﴾🧡📙﴿
•
مآ تجربہ کردیم کہ در موسم فتنہ
تا رهبر ما #سیدعلے هسٺ غمے نیست...
🌙🌙
✅#ماه_بندگی در راه است...
🌸دارد میرسد از راه، ماه میهمانی خدا...
💠به راستی که ما برای رفتن به
مهمانی ها چقدر خودمان را آراسته
می کنیم ⁉️
به سر و وضعمان میرسیم ⁉️
و اکنون.... میهمانی باشکوهی در راه است.. آیا آراسته ایم ⁉️
آیا خالی شدیم، برای ِ پر شدن ⁉️
✨خدايا
🌸 اگر ماه رجب و شعبان را برای خالی شدن از آلودگی و گناه از دست دادیم، در این روزهایِ پایانی شعبان از ما بگذر؛
تا با ظرفی خالی از گناه، برای کسب
پاکی ها و معرفت به سویت بیاییم...
🤲آمین یارب العالمین...🤲
🆔@sardarr_soleimani
『☘••| بہعشقشهدآکلیککنیـد↯
https://eitaa.com/joinchat/2024996914Ca46160e654
『💛••|بهترینکانالشهدایۍایتآ↯
https://eitaa.com/joinchat/2024996914Ca46160e654
『😎••| پستهاۍوشهدایۍمیخواۍ؟↯
https://eitaa.com/joinchat/2024996914Ca46160e654
『🌿••|یہکانآلانقلابۍوچریکۍ↯
https://eitaa.com/joinchat/2024996914Ca46160e654
﴿~•حیفہبسیجۍباشۍواینجاعضو نباشۍ...!!! ❥~﴾
https://eitaa.com/joinchat/2024996914Ca46160e654
ازاونکانآلخوبآۍایتآ😃
+جاتخالیہبسیجۍ🤨
🌿 °•♡
🌸پاتوقۍبراۍبچھهیئتۍھا😇↯
-----------------------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/2024996914Ca46160e654
-----------------------------------------------
🍀 وقتۍحالدلتبدهبیااینجاخوبشکن 😎⇧
پیشنهاد ویژه امشبمون🌸⇧
🌿°•♡
↯ بھترینکانالشھدایۍایتا↯
https://eitaa.com/joinchat/2024996914Ca46160e654
☘️😎☘️😎☘️😎☘️😎☘️😎☘️😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🥀#راز_سرخ_صیاد
✅ بمناسبت سالروز شهادت سپهبد دلاور
👈 شهیدعلی صیادشیرازی
🆔@sardarr_soleimani
💦از امام صادق (علیه السلام) نقل شده که #خداوند_متعال می فرماید:
✨قسم به عزّت و جلال و عظمت علوّ مقامم در عرش،
هر کسی که به غیر از من امیدوار باشد، آرزوی او را مبدّل به یأس می کنم و در میان مردم لباس مذلّت بر وی
می پوشانم.
او را از نزدیک بودن به خودم دور ساخته، از وصل به خودم محروم
می سازم.
🔹زیرا چگونه بنده ی من در شداید به غیر من امیدوار می شود در حالی که #شداید در دست من است.
🔸چگونه درب خانه ی غیر مرا می زند در صورتی که کلید گشودن درها در دست من است.
👈آن درها همه بسته اند ولی درگاه من برای کسانی که مرا بخواهند مهیا
می باشد،
👌پس کسی که برای نیاز ها و سختی هایش بر من #امیدوار باشد و به من رو آورد، من همه ی حاجت های او را برآورده می کنم و همه ی سختی هایش را از بین می برم.
من به همه ی حاجات و آرزو های بندگانم آگاهم و همه ی آن ها در نزد من محفوظند.
✅ پس وقتی که بنده ام به #دیگری رو می آورد
👈معنایش این است که به حفظ و مراقبت من راضی نیست.
✨من آسمان ها و زمین را مملو از #ملائکه کرده ام که هرگز از تسبیح و عبادت من خسته نمی شوند و به آنها امر کرده ام که درهای میان من و بندگان را همیشه باز نگهدارند.
پس چگونه بندگانم به قول من اعتماد نمی کنند⁉️
📌آیا بنده ی من نمی داند که وقتی کسی را گرفتار مشکلی کنم، غیر از من کسی قادر به حل آن مشکل نیست مگر اینکه من به او اجازه بدهم.
💠پس چه شد که بنده ام از من رو گردان شده در حالی که من با بخشش خودم آنچه را که از من نخواسته بود به وی دادم. بعد از او گرفتم، چگونه او پس دادن آن را از من نخواست و به دیگری رجوع کرد⁉️
👈شما می بینید که من قبل از درخواست شما، آنچه را که نیاز دارید به شما عطا می کنم آن وقت چگونه ممکن است که شما از من بخواهید
و من ندهم⁉️
💠آیا من بخیل هستم که بنده ام به من رجوع نمی کند؟
آیا در نزد من عفو و رحمت نیست؟
آیا من محل و مرجع همه ی امید ها و آرزو ها نیستم؟
پس چگونه بنده ام به دیگری رو می آورد؟
آیا آنان که به غیر من امیدوار می شوند نمی ترسند؟
اگر همه ی اهل آسمانها و زمین بطور دست جمعی حاجات خود را از من بخواهند و من همه ی نیاز های آن ها را بدهم باز هم ذرّه ای از #مُلک_من کم
نمی شود.
چگونه کم می گردد در صورتی که ٫قدرت من بی نهایت است.
📌پس وای بر کسانی که از رحمت من #ناامید می شوند و وای بر کسانی که به من نگاه می کنند و متوجه زشتی اعمال خود نیستند.
📚مراقبات، حدیث قدسی
🆔@sardarr_soleimani
#قسمت_صد_و_سه3⃣0⃣1⃣همش نگاه دلخور محمد می اومد جلو چشم هام.
ترجیح دادم مثل قبل بیخیال شم
کاری بود که انجام دادم
الان دیگه با این که با خاک یکسانم کرده بود نمیشد کاریش کرد
تقصیر خودم بود
نایلون خوراکی هارو برداشتم
یه چیپس باز کردم و به ریحانه که نگاهش دنبال داداشش بود تعارف کردم
بیخیال شد و برداشت
مامانم زنگ زده بود جوابش رو دادم و گفتم دوساعت دیگه میرسیم
مداحی زده بود راجع به شهدا حال و هوام عوض شده بود
_
ماشین رو نگه داشتن
وسایلامون رو گرفتیم و پیاده شدم
با گل و خشت یه تونل درست کرده بودن
ورودیش دوتا آقا که لباس های خاکی داشتن و روی لباسشونم نوشته بود خادم الشهدا سینی اسفند دستشون گرفته بودن و خوش آمد میگفتن
رد شدیم و رفتیماون سمت تونل.
یه حس خیلی خوبی بهم دست داده بود
حس کردم دارم میرم جنگ مخصوصا با این آهنگی که داشت پخش میشد و تو جبهه میذاشتن
گوشیم رو در اوردم و چندتا عکس گرفتم که ریحانه گفت:
+فاطمه تا صبح وقت داریم میام عکس میگیرم حالا
کوله ات سنگینه خسته میشی بیا اینارو ببریم
ب حرفش گوش دادم و دنبالش رفتم
با سیم خار دار و کلاه خود و فشنگ و... اطراف رو تزئین کرده بودن
یه نفس عمیق کشیدن و سعی کردم آرامش رو به ریه هام بکشم
خانومای خادم در نهایت احترام مارو راهنمایی کردن به قسمت خانوم ها.
تا وقتی که جامون مشخص شه یه گوشه نشستیم
چند دقیقه بعد اومدن و گفتن که کجا باید بریم.
یه سوله به ما دادن.
قرار شد تا صبح اون جا استراحت کنیم و بعدش بریم سمت خرمشهر.
پام رو گذاشتم تو سوله .
اولش بوی نم و نا اذیتم میکرد.
جلوی دماغم رو با دستام گرفتم که ریحانه ادامو در اورد و باهم خندیدیم.
یه سری پتو اونجا بود.
یه خانم خادم به هرکی یه دونه پتو میداد.
پشت ریحانه رفتم تا به منم بدن.
پتوهاش خیلی بد بود.
رنگِ خاکیش باعث میشد حس کنم کثیفه.
دقیقا مثل همونایی بود که شهدا استفادشون میکردن.
دلم نمیکشید بهش دست بزنم.
خادم که تعلل من رو دید گفت
+بیا لولو نمیخورتت.
دو شب مث شهدا بودن روتحمل کن.
با یه حالت چندش گفتم
_شپش نداره؟
بلند زد زیر خنده که باعث شد بقیه حواسشون به ما جلب شه.
+شپش ؟
مثل اینکه تو خیلی مامانی ای ها.
از خطابش خندم گرفت که ادامه داد:
+نه عزیز دلم شپش نداره.
به خدا ناخونامون ترکید از بس با آبجوش شستیمشون.
یه لبخند زدمو پتو رو ازش گرفتم
یه قسمتم بالش افتاده بود.
پشت ریحانه رفتم یه بالشم برداشتم.
دلم میخاست گریه کنم
واقعا شهدای ما اینجور چیزا رو تحمل میکردن؟
خدایاااا به من صبر بده
یه نفس عمیق کشیدم و گوشه ی سوله بعد از شمیم و ریحانه پتو پهن کردم
بالشت رو گذاشتم رو پتو.
رفتم از سوله بیرون و کولم رو با خودم اوردم.
درش رو باز کردم. .یکی از شالامو گرفتم و دورِ بالش پیچیدم.
شمیم و ریحانه با دیدن من غش غش میخندیدن.
منم یه لبخند مصنوعی بهشون زدم و دوباره مشغول کارم شدم.
ریحانه تو سه سوت بساطش رو پهن کردو دراز کشید و گفت میخواد بخوابه.
به ساعت نگاه کردم
تقریبا ۱۰ بود.
مسواکم رو گرفتم و خواستم برم بیرون ک شمیم صدام کرد.
+بایست منم میام.
منتظر موندم تا بیاد.
ریحانه دیگه هفت تا پادشاهو خواب میدید.
کفشامونو پوشیدیم و تا دستشویی دوییدیم.
من مسواک زدمو شمیم رفت دسشویی.
یه خورده صبر کردمتا اومد.
داشتیم برمیگشتیم که تلفن شمیم زنگ خورد.
آقا محسن بود.
یه چیزی به شمیم گفت که شمیم در جوابش گفت باشه.
تلفن رو که قطع کرد گفت:
+باید بریم شام.
_عه این وقت شب؟
+اره
_من ک مسواک کردم که.
ریحانه همخوابه
+نمیدونم اقا محسن اصرار کرد همه بیان.
دوباره تا سوله دوییدیم.
روسریو چادرمون رو سر کردیم
قرار بود تو حسینیه جمع شیم.
ریحانه رو بیدار کردم
یه لگد زد تو کمرم و گفت
+نمیام. غذامو برام بیار.
شمیم به بقیه خانوم ها اطلاع داد و خودمون جلو راه اوفتادیم.
چراغ قوه ی موبایلم رو روشن کردم و داشتیم فضا رو نگاه میکردیم.
ماکت بعضی شهدا رو تو خاک و سنگ گذاشته بودن و دورشو با گونی های خاکی محکم کرده بودن.
از یه راه دراز و مستقیم عبور کردیم و رسیدیم به یه حسینیه.
با بقیه خانوما وارد شدیم.
بعضیا که نماز نخونده بودن مشغول نماز شدن
من و شبنم هم منتظر یه گوشه نشستیم و پچ پچ میکردیم.
یه خورده که گذشت از پشت پرده ای که خانوما رو از آقایون جدا میکرد یه آقایی چندتا نایلون از ظرفای غذا گذاشت.
شمیم رفت و از اون پشت نایلون هارو گرفت.
من رو صدا زد که برمکمکش.
جز بچه های اتوبوس ما کسی تو حسینیه نبود.
غذا ها رو پخش کردیم که محمد از اون پشت یا الله گفت و جعبه ی ماست و نایلون قاشق چنگال و بعدش هم سفره و بطری آب و لیوان هم گذاشت.
بقیه خانوماهم تو پخششون کمک کردن.
تقریبا فقط دو با سه نفر مسن بودن و بقیه جوون .
شاممون رو خوردیم و کمک کردیم که جمع کنن.
میخواستیم بریم دور بزنیم که شمیم گفت نمیاد و خستس.*
* _ #نویسنده✍
# #غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
✠﷽✠
♥️📌
#رمــانཫ💛🍃ཀ
* #نــاحلــــه🌺
#قسمت_صد_و_چهار4⃣0⃣1⃣
ازش خداحافظی کردم و چراغ قوه ی گوشیم رو روشن کردم
داشتم دور و اطراف رو نگاه میکردم
دقت کردم
زیارت عاشورا بود
خیلی قشنگ میخوند.
رفتم پشت سنگر
بلند بلند میخوند و گریه میکرد.
پشت سنگر یه قایق آبی رنگ بود
رفتم پشت قایق نشستم.
با اینکه میترسیدم با اون صدا آروم شدم.
هوا خیلی تاریک بود
فقط یه تیر برق بود که روش یه چراغ کم نور داشت
صداش خیلی آشنا بود.
دیگه رسیده بود به سجده ی زیارت عاشورا.
منم سجده کردم به همون سمتی که نوشته بود قبله و تو دلم خوندم.
منتظر شدم بیاد بیرون ببینمکیه.
پشت قایق موندم و از جام تکون نخوردم
یه چند دقیقه گذشت که محمد اومد بیرون.
به اطراف نگاه کرد وبعدش کفشش رو پوشید.
با دست هاش رو چشم هاشو مالوند و از سنگر دور شد.
تا رفت پشت سرش رفتم تو سنگر.
نوشته بود(دو رکعت نماز عشق)
وضو نداشتم
خیلی ناراحت شدم.
به اطراف نگاه کردم که دیدم یه بطری آب افتاده
حتما محمد گذاشته بود
درش رو باز کردم و باهاش وضو گرفتم
بلند شدم که نمازم رو ببندم که یه صدای قدم شنیدم.
اولش ترسیدم بعدش تو دلم صلوات فرستادم.
صدای قدم ها نزدیک تر میشد.
دلمنمیخواست از سنگر برم بیرون.
یه خورده که گذشت صدا زد
+ببخشید...
چیزی نگفتم صدای محمد بود.
دوباره گف
+یا الله!
از سنگر اومدم بیرون!
بهش نگاه نکردم سرم رو انداختم پایین که گفت:
_خیلی عذر میخام...
فکر کنم من تسبیحم رو اونجا جا گذاشتم
میشه یه لطفی کنید ..؟
رفتم تو سنگر
چراغ قوه گوشیم رو گرفتم و چرخوندمش که چشمم خورد به تسبیحش.
گرفتمشو دوباره رفتم بیرون
+اینه؟
_بله دست شما درد نکنه .
دراز کردم سمتش که ازم گرفت.
دوباره قلبم به تپش افتاده بود
حس کردم گرمم شده
یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو سنگر.
نمازمو بستمو مشغول شدم...
____
به ساعت نگاه کردم.
تقریبا ۱۲ بود.
تقریبا یگ ساعت و نیم نشسته بودم تو سنگر.
کلی نماز خوندم و دعا کردم
کلی گریه کردم و برای بار هزارم ازخدا خواستم که مهر منو بندازه به دلش...
زیادی معنوی شده بودم.
همش حس میکردم یکی داره نگام میکنه،حواسش بهم هست.
خیلی میترسیدم
کفشم رو پوشیدم و از سنگر رفتم بیرون.دوباره راه سوله روگرفتم و رفتم سمتش.
کفشم رو در اوردمو در رو باز کردم
چراغ ها خاموش بود و همه خوابیده بودن
منم رفتم سمت قسمتی که پتو پهن کرده بودم
دراز کشیدم .دیکه احساس چندش نداشتم
انگار واسم عادی شده بود
حس عجیب و غریبی بهم دست داده بود.
چشم هام رو بستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم
____
با تکونای ریحانه از خواب بیدار شدم
شمیم گفت:
+فاطمه جون پاشو بعد نماز حرکت میکنیم
از جام بلند شدم
شالم رو روی سرم انداختم
مسواک و از کیفم برداشتم همراهشون رفتم دستشویی
مسواک زدیم و وضو گرفتیم و برگشتیم
روسری قواره بلند مشکیم رو برداشتم و همونجوری که شمیم گفته بود سرم کردم دوتا از گیره های شمیم رو هم ازش قرض گرفته بودگ.
ریحانه گفت:
+عجله کنید به نماز جماعت برسیم
نگاهش که ب من افتاد گفت:
+چه ملوس شدی توو
خندیدم
شلوارم رو با یه شلوار مشکی عوض کردم ولی مانتوم رو نه.
چادرم رو گذاشتم رو سرم و همراهشون رفتمالان بیشتر از قبل بهشون شبیه شده بودم
آسمون هنوز تاریک بود
به نماز جماعت رسیدیم و نمازمون رو خوندیم
پلک هام از خواب سنگین بود
کفشم رو پوشیدم
و با بچه ها رفتیم بیرون
بیشتر آدمای کاروانمون اومده بودن نماز
نگاهم رو چر خوندم
نگاهم به محمد افتاد که دست می کشید به موهاش و با محسن حرف میزد
انگار منتظر بودن
محسن،شمیم رو دید
با محمد اومدن سمتون
سلام کردیم
محمد به ریحانه گفت:
_به همه خانوما بگید وسایلشونو جمع کنن و برای صبحانه بیان همین جا
پشت ریحانه و شمیم ایستاده بودم متوجه من نشده بودن
جلوتر رفتم و کنار شمیم ایستادم
محمد بهم نگاه کرد و حواسش از ریحانه که پرسید کی حرکت میکنیم پرت شد
محسن به جاش جواب داد:
+۷ دیگه باید تو اتوبوس باشیم.
با بچه ها برگشتیم سوله
وبه خانم هایی که از کاروان ما بودن خبر دادیم وسایلشون رو جمع کنن و برن حسینیه
لبخندی رو صورتم نشست
خوشحال بودم از پوششم خیلی بهم میومد وسایلم رو جمع کردم
پتوم رو هم تا کردم و زودتر از بقیه رفتم بیرون
بچه ها نیومده بودن .تا اونا بیان
وسایل رو گذاشتم تو حسینه و رفتم طرف غرفه ای که زده بودن
داشتم به کتاب ها نگاه میکردم نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم
به ناچار از پسر جوونی که پشت غرفه رو صندلی نشسته بود پرسیدم:
_آقا ببخشید از اینا کدومش جالب تره؟
+نمیدونم خانوم همش رو نخوندم
یکی اومد و سمت دیگه ی غرفه ایستاد
دیگه یاد گرفته بودم نگاهم رو کنترلم کنم
#ذکر_طلایی
♥️اگر گرفتاری دارید و غمگین هستید؛
《ذکر یونسیه》 را زیاد بخوانید:
« لا الهَ الا أنتْ سُبْحانَکَ انّی کُنتُ مِنَ الظّالِمین» 💚🌊
#دلدادگی🌙💚
•[فَأَیْنَمَا تُوَلُّواْ فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ. . .
