش دلسوزی کرد، چون در حال خودسوزی است هرکسی هر کمکی می‌تواند باید بکند تا نجات پیدا کند. 😓 بی‌توجهی عین بی‌رحمی است. http://eitaa.com/bachehshei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 سلام روز و روزگارتون بخیر 🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
💠 توی اردوگاه هر اتاقی یک قرآن داشت.  نفهمیدیم چی شد که یک نهج البلاغه بین قرآن ها پیدا شد. گفتیم می آیند و می برندش. قرار بر این شد که حفظش کنیم. 📜 ورق ورقش  کردیم و پخشش کردیم بین بچه ها. به هر نفر چهار پنج خط می رسید که حفظ کند. سهم من چند خط از صفحه ی دویست و پنجاه و چهار بود. 🌙 یک شب تا صبح توانستیم هرچه حفظ کرده بودیم را بنویسیم روی کاغذهایی که از مقوای تاید درست کرده بودیم. ✅ بعدها هرکس صفحه ی خودش را به دیگران یاد داد. چند نفر حافظ نهج البلاغه شدند. ✳️ برداشت از وبلاگ منبرک http://eitaa.com/bachehshei
🏴 محرم انسان را مؤدب می کند و ادب را به انسان می‌آموزد. 🍂 روضه‌های کربلا خود به خود انسان را با ادب و باحیا بار می‌آورد. 💠 ادب ظرفِ حیا، تقوا و آورندۀ عبودیت در روح انسان است. ✅ ادب انسان را کنترل می‌کند و انسان مؤدب بسیاری از گناهان را مرتکب نمی‌شود. 💫 مظهر ادب در کربلا اباالفضل العباس (ع) است. http://eitaa.com/bachehshei
امروز محرم هم تمام میشه، اِن شاءالله توشه خوبی برای خودمون جمع کرده باشیم. راضی باشه ازمون. البته هر روز عاشوراست و هر روز کربلا... توی این دوره زمونه، باید یزیدیان زمانه ی خودمون رو بشناسیم. نکنه غافل بشیم و بشه همون اتفاقی که شد شهادت و اسارت بی بی زینب (س) و اهل بیت... دیر بجنبیم جز پشیمانی چیزی نداریم... نذاریم عاشورا تکرار شه... http://eitaa.com/bachehshei
مُحرَم مَحرَم کاش توی مُحرَّم، مَحرَم شده باشیم... ما رو از خودشون بدونند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
... 98 چنددقیقه صحبت کردیم و بلند شدیم. لحظه ی آخر دوباره زهرا رفت و سرش رو گذاشت رو تابوت ها.وقتی برگشت با لبخند گفت -ولی اگر یه وقت کارت جایی گیر کرد،برو سراغشون!خیلی با معرفتن...خیلی! نگاه گذرایی به سمتشون انداختم و از در بیرون رفتم. تو پارک نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم.دلم داشت ضعف میرفت، -میگم تو گشنت نیست!؟ -آره یکم...! -نظرت چیه بریم رستوران؟ با  تعجب نگاهم کرد. -ها!؟؟یادت رفته ماه رمضونه!؟ ابروهام رو بالا انداختم! -چی؟؟مگه ماه رمضونه!؟ -آره دیگه.سومین روز ماهه.نمیدونستی مگه!؟ اممم.... نه -خب برام فرقی نداره! یعنی روزه ای؟؟ -آره خب! -بابا بیخیاااال تو این گرما!!پاشو بریم یچیز بخوریم! زد زیر خنده ،با تعجب نگاهش کردم! -ترنم چی میگی؟مگه الکیه!؟ -اه،آخه چرا اینقدر خودتون رو عذاب میدین!؟ نگو لذت داره که قاطی میکنما! -نه خب...خیلی هم لذت نداره. البته لذت سطحی نداره!بالاخره گشنه و تشنه باید بمونی چند ساعت. ولی همین که میدونی داری از خدا فرمانبرداری میکنی،داری از تمایلات سطحی عبور میکنی و یه فرقی با بقیه موجودات داری،بهت مزه میده! میدونی اصلا به نظر من همین که خدا آدم حسابت کرده و بهت دستور داده،لذت داره!! -نمیتونم درک کنم چی میگی! کلا هنوزم خیلی نمیتونم لذت سطحی و اینجور چیزا رو بفهمم! خب لذت،لذته دیگه. یعنی چی اسمشو عوض کردید،سطحی و عمیقش کردید،یکیش تهش میرسه جهنم،یکیش بهشت!! -ببین! لذت سطحی،یعنی لذت کم! یعنی محدود شدن به یه سری لذت زودگذر. این اصلا با وجود انسانی که کمال طلبه،نمیسازه! آدم رو سیراب نمیکنه! انسان یه لذتی میخواد که هیچ‌وقت تموم نشه.همیشگی باشه،بعدش پشیمونی نباشه،احساس گناه نباشه. ولی خیلی ها،حتی مذهبی ها،خودشون رو از لذات عمیق محروم میکنن. -تو همه اینا رو تو اون جلسه شنیدی!؟ -خب یه چیزاییش رو اونجا شنیدم،بعد خودم رفتم دنبالش و خودم بهش فکرکردم. ببین!لذت سطحی مثل یه مسابقه ی بی پایانه. مثل اعتیاد به یه مواد که هرروز باید دوزش رو بیشتر کنی و آخر هم راضیت نمیکنه! ولی لذت عمیق،یعنی یه حس خوب همیشگی! یه حس ارزشمند که حتی حاضر میشی براش جون بدی. بنظرم همه شهدا به این لذت رسیدن که رفتن.وگرنه کی حاضره جونشو بده!؟ نگاهم رو از زهرا برداشتم و به آسمون دوختم. -خیلی دوست دارم بفهمم چه لذتیه! شاید همین کنجکاویم،شایدم اینکه این تنها امیدمه،باعث شده که بتونم از یه سری از همین لذت های به قول شما،سطحی،بگذرم!! تا دم دمای عصر با زهرا بودم و با هم صحبت کردیم،تا جلوی مترو بردمش و ازش جدا شدم. درکل ازش بدم نیومده بود!دخترخوبی به نظر میرسید. قرار شد سخنرانی هر جلسه رو ضبط کنه تا اگر من نتونستم برم یا مدت کمی تونستم اونجا بمونم،برام فایلش رو بفرسته. چندساعت بی هدف تو خیابونا میگشتم و فکر میکردم.مغزم خیلی شلوغ پلوغ بود. دلم واقعا برای سجاد تنگ شده بود.هنوزم نمیدونستم چرا اینقدر ناگهانی غیب شد!! خب دیگه باهام کاری نداشت.اون منو با یه دنیای جدید آشنا کرد،که حالم خوب بشه! همون کاری که وظیفش بود.همون کاری که بخاطرش اومد بیمارستان ولی مجبور شد منو فراری بده... اما هنوز فکرم درگیرش بود! نه قیافش به خوشگلی سعید بود،نه هیکلش به خوبی عرشیا! نه پولدار بود و نه یکبار بهم ابراز علاقه کرده بود! ولی سر تا پاش پر از آرامش بود و این،منو بهش جذب کرده بود! اگر این حرف ها و طرز فکر تونسته بود،اون رو به آرامش برسونه،پس من رو هم میتونست!! "محدثه افشاری" http://eitaa.com/bachehshei
.... 99 اواخر تابستون بود و کم کم داشتم آماده میشدم برای ترم جدید. برعکس تابستون های گذشته،امسال اکثرا خونه بودم و گاهی با زهرا یا مرجان بیرون میرفتم. تو این مدت دفترچه ی سجاد رو دوبار کامل خونده بودم و خیلی از جملات رو حفظ شده بودم! نکات سخنرانی های جلسه که زهرا برام میفرستاد رو هم تو دفترچم نوشته بودم. تمام سعیم رو میکردم تا برای بهتر شدن حالم،بتونم به حرفاشون عمل کنم.هرچند که گاهی خیلی سخت بود و خراب میکردم! یه بار دیگه به آدرسی که تو گوشیم بود نگاه کردم و ماشین رو نگه داشتم. پلاک 42. یه خونه ی ویلایی دو طبقه با نمای سفید و در فیروزه ای که واقعا دوست داشتنی به نظر میرسید.از شاخه هایی که بالای دیوارها دیده میشد،میشد فهمید که حیاط سرسبزی هم داره. چند لحظه به ترکیب قشنگ سفید،فیروزه ای،سبزش خیره شدم و جعبه ی گلی که تو ماشین بود رو برداشتم و به طرف خونه رفتم. زهرا با یه چادر گل ریز سفید،جلوی در به استقبالم اومد. بعد از اینکه از بغلش بیرون اومدم،نگاهم رو تو حیاط چرخوندم. -چه خونه ی خوشگلی دارید!!آدم دلش میخواد همینجا بشینه فقط نگاه کنه! -اوفففف کجاشو دیدی؟مامانم خیلی هنرمند و با سلیقست! باید بیای توی خونه رو ببینی! بااین حرف زهرا،از سنگ فرش های کرمی رنگ حیاط،گذشتیم و به داخل خونه رفتیم. واقعا راست میگفت!هرچند خونشون مثل خونه ی ما پر از عتیقه و مجسمه و تابلو و چندین دست مبل نبود،اما گلدون های رنگارنگ و درختچه های کنار دیوار،پرده های ساده و شیک و همین یه دست مبلی که خونه رو خیلی هم شلوغ نکرده بود،به همراه بوی قشنگی که تو سالن پیچیده بود،فضا رو کاملادلنشین و خواستنی کرده بود. ناخودآگاه لبخندی روی لب هام نقش بست و محو تماشای اون صحنه ی قشنگ شدم. سرم به طرف صدای گرمی که اومد،چرخید. -سلام دخترم.خوش اومدی! خانم جوون و مهربونی از آشپزخونه به طرف ما میومد. از دیدن تیپ قشنگ و موهای رنگ کرده و صورت آرایش کردش،تعجب کردم و با حرف زهرا "ترنم جان،این خانوم مامان منه." تعجبم چند برابر شد! دستش رو جلو آورد و سرش رو کمی به طرف راست مایل کرد. -خوشبختم ترنم خانوم! سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و بهش دست بدم. -سلام.ممنونم.منم همینطور!! دستم رو فشار آرومی داد و زهرا رو نگاه کرد. -من میرم که شما راحت باشید.خودت از دوستت پذیرایی کن.ناهار هم تا یک ساعت دیگه حاضره. زهرا لبخندی زد و نیم نگاهی به من انداخت.تازه متوجه شدم که زهرا هم چادرش رو برداشته و با لباس قشنگی کنارم وایساده. -چشم.حواسم بهش هست.ما هم دو سه ساعت بیشتر خونه نیستیم.بعدش باید زود بریم. مامان زهرا،با گفتن "باشه عزیزم.بهتون خوش بگذره." لبخند دوباره ای زد و رفت. "محدثه افشاری" http://eitaa.com/bachehshei
👤 استاد پناهیان 🔹 وقتی نمی‌دانی کجا هستی، قبله را پیدا کن و دو رکعت نماز بخوان. 🔸 وقتی نمی‌دانی به کجا می‌روی، وقتی خودت را گم کرده‌ای، وقتی خودت را از دست داده‌ای، وقتی نمی‌توانی با خودت کنار بیایی بر سر سجاده بایست و نمازت را با دقت بخوان از خود فارغ شو تا به خودت بیایی. http://eitaa.com/bachehshei ❤️ نماز راهگشاست... ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا