کانالشبی نظیــღـــرہ:)🌿^^
هر چی بگم کم گفتم باید خودت ببینی ...
من کہ میگم قطعیہ از بھشتہ میگی
نہ بیا نگاہ کن☺️✋|^
🌸https://eitaa.com/joinchat/893517873C41a22b4e64
_یهڪانالِباطعمآرامـش🧡🖇
_منبععڪسهایمذهبــے🌼📸
!`🌿♥️
https://eitaa.com/joinchat/893517873C41a22b4e64
#خیــلیزووووودجووینبشیــد😇🦋
#مذهبـےهاحتماااعضوبشـن📿✌️🏾
☘️فقط3نفرعضوبشہ،تمومہ↯
https://eitaa.com/joinchat/893517873C41a22b4e64
💛عضونشینپشیمونمیشینآ⇧
#پیشنھادمدیر
↯عضویتعاشقانآسدعلۍواجبہ↯
https://eitaa.com/joinchat/893517873C41a22b4e64
🌸😎🌸😎🌸😎🌸😎🌸😎🌸😎
راهِ مرا اشاره شو🌹🕊
من بہ ڪجا رسیدهام؟💠
هر چہ دویدهام تو را🌷
خستہ شدم، ندیدهام💚
#مخلصیم_سردار
#خاطره_شهید
گن میرن تو یه جایی که بیابونه؟
دانشگاه ماهم میخواد ببره.ولی من ثبت نام نکردم !
یعنی چی دعوت کرده.
هم دانشگاهیام میگن خوب نیست که!
راستی این رو کی نوشته؟
ریحانه که از سوالای زیادم خندش گرفته بود گفت
+اووو بسه دختر یکی یکی
خب من الان به کدوم جواب بدم
سرمو تکون دادم و گفتم :
_تو خودت رفتی؟
+اره بابا!
دو بار رفتم با محمد!
_چرا با اون؟مگه اون میبره؟
+نه .سپاهشون هر سال جووناشونو میبره.
منم دو سال با محمد رفتم.
_قشنگه؟
+قشنگه؟بی نظیره فاطمه. بی نظیر
وصف شدنی نیست.
ببین مث اصفهان و شیراز نیست.
ولی میتونم تضمین کنم اگه بری دلت نمیخاد برگردی
_امسالم میخای بری؟
+اره.اگه خدا بخواد.
منو روح الله و محمد.
+اهان
چندتا سوال پرسیدم و ریحانه هم همه رو با هیجان جواب میداد.
از شلمچه و غروبش ،از فکه و غربتش...
از طلائیه و سه راهی شهادتش....
ازعلقمه و رودش!
همه رو با حوصله برام تعریف کرد .
خوشم اومده بود.
ریحانه همینجور حرف میزد و منم تو برش کاغذا بهش کمک میکردم و همزمان به حرفاشم گوش میدادم.
اذان شد.
وضو گرفتیم و باهم نماز مغرب رو خوندیم.
خواستمدوباره بشینم به ریحانه کمک کنم که مامان زنگ زد
جواب دادم ک گف
+دم درم بیا پایین.
وسایلمو جمع کردم و چادرمو رو سرم مرتب کردم.
رو ب ریحانه گفتم
_خداحافظ ریحون خوشگلم.
از هم خداحافظی کردیم ک رفتم پایین.
تو ماشین نشستم که مامان راه افتاد سمت خونه
____
نمیدونستم واسه یادواره شهدا هم باید لباس مشکی میپوشیدم یا نه .
شال مشکیم رو برداشتم و سرم کردم
مانتوم قهوه ای سوخته بود
شلوار کتان کشیم یخورده ازش کمرنگ تر بود
چادرم رو سرم کردم و عطر زدم
مامان به سختی راضی شده بود همراهم بیاد
خسته بود ولی بخاطر من اومد
نشستیم تو ماشینش و رفتیم سمت مصلی
بوی و دود اسفند مسیر رو پر کرده بود
یه راه رویی رو جلوی در ورودی مصلی درست کرده بودن
سقفش پر از سربند بود و اطرافش هم کلی قاب عکس از شهدا
آروم میرفتیم و به عکس ها نگاه مینداختیم
چهره بیشترشون جوون بود
داخل مصلی هم با فانوسای کوچیک یه راه رو درست کرده بودن
حال معنوی خاصی داشت.
رفتیم داخل
سمت چپ مصلی خانوم ها نشسته بود
جمعیت زیاد بود و تقریبا نصف جا پر شده بود
ریحانه بهم زنگ زد :
+نیومدی؟
_چرا اومدم تو کجایی؟
+بیا جلو .پنج امین صف نشستم.
براتون جا گرفتم
_باشه اومدم.
تماس رو قطع کردم و با مامان رفتیم جلو
چشمم به ریحانه خورد بلند شد و دست تکون داد
رفتم پیشش و بغلش کردم مامانم باهاش سلام و علیک کرد و نشستیم
کم پیش میومد تو مراسمی گریه کنم.
ولی اون شب حال و هوای خاصی داشتم.
یه سوالی ذهنم رو مشعول کرد
برگشتم سمت ریحانه و گفتم:
_میگم شما دلتون نمیگیره همیشه تو این مراسمایین و گریه میکنین؟
خندید و گفت:
+من که نه !دلم نمیگیره .برعکس با روحیه قوی تری خارج میشم.
میدونی فاطمه جون، یادواره شهدا واسه گریه کردن نیست
کلاسه درسه !
میایم چند ساعت میشینیم تا چیزی یاد بگیریم،یادمون بیاد کجای کاریم،
اینکه گریه کنیم و راه شهدا رو نریم که فایده نداره.
اگه هم گریه میکنیم واسه اینه که دلمون میسوزه به حال خودمون که خیلی از شهدا عقبیم.
وگرنه شهدا که گریه مارو نمیخوان
اونا خودشون عزیز دردونه ی خدان و به بهترین جارسیدن
این ماییم که باید به حالمون گریه کرد
حرفاش رو دوست داشتم و با دقت گوش میدادم.
محمد:
خداروشکر بعد چند ماه افتخار خادمی شهدا نصیبم شد
از پریشب تو مصلی بودیم
با اینکه بچه ها از دیشب بیدار بودن با تموم نیرو کار میکردن تا کم و کسری نباشه و مراسم به بهترین صورت اجرا شه
خداروشکر جمعیت هم زیاد شده بود
یه گوشه ایستادم تا به سخرانی گوش کنم
گوشیم زنگ خورد
از مصلی بیرون رفتم و به تماسم جواب دادم
از سپاه زنگ زده بودن واسه اردوی راهیان نور
گفتن ؛اومدن یه نفر کنسل شده و جا دارن.
اگه کسی هست که بخواد ثبت نام کنه زودتر اسمش رو بدم بهشون.
تا این رو شنیدم فاطمه به ذهنم رسید
دختری که از اولین باری که دیدمش خیلی تغییر کرده بود مطمئنا تا الان شملچه نرفته.
صدام زدن
از فکر در اومدم و برگشتم داخل
بعد تموم شدن مراسم تا صبح موندیم و وسایل ها رو جمع کردیم
انقدر خسته شدیم که خوابمون بردو تو مصلی خوابیدیم
البته این خستگی انقدر برامون شیرین بود که هیچ کدوممون حاضر نمیشد با چیزی عوضش کنه
__
دوش گرفتم اومدم بیرون
خستگیم از تنم در رفته بود
به ریحانه نگاه کردم که تو آشپزخونه سر گاز ایستاده بود
با دیدنم گفت:
+عافیت باشه داداش
+سلامت باشی عزیز دلم
یه لیوان آب خنک واسه خودم ریختم و یه نفس سر کشیدم*
♥️📌
#رمـــــان📖❥
* #نـــاحلــــه🌺
#قسمت_نود_و_هفت7⃣9⃣
نگام به ریحانه افتاد.
بعد از ازدواجش دیگه مثه قبل سر به سرش نمیذاشتم
دلم تنگ شده بود واسه سر وصداهامون و صدای بابا که میگفت: باز شما دوتا افتادین به جون هم ؟
نگاهم و رو خودش حس کرد و گفت :چیشد به چی فکر میکنی؟
نخواستم با یاد اوری
از حرفی که زدم پشیمون شدم
اگه نمیومد خیلی بهتر بود
دلم نمیخواست زیاد بببینمش .مخصوصا الان که یه حس عجیبی تو دلم ب وجود اومده بود وباعث میشد وقتی بهش نگاه میکنم ناخوداگاه لبخند بزنم.
پاشدم به ریحانه بگممم که زنگ نزنه اما دیگه کار از کار گذشته بود
ریحانه ذوق زده گفت :بهش گفتم. خیلی خوشحال شدد گفت با مادرش حرف میزنه.
یهو داد زد :واییییییییی برنجم سوووختتتت و
دویید تو آشپزخونه
توکل کردم به خدا و گفتم هرچی به صلاحه اتفاق بیافته...
_
فاطمه
امروز سومین روزییی بود که افتادم به دست و پای مامان تا بابارو راضی کنه
همش میترسیدم جای خالیشون پر شه و دیگه نتونم برم .خسته شدم انقدر که التماس کردم
رفتم تو اتاقم و سرم و رو زانو هام گذاشتم
مادرم اومد تو و رو موهامو بوسید و گفت :امشب با بابات حرف میزنم فقط دعا کن اجازه بده یکی ی دونش تنها بره جنوب.
یه لبخند از رو قدردانی زدم و گفتم:عاشقتم مامان
واسه شام پاین نرفتم تا مامان بتونه بهتر با بابا حرف بزنه
همش میگفتم:خدایا یعنی میشه یه معجزه ای شه دل پدرم به رحم بیاد ؟
وای اگه بشه چی میشهه ۵ روز کنار محمددد
حتی فکرشم قشنگ بود
ریحانه پی ام داد:فاطمه جون چیشدد؟مشخص نشد میای یا نه ؟
از سپاه چند بار زنگ زدن به محمد.گفتم بگه فعلا کسی و ثبت نام نکنن
ولی اونام نمیتونن بیشتر از این صبر کنن ۳ روز دیگه باید بریم
_فردا بهت خبر میدم .دعا کننن بابام اجازه بده .من خیلی دلم میخواد بیام
+ایشالله که اجازه میده نگران نباش شهدا دعوت کنن میای حتماا باهامون
ترجیح دادم بخوابم تا از فکر و خیال خل نشم
_
بعداز نماز صبح دیگه نخوابیدم و همش دعا کردم
ساعت ۸ بود
رفتم پایین مامان و بابا رو میز نشسته بودن.
بعد اینکه صورتم و شستم سلام کردم و کنارشون نشستم
به مامانم نگاه کردم که اشاره زد سکوت کنم
نا امیده شده بودم
بابام پرسید :خب فاطمه خانوم شنیدم میخوای بری جنوب
خودمو مظلوم کردم و با نهایت تواضع گفتم :اگه شما اجازه بدین
یه قلپ از چای شیرینش و خورد
+میتونی قانعم کنی واسه اینکه رضایت بدم بری؟
چرا باید بزارم بری؟
_نگاه مامان بهم نیرو داد و با قدرت گفتم :ببین بابا
من الان ۱۹ سالم شده ولی نصف عمرم به تحصیل و درس و کتابام گذشت از بهترین لحظات زندگیم هیچی نفهمیدم .احساس میکنم نیاز دارم بفهمم تو دنیا چ خبره . چی اطرافم میگذره و ازش خبر ندارم
تا کی بشینم تو اتاقم و کتاب دستم بگیرم
انقدر تو تنهایی بودم افسرده شدم و آداب معاشرت و خوب بلد نیستم
انقدر که کم تو جمع های شلوغ بودم یه کنفرانس میخوام بدم تو دانشگاه،از استرس غش میکنم این با منطق شما جوره ؟
۱۹ سالم شده و حتی یه بار نشد بدون استرس برم بیرون با دوستام
با اینکه میگفتین ازم مطمئنین وبهم اعتماد کامل دارین
پدر من،اجازه بده یاد بگیرم مستقل بودن و
تا کی گوشه لباس مامان و بگیرم و دنبالش برم تا گم نشم ؟
به نطرتون هنوز به سنی نرسیدم که یاد بگیرم رو پای خودم ایستادن و
همیشه و همه جا که شما نیستین
من وقتایی که نیستین چیکار کنم ؟
میخوام اجازه بدین این سفر و برم
مطمئنم خیلی چیزا یاد میگیرم و خیلی چیزا میفهمم.میگن سفر راحتیم نیست،این برام ی تجربه خوب میشه
بابام لبخند زد و گفت :خب باشه تونستی قانعم کنی. برو.ولی هر اتفاقی افتاد مسئولیتش با خودته
از ذوق نزدیک بود جیغ بزنم
از صندلی پریدم و محکم لپ بابارو بوسیدم
مامانم بوسیدم و دوییدم سمت اتاقم
زنگ زدم به ریحانه
صدای خواب الودش به گوشم خورد :الو
_سلاااام ریحوووون جونممممممممممممم بابااااامممممم قبولللل کردددددد بایددددد چیکاررررر کنممم حالااااا
_
از دیشب ۱۰ بار به ریحانه زنگ زدم و پرسیدم که چیا باید ببرم
همه وسایلم و چک کردم
همچیو گرفته بودم از هیجان همش تو اتاق راه میرفتم و منتظر بودم ساعت ۷ شه
نمازم و خوندم ولباسام و پوشیدم
با اینکه بیشتر عطرام و گذاشتم تو کولم
چندتا هنوز رو میز بود
شال سرمه ایم و شکل روسری کردم و طرف بلندش و دور گردنم شل گره زدم
به تصویر خودم تو آینه نگاه کردم
مانتو سرمه ای بلندم و پوشیده بودم با شلوار مشکیم
چادرمم اتو شده رو تخت،کنارکوله پُرم
گذاشتم.
ریحانه گفت یه چیز گرمم نگه دارم شبا سرده
سوییشرتم و گذاشتم رو تخت که وقتی میخوام بخابم
♥️📌
#رمـــــان📖❥
* #نــاحلـــــه🌺
#قسمت_نود_و_هشت8⃣9⃣
مامانم تو آشپزخونه بودرفتم کنارش.
با دیدنم یه نایلون داد دستم و گفت: بیا برات ساندویچ کتلت گذاشتم هر وقت گشنت شد بخوری.
نایلون و ازش گرفتم و بغلش کردم
بغلم کرد و گفت :خیلی مراقب خودت باش . هرچیزی و نخور خدایی نکرده مریض نشی یه مو از سرت کم شه
🔮📿مناجات شبانگاهی
✨اى خدا
اگر خطاهايم مرا نزد تو پس و خوار گردانيده هم بواسطه حسن اعتمادم به تو از من عفو كن
✨اى خدا
اگر گناهانم مرا از لطف و كرامتهايت دور كرده
مقام يقينم مرا به كرم و عطوفتت تذكر مى دهد.
🆔@sardarr_soleimani
🎐 #شهید_پیروز l #حاج_قاسم
🔸روایتی از جلوههای مکتب سلیمانی به قلم حاج قاسم
🔹چرا میجنگم؟
در قبیله جوانمردان رسم بود اصلا. از هزار سال پیش سینه به سینه سوخته و چشم به چشم گریسته بودند؛ در حکایت مردی که محض خاطر عطش کودکان، مشک را همپای عَلم گرامی داشت.برای او بزرگترین اتفاق عالم، اضطراب کودکی بود که بیپناه و حیران صدای گامهای ناآشنایی را میشنید که پدر، مادر، خانه و هر آنچه را که به آن انس داشت از او میگرفت و لابد کمی بعدتر جانش را، به جرمی که هیچکس نمیدانست. از این همه تنها میماند رد خونی و پژواک فریاد وحشتی که به گوش کسی نمیرسید. اما او میشنید. اصلا او تمام فریادهای شکسته در گلو را، تمام بغضهای دو قدم مانده به اشک را میشنید. او مسافر تمام راههایی بود که در انتهای آن، مظلومی زیر آسمان خدا، پناهی میجست و شاید در خاطر آرزو میکرد، قصه سواران جوانمردی که از راه میرسند، این بار پیش چشم همه آشکار میشود
آنچه می خوانید، ماجرای «سرباز قاسم» است در نامه پدر به دخترش فاطمه. نامه ای به قلم شهید سردار سپهبد حاج قاسم سلیمانی یا اگر آنطور که خودش دوست داشت صدایش کنیم قاسم بدون پیشوند و پسوند. نامه شرح ماجرایی است که او را مسافر راههایی کرد که با برگشت غریبهاند، ماجرای آنچه یک انسان را به یک مکتب تبدیل میکند
🆔@sardarr_solimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲
مرا ببین...
عزیز دل نشین من...
پناه آخرین من...
🆔 @sardarr_soleimani
🌷 ورود ۶۳ پیکر شهید تازه تفحص شده به کشور
🔹فرمانده کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح: پس از دو ماه تلاش مستمر پیکر پاک و مطهر ۶۳ شهید دفاع مقدس که در مناطق عملیاتی فکه، شلمچه، جزایر مجنون و شرق دجله تفحص گشتند امروز وارد میهن اسلامی شدند.
🔹این شهدا متعلق به والفجر مقدماتی، خیبر، بدر، کربلا