عاشقڪھباشی
جزاورانمےبینی
پسبھهرسوروڪنید
آنجاروى [به] خداست😌♥️
حجابـــ🌸ـــ
احترام به حرمت های الهــ✨ــی ست
و
چــادر - حجــ🌸ــاب بــــــرتر -
بـــ😍ـله ی بلند من است
به یکتا معـ❣ـشوق عالم
به خـ⭐️ــدای مهربانم
22.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ سپهبد های اخلاص🌷
این بیشهۍ شیران صیاد است🌹
نقش نگین، اینجا سلیمانےست🇮🇷
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم 🌷
جزء 1 ⇨ http://j.mp/2b8SiNO
جزء 2 ⇨ http://j.mp/2b8RJmQ
جزء 3 ⇨ http://j.mp/2bFSrtF
جزء 4 ⇨ http://j.mp/2b8SXi3
جزء 5 ⇨ http://j.mp/2b8RZm3
جزء 6 ⇨ http://j.mp/28MBohs
جزء 7 ⇨ http://j.mp/2bFRIZC
جزء 8 ⇨ http://j.mp/2bufF7o
جزء 9 ⇨ http://j.mp/2byr1bu
جزء 10 ⇨ http://j.mp/2bHfyUH
جزء 11 ⇨ http://j.mp/2bHf80y
جزء 12 ⇨ http://j.mp/2bWnTby
جزء 13 ⇨ http://j.mp/2bFTiKQ
جزء 14 ⇨ http://j.mp/2b8SUTA
جزء 15 ⇨ http://j.mp/2bFRQIM
جزء 16 ⇨ http://j.mp/2b8SegG
جزء 17 ⇨ http://j.mp/2brHsFz
جزء 18 ⇨ http://j.mp/2b8SCfc
جزء 19 ⇨ http://j.mp/2bFSq95
جزء 20 ⇨ http://j.mp/2brI1zc
جزء 21 ⇨ http://j.mp/2b8VcBO
جزء 22 ⇨ http://j.mp/2bFRxNP
جزء 23 ⇨ http://j.mp/2brItxm
جزء 24 ⇨ http://j.mp/2brHKw5
جزء 25 ⇨ http://j.mp/2brImlf
جزء 26 ⇨ http://j.mp/2bFRHF2
جزء 27 ⇨ http://j.mp/2bFRXno
جزء 28 ⇨ http://j.mp/2brI3ai
جزء 29 ⇨ http://j.mp/2bFRyBF
جزء 30 ⇨ http://j.mp/2bFREcc
✅30 جز قرآن #بصورت_فایل_صوتی که نیاز به دانلود ندارد
👌 فقط کافيه روی #لینک بزنید...
🎁🔮هدیه ماه مبارک رمضان به شما مخاطبان گرامی
#ماه_بندگی
#ماه_رمضان
#انتخابات
🆔@sardarr_soleimani
عشق آن شعلہ ست ڪو چون بࢪفࢪوخت
هࢪ چہ جـز معشوق باقے جملہ سوخت...
#حاج_قاسم
قـاسـ🌹ـم بودۍ و عاشقانه💠
اِقتِدا به عَبـ🌷ـاس ڪردۍ🌺
و عَلَمـ🇮🇷ـدار خیمه هاۍ🕌
بۍپناه قلبهایمان شدۍ💚
قلبهایۍ ڪه با رفتنت🕊
هنوز بوۍ سوختن مےدهند🥀
#مخلصیم_سردار
#خاطره_شهید
☫ @Sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 به یاد حاج قاسم سلیمانی با روایتگری شهید آوینی
🆔@sardarr_soleimani
کانال⚘منتظران موعود🏵
√ عشاق صاحب الزمان وارد بشن🌸
√ هر روز ختم زیارت عاشورا و زیارت امین الله دعای فرج📖
√ پویش های چند هزار تایی ختم صلوات...📊
√یه کانال پر از سخنرانی و صحبت های اساتید داره🎤🎧
√پروفایل ها و تم های مهدوی 🌸
√جشن های ائمه رو برگزار میکنن عالییی🔸
مسابقه چالش جایزه های ناب🌸☘️
به عشق امام زمان عضوکانال شو↯
https://eitaa.com/joinchat/2183069799Ccc4abe5b76
_وآۍ،وآۍ،دآࢪمدیـوونہمیشم...😎💪
+چࢪآ؟؟؟
_بہخاطࢪپسٺهآۍاینکانآل🌱😎↓
https://eitaa.com/joinchat/2183069799Ccc4abe5b76
🖇••اصلاپسٺھآشآدمودیـوونہمیکنہ••
بہجرئٺمیٺونمبگمبهٺریـنکانآلایٺآسـت
★꧁᭄𖣐༅
_ |•°°•🦋🌻🌿 ^_^↓
https://eitaa.com/joinchat/2183069799Ccc4abe5b76
اگہبیآیتوۍاینکانآلعآشقخدامیشۍ↯
https://eitaa.com/joinchat/2183069799Ccc4abe5b76
😎🌸😎🌸😎🌸😎🌸😎🌸😎🌸
『☘••|وآیببینیدچۍآوردم↯↯↯
🔗•°•🌸•°√°
https://eitaa.com/joinchat/2183069799Ccc4abe5b76