✍امام خامنهای :
به سردار شهید عزیز ما
به چشم یک فرد نگاه نکنیم
به چشم یک مکتب ، یک راه و
یک مدرسه درسآموز نگاه کنیم...
#شهید_سلیمانی
@sardare_kerman
❤️
قرار بود توی نماز جمعه سخنرانی کند.
گفته بودند بگذار معرفیت کنیم .
گفته بود نه،
فقط بگیــد
یکی از سپاهی هاست...
گفتیم بهتره ها! بگیم فرمانده ای،
حرف هات بیشتر خریدار داره...
گفت :
حرف اگر حرف باشه ،
اثر خودش رو می گذاره...
#شهید_ناصر_کاظمی
#حاج_قاسم_سلیمانی
#امریکا
#افول_امریکا
@sardare_kerman
🌹بخش اول زندگینامه شهید محمد ابراهیم همت🌺🌹🌷
وی در سایه محبتهای پدر و مادر پاکدامن، وارسته و مهربانش دوران کودکی را سپری کرد. این دوران نیز همانند زندگی بسیاری از کودکان هم سن و سال او طبیعی گذشت.
با رسیدن به سن ۷ سالگی وارد مدرسه شد. در دوران تحصیل از هوش و استعداد فوقالعادهای برخوردار بود، به طوری که توجه همه را به خود جلب میکرد.
ابراهیم از همان سنین کودکی و هنگام فراغت از تحصیل، به ویژه در تعطیلات تابستان، با کار و تلاش فراوان مخارج تحصیل خود را به دست میآورد و از این راه به خانواده زحمتکش خود نیز کمک میکرد. او با شور و نشاط و محبتی که داشت، به محیط گرم خانواده صفا و صمیمیت دو چندان میبخشید.
پس از اتمام دوران ابتدایی و راهنمایی، وارد مقطع دبیرستان شد. او در دوران تحصیلات متوسطه اشتیاق فراوانی به رشته داروسازی نشان میداد.
#شهدا #شهادت #یاد_شهدا
#محمد_ابراهیم_همت #زیباترینها
#زندگینامه #تقویت_عشق
#دفاع_مقدس #مدافع_حرم
─┅─═🍃🌹🍃═─┅─
─┅─═🍃🌹🍃═─┅─
@sardare_kerman
سیب سرخی سر نیزه است دعا کن من نیز
اینچنین کال نمانم به شهادت برسم
لطفا ما را به دوستان خود هم معرفی
کنید😍
25.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بدون تعارف با شهید زنده
🔹گفتگو با سردار علی فضلی شخصی که سردار سلیمانی او با شهید زنده خواند.
#سردار_علی_فضلی
#حاج_قاسم_سلیمانی
🆔 @sardare_kerman
﷽
«سلامٌ عليٰ قلوب الـصٰابرین»
استوری دیشب خواهر #زینب سلیمانی در صفحه ی اینستگرامـشان.✍
بعد از تو دشت سوخت 🔥
وباران نگرفت 🥀
زندگی بر هیچکس ❌
آسان نگرفت💔🕊
#واحدرسانه_نشرمقاومت
#أبناء_المقاومة
#انتقام_سخت
#البارون_فارسی
@Sardare_kerman
❤️ تمام زندگی من ❤️
#قسمت سی و چهارم داستان دنباله دار تمام زندگی من: با هر بسم الله
پدرم به سختی حرکت می کرد … روزی که داشتم خونه رو ترک می کردم … روی مبل، کنار شومینه نشسته بود … اولین بار بود که اشک رو توی چشم هاش می دیدم …
- آنیتا … چند روز قبل از اینکه برگردی خونه … اون روزها که هنوز تهران شلوغ بود … خواب دیدم موجودات سیاهی … جلوی کلیسای بزرگ شهر … تو رو به صلیب کشیدن …
به زحمت، بغضش رو کنترل کرد …
- مراقب خودت باش دخترم …
خودم رو پرت کردم توی بغلش …
- مطمئن باش پدر … اگر روزی چنین اتفاقی بیوفته … من، اون روز جانم رو با خدا معامله کردم … و شک نکن پیش حضرت مریم، در بهشت خواهم بود …
خواب پدرم برای من مفهوم داشت … روزی که اون مرد گفت… روی استقامت من شرط می بنده … اینکه تا کی دوام میارم …
آرتا رو برداشتم و به آپارتمان کوچک اجاره ایم رفتم …
توی کشوری که به خاطر کمبود نیروی تحصیل کرده و نیروی کار … جوان تحصیل کرده وارد می کنه … من بعد از مدت ها دنبال کار گشتن … با مدرک دانشگاهی … توی یه شهر صنعتی … برای گذران زندگی … داشتم … زمین، پنجره و توالت های یه شرکت دولتی رو می شستم …
با هر بسم الله، وارد شرکت می شدم … و با هر الحمدلله از شرکت بیرون می اومدم … اما تمام اون یک سال و نیم … لحظه ای از انتخابم پشیمون نشدم ...
@sardare_kerman
📚 📖 📖