🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
🔹رمان مجنون من کجایی👇
https://eitaa.com/romankadehyemazhabi/4
🔶رمان عاشقانه دومدافع👇
https://eitaa.com/romankadehyemazhabi/76
🔹رمان حسین پسر غلامحسین👇
https://eitaa.com/romankadehyemazhabi/140
پی دی اف تنها میان داعش👇
https://eitaa.com/romankadehyemazhabi/173
پی دی اف کتاب یا زهرا 👇
https://eitaa.com/romankadehyemazhabi/190
برنامه سردار دلها(کتاب شهید ابراهیم هادی)👇
https://eitaa.com/romankadehyemazhabi/188
پی دی اف دمشق شهر عشق 👇
https://eitaa.com/romankadehyemazhabi/223
من قاسم سلیمانی هستم👇
https://eitaa.com/romankadehyemazhabi/359
پی دی اف نامزد شهادت 👇
https://eitaa.com/romankadehyemazhabi/362
پی دی اف مجموعه خاطرات شهید مهدی باکری👇
https://eitaa.com/romankadehyemazhabi/365
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸دوران دبیرستان(به روایت مادر)
صفحات ۳۷_۳۶
#پارت_دوازدهم 🦋
🕦زمان برایم سخت و سخت تر می گذشت.
ساعت از یازده گذشت؛ خبری از او نشد.
بلندشدم با قرآن و دعا خودم را سرگرم کردم.
مطمئن شدم بایداتفاقی افتاده باشد!
باخودم گفتم:
《اگر ان شاءالله سالم برگردد، خیلی دعوایش می کنم .. به خاطر این تاخیرش باید تنبیه بشود.》
همان طورکه در عالم خیال با او دعوا می کردم ،از راه رسید..
وقتی چشمم به قیافه مظلوم و خسته اش افتاد، یادم رفت که ازدستش عصبانی بودم.😇
گفتم:《مادر! تا این وقت شب کجابودی؟
به ساعت نگاه کردی؟》
گفت:《خیلی شرمنده ام مادر!
ببخش! بعدا برایت تعریف می کنم؛
فعلا بخواب، پدر بیدار نشود.》
☀️صبح که برای نماز بیدارشد، فرصتی دست نداد.
قبل از هفت از خانه بیرون زد تا به مدرسه برود.
به پدرش گفتم ماجرای دیشب را ازطریق بچه های مسجد پیگیری کند.
او قول داد:
《ته و توی این تاخیر را در می آورم.نگران نباش! خیره ان شاءالله..》
ظهر که همسرم از مدرسه🏫 برگشت، با صبر و حوصله از زبان #علیرضا_رزم_حسینی ،یکی از دوستانِ مسجدی محمدحسین ماجرا را چنین تعریف کرد ....
https://eitaa.com/joinchat/4239786016C621219a6e0
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸دوران دبیرستان(به روایت مادر)
صفحات ۳۹_۳۷
#پارت_سیزدهم 🦋
《دبیرستان شریعتی》
شب، من و محمدحسین داخل شبستان #مسجد_جامع نشسته بودیم و راجع به پیام #امام درباره تعطیلی مدارس صحبت میکردیم.
محمدحسین به این فکر بود که کاری کند تا هرطورشده فردا مدرسه تعطیل شود.
بالاخره نقشه ای طرح کرد!
قرار شد همان شب وارد عمل شویم.برای اجرای این نقشه نیاز به اسپری در رنگ های مختلف بود؛
آن را تهیه کردیم و حوالی ساعت ده به طرف مدرسه شاهپور راه افتادیم.🕙
نقشه ما، تغییر نام مدرسه از شاهپور به "شریعتی" بود و دیگر اینکه دانش آموزان باید از #اطلاعیه امام آگاه میشدند.
وقتی به مدرسه رسیدیم،کسی در محوطه نبود!
کوچه خلوت و بن بست بود.محمدحسین که خطش از من بهتر بود، اسپری را برداشت، بزرگ روی سردرِ مدرسه نوشت:
《دبیرستان پسرانه دکتر شریعتی》
و بعد پایین آمد.
دوتایی محوطه را گشت زدیم، نه خبری از نیروهای گشتی که شهر را قرق کرده بودند، بود و نه از عابر پیاده. نقشه اول اجرا شد و به خیر گذشت.✌️
کنار تابلوی مدرسه ، تخته سنگ سفید و تمیزی بود که خیلی به درد شعار نوشتن میخورد.
روی آن نوشت:
"به فرمان امام خمینی اعتصاب عمومی است"
تا فردا وقتی دانش آموزان می خواهند وارد مدرسه شوند، آن را ببینند و مدرسه تعطیل شود.
همان لحظه به ذهنمان رسید که شاید مسئولین مدرسه آن را ببینند و پاک کنند، تصمیم گرفتیم بالای سر آب خوری مدرسه شعاری بنویسیم که هم از دید مسئولین مخفی باشد و هم بیشتر بچه ها آن را ببینند.
محمدحسین بلافاصله از دیوار بالا رفت و خودش را به آب خوری رساند.
آنجا نوشت:
" مرگ بر این سلسله پهلوی"
من هم این طرف کشیک می دادم.
وقتی کارمان تمام شد، از نیمه شب گذشته بود.
باورکنید ما خودمان هم روی برگشت به خانه را نداشتیم، اما کارمان کمی طول کشید.
https://eitaa.com/joinchat/4239786016C621219a6e0
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸دوران دبیرستان(به روایت مادر)
صفحات ۴۰_۳۹
#پارت_چهاردهم 🦋
《دبیرستان شریعتی 》
همانطور که همسرم تعریف می کرد،مو به تنم راست شده بود.😧
خدایا اگر محمّدحسین را در حال #شعار نوشتن می گرفتند چه بلایی سرش می آمد؟
از همسرم پرسیدم:
_شما نپرسیدید اگر نیروها می آمدند شما چطور می خواستید همدیگر را خبر کنید؟🤔
گفت:
+چرا سوال کردم؛ علیرضا گفت:"قرار بود اگر اتّفاقی افتاد، من فریاد بزنم و محمّدحسین خودش را در جایی مخفی کند."
-خب سوال نکردی عکس العمل مدیر مدرسه👨💼 چه بود؟
آن ها بویی نبردند که این کار محمّدحسین است؟
+چرا از او سوال کردم، پاسخ داد: "فردا صبح وقتی ما وارد خیابان مدرسه🏫 شدیم،از ابتدا تا انتهای خیابان نیرو گذاشته بودند..؛
غوغایی بر پا شده بود، گشت شهربانی👮♂
رفتارها را زیر نظر داشت.
مستخدم مدرسه🧔 با شلنگ آب افتاده بود به جان سنگ سفیدِ سر درِ مدرسه تا آن را پاک کند، امّا فایده ای نداشت.
شروع کرد به سابیدن آن ،باز هم آن طور که باید و شاید پاک نشد!!
مسئولین مدرسه دست و پای خود را گم کرده بودند، چون قرار بود استاندار به مناسبت بازگشایی مدرسه ها سخنرانی کند،
امّا هنوز هیچ مقدّماتی فراهم نشده بود.
خوشحالی در چشمان من و محمّدحسین موج میزد!!!😄
هرچند کسی آن را نمی دید.
خلاصه بچّه ها متفرّق شدند و مدرسه🏫
به حالت نیمه تعطیل در آمد."
وقتی صحبت های همسرم تمام شد،
گفتم:
_آقا!! من خیلی نگران محمّد حسین هستم،😔
میترسم این #شجاعت و بی باکی اش کار دستش بدهد.
گفت:
+وقتی کار را به #خدا سپردی نگرانی معنی ندارد.
https://eitaa.com/joinchat/4239786016C621219a6e0
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸دوران دبیرستان(به روایت مادر(
صفحات ۴۲_۴۰
#پارت_پانزدهم 🦋
《 مسجد جامع 》
از این ماجرا دو، سه هفته ای گذشت!
فعالیت های #انقلابیون ادامه داشت؛
یک بعد از ظهر شنیدم قرار است فردای آن روز، یعنی بیست و چهارم مهر ۱۳۵۷،
به مناسبت اربعین شهدای میدان ژاله
و هم چنین سالگرد #شهادت
آیت اللّه حاج سیّد مصطفی خمینی(ره) ،
جمع کثیری از مردم به دعوت روحانیون در مسجد #جامع کرمان تجمّع کنند.
هم چنین در جریان بودم که قرار است محمّدحسین همراه با برادرانش
و تعدادی از دوستانش👬
در این تجمّع شرکت نمایند.
شب که بچّه ها آمدند، آنچه از رادیو در مورد سرکوبی #تظاهرات ✊ و تجمّعات شنیده بودم، گفتم.
بعد سفارش های لازم را کردم؛ آن ها قول دادند که مراقب باشند.
صبح که از خانه بیرون رفتند،
با #دعا و قرآن حصارشان کردم و به خدا سپردمشان.
🕐تقریباً ساعت یک بعداز ظهر بود که محمّدهادی به خانه برگشت.
از او سوال کردم:"برادرت کجاست؟"
گفت:"مسجد"
گفتم:"چه خبر؟؟ اتفاقی نیفتاد؟!"
او همینطور که به سمت زیر زمین می رفت، گفت:"سلامتی! خبر خاصی نیست.😊"
معلوم بود که دمغ است، از سوال و جواب فرار می کند..؛
چون وقتی دنبالش رفتم تا بیشتر کنجکاوی کنم،خودش را به خواب زد.
توی دلم آشوب شده بود.
احساس می کردم باید اتفّاقی افتاده باشد.😓
واقعاً ترسیده بودم،زمان برایم به سختی می گذشت،دلم هزار راه می رفت!
نگرانی و چشم به راهی، امانم را بریده بود.
دیگر مثل قدیم به محمّدحسین نگاه نمی کردم، چون مطمئن بودم او آدم
بی تفاوتی نیست و برای خطر کردن آماده است.✌️
کنار غلامحسین نشستم؛
به خاطر دیر آمدن محمّدحسین بی تابی می کردم:
_"مرد!...نمی خواهی سراغی از این بچّه بگیری؟"
+"محمّدحسین بچّه نیست، هرجا رفته باشد،حالا دیگر پیدایش می شود،
بیخود و بی جهت به دلت بد راه نده."
ساعت سه یا چهار بعد از ظهر بود که...
https://eitaa.com/joinchat/4239786016C621219a6e0
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت مادر
🔹صفحات۴۳ _۴۲
#پارت_شانزدهم 🦋
《مسجد جامع 》
ساعت سه یا چهار بعد از ظهر بود که محمّدحسین با سر و وضعی به هم ریخته
وارد خانه شد...
من و پدرش شروع کردیم به سوال پرسیدن، او از جواب دادن طفره
می رفت.
برادرش به محض اینکه صدای محمّدحسین را شنید از زیر زمین بیرون پرید.مطمئن شدیم که باید اتفّاقی افتاده باشد.
شدیداً پاپی اش شدیم و علت تأخیرش،
آن هم با این سر و وضع بهم ریخته را جویا شدیم.
از سویی صبح وقتی از خانه بیرون رفت،
کاپشن تنش بود؛الان که برگشته بود،
بدون کاپشن بود.
او که تا به حال هیچ دروغی به زبان نیاورده بود؛
نشست،ماجرای تجمّع و مسجد جامع ازچنین تعریف کرد را چنین تعریف کرد:
«از همان ساعات اولیه صبح اکیپ های شهربانی👮♂️در جای جای شهر و اطراف مسجد مستقر بودند.
من و دوستانم احساس کردیم اتفّاقی در حال وقوع است.
دنبال راهی بودیم که اگر اتفّاقی بیفتد،
غافلگیر نشویم🤔 این بود که پیشنهاد کردم؛
راه های خروجی و مسیر های فرار را شناسایی کنیم. بچّه ها پذیرفتند و
موقعیت مسجد به دست ما آمد.
تمام مغازه ها تعطیل شده بود.
ساعت ده و سی دقیقه🕥
سخنران در حال سخنرانی بود که یک عدّه از اراذل و اوباش با در دست داشتن چوب و میله آهنی وارد خیابان های اطراف مسجد شدند و فریاد میزدند:
جاوید شاه،جاوید شاه!
نزدیک مسجد که رسیدند موتور ها🛵
و دوچرخه ها🚲 را به آتش کشیدند.
با دیدن شعله های آتش، راه های ورود و خروج مسجد توسط #انقلابیون
بسته شد.
مردم به داخل شبستان هجوم آوردند.
https://eitaa.com/joinchat/4239786016C621219a6e0
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت مادر
🔹صفحات ۴۴_۴۳
#پارت_هفدهم 🦋
《مسجد جامع 》
عده ای که موتور و دوچرخه هایشان بیرون بود، به طرف مهاجمان رفتند که با #مقاومت پلیس مواجه شدند.👮♂
وقتی مهاجمان با درهای بسته روبه رو شدند، از در و دیوار مسجد بالا رفتند و خود را به صحن مسجد رساندند.🕌
لولهِ اسلحه شان را به طرف مردم گرفتند و شلیک میکردند تا در دلشان، رعب و وحشت ایجاد کنند!
با پرتاب مواد دودزا و گازهای اشک آور، مردم را مورد آزار و اذیت قرار دادند !
غوغایی بر پا شده بود بابا!!😥
🔥آتش و دود همه جا را فراگرفته بود؛
صدای شلیک تفنگ ها،
فریاد کودکان، زنان و مجروحان در هم پیچیده بود.
بچه ها همه متفرق شدند؛ به طوری که دیگر از احوال برادرم هم خبری نداشتم؛
راه های خروجی شبستان را باز کردیم و مردم را بیرون فرستادیم.
درهای شبستان که باز شد، مردم سراسیمه هجوم آوردند ؛ هرکس از در بیرون می رفت، کتک مفصلی از نیروهای #رژیم و افراد چماق به دست می خورد!
در گوشه ای از شبستان و صحن، نیروهای مهاجم آتش روشن کرده بودند و #مفاتیح و قرآن ها را درون آتش می ریختند!😔
فریاد #اعتراض مردم و #انقلابیون بلند شد،
اما به گوش جانیان نمی رسید و هیچکس چاره ای نداشت
👈جز تماشا و تاثر !
با دستِ خالی، مقاومت فایده ای نداشت،
بیشترِ بچه ها صحنه را ترک کردند و به خانه هایشان برگشتند!
من همان جا ماندم تا به مجروحان کمکی کرده باشم.از طرفی دنبال راهی بودم تا از مردم بی گناه دفاع کنم؛
وقتی آن ها به منحمله کردند، خودم را به پشت بام مسجد رساندم و تا آنجا که می توانستم، به طرف مهاجمان سنگ پرتاب کردم..
این انگیزه ای شد برای دیگران تا از این طریق از خود دفاع کنند.✌️
کم کم غائله خوابید، مردم برای کمک به مجروحان به مسجد آمدند.
من و مجید آنتیکچی آنجا ماندیم تا اگر کاری از دستمان بر آید، انجام دهیم.
تعدادی از مجروحان را به بیمارستان رساندیم،
بعد به خانه برگشتیم.😊»
https://eitaa.com/joinchat/4239786016C621219a6e0
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت مادر
🔹صفحات ۴۵_۴۴
#پارت_هجدهم 🦋
《مسجد جامع 》
سوال کردم:«خب!! کاپشن چی شد؟»
گفت:«کاپشنم زمان انتقال مجروحان به بیمارستان خونی و کثیف شد؛
آن را لای درختی🌲کنار بیمارستان گذاشتم.»
صادقانه حرف می زد،همه چیز را باور کردم.👌
پدرش که از وضعیّت شهر و #شهامت
محمّدحسین آگاه بود ، از او خواست به آن محل بروند و کاپشن را نشانش بدهد.
قبول کرد و دوتایی راهی بیمارستان
"کرمان درمان" شدند.
وقتی برگشتند،حال غلام حسین اصلاً
خوب نبود.
منتظر شدم تا موقعیتی به دست آید تا علّت را بپرسم!
محمّدحسین مشغول شستن کاپشنش بود و همسرم غرق در تفکر!!🤔
کنارش نشستم،
گفتم:
«آقا غلام حسین!...چیزی شده که من از آن بی خبرم؟»
گفت:«چیزی نیست.به این اتّفاق فکر
می کنم و رفتار این پسر!!!»
گفتم:«چی شد؟ کاپشن آنجایی که گفته بود،نبود؟»
گفت:«چرا...دقیقا همانجا که گفته بود.»
بعد گفت:«این بچّه خیلی #مظلوم است؛
در طول مسیر برایم چیزی گفت که
خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم.»
گفتم:«بگو من هم بدانم.»
گفت:«راجع به خودش بود، ندانی بهتر است.»
اصرار کردم:«بگو، این طوری راحت ترم.»
گفت....
https://eitaa.com/joinchat/4239786016C621219a6e0
⭐️بشنوید خاطره اۍ از مادر #شهید_محمد_حسین_یوسف_الهی :
《شب بود و بچه ها که مشتاق دیدار محمد حسین بودند، به خانه ما آمدند.
همه خانواده دور هم جمع شدیم تا یک شب از همنشینۍ با او لذت ببریم!🤗
محمدحسین شروع کرد به تعریف کردن از #جبهه و نیازمندۍ هاۍ جبهه هاۍ جنگ و آخر صحبتش گفت:
"حالا برادران و خواهران!
سکه هایۍ که عیدۍ گرفتید، براۍ کمک به جبهه تحویل من بدهید."
هیچکس مخالفت نکرد.
بیشتر بچه هایم فرهنگۍ بودند و آن شب کمک خوبۍ براۍ رزمنده ها جمع شد.👌
محمد حسین یک جمله گفت که اعضاۍ خانواده را متحول کرد:
"وقتۍ سکه را به من میدهید، نگویید دادم به محمد حسین؛
بگویید براۍ رضاۍ #خدا بخشیدم.❤️
بگذارید نیت شما خالص باشد ؛ زیرا با خدا معامله کردید." 》
#سال_نو_مبارك 💐
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت مادر
🔹صفحه ۴۵
#پارت_نوزدهم 🦋
《مسجد جامع 》
گفت:«محمّدحسین هم مورد ضرب و شتم مهاجمان قرار گرفته و به خاطر اینکه شما ناراحت نشوی، حرفی به زبان نیاورد.»
با شنیدن این سخن از درون داغ شدم،
ولی خویشتن داری کردم.😓
پرسیدم:«چیزی هم شده؟ زخمی؟جراحتی؟»
گفت:«بله!!...سرش شکسته،امّا خیلی زخم آن عمیق نبوده.»
پیش از آمدن به خانه، داخل باغ مجاور خانه موهایش را شسته تا آثاری از خون در آن باقی نماند.
چنین مسائلی که برایش پیش می آمد،
مهر و محبّتش را در دلم بیشتر و بیشتر می کرد و واقعاً به داشتنش افتخار می کردم.👌
چیزی نگذشت کنار پدرش نشست، خواهش کرد که دوباره به مسجد برود.
گفت:«پدر درکم کن!! تا اوضاع شهر آرام نشود، توی خانه آرام و قرار ندارم.»
پدر اجازه داد و او رفت.
شب هنگام که همه آشوب ها و
ناآرامی ها به پایان رسید، به خانه برگشت.
در این میان آن کس که از دل من خبر داشت، فقط و فقط #خدا بود.
مردم از جوّ حاکم بر شهر وحشت زده شده بودند؛😰
شهر بوی خفقان می داد، خانواده ها سعی می کردند از ترس جانشان،
در مسیر و یا مقابل نیروهای رژیم👮♂
قرار نگیرند؛
امّا عده ای بودند که برای مبارزه با ظلم،
از جان خود می گذشتند.
شاه که موقعیت خود را در خطر می دید
مرتّب در شهرهای بزرگ #حکومت_نظامی
اعلام می کرد.
دانشگاه های تهران به صورت نیمه تعطیل در آمده بود.
یک روز.....
https://eitaa.com/joinchat/4239786016C621219a6e0
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت مادر
🔹صفحه ۴۶_۴۵
#پارت_بیستم 🦋
((مسجد جامع))
یک روز دخترم ،انیس خوشحال و شادمان وارد خانه شد😁 و
گفت:«این هفته کلاس های دانشگاه تعطیل شده و به زودی همسرم از تهران بر می گردد.»
آقای ناصر دادبین دانشجوی رشته مکانیک دانشگاه علم و صنعت تهران بود و گاهی اخبار انقلابیون را از تهران برای ما می آورد.
برای انیس دوری از همسر، آن هم با دو بچه خردسال سخت می گذشت.
طبیعی بود که او از این پیشامد خوشحال باشد؛
چون یک هفته همسرش در کنارش بود و او راحت تر به کار و زندگی اش
می رسید.
((مسجد امام))
روز ها می گذشت؛ #تظاهرات✊ مردمی درتهران و سایر شهر ها ادامه داشت و هر روز عزیزانی به خیل #شهدا می پیوستند.
در کرمان نیز #انقلابیون تصمیم به تجمّع گسترده در روز جمعه، ۲۴ آذر ۱۳۵۷ ش؛
در محلّ مسجد امام (ملک) گرفتند تا با شرکت در مراسم چهلمین روز شهادت طلبه#شهید_حسن_توکلی، مخالفت خود را با رژیم شاه اعلام کنند.
ناصر آن روز ها کرمان بود.
یک روز قبل از تجمّع گفت:«قرار است همه به صورت انفرادی وارد مسجد شوند و خانم ها نیز در این تجمّع حضور داشته باشند.»
دوباره نگرانی و دلشوره سراغم آمد.😥
به اندازه ای دلم گرفته بود که نهایت نداشت.😔
بعد از ظهر روز موعود فرا رسید و طبق معمول همسرم به همراه پسرانم در این تجمّع شرکت کردند.
آن روز فقط ذکر گفتم و دعا🤲 خواندم.
حواسم فقط به گذر زمان بود و اصلاً وقایع اطرافم را حس نمی کردم.
چندین بار در خانه آمدم؛
به کوچه نگاهی انداختم و برگشتم.
برای دیدن بچه ها لحظه شماری می کردم و هزاران فکر و خیال در ذهنم مرور می شد و به خدا پناه می بردم.
شب بود که....
https://eitaa.com/joinchat/4239786016C621219a6e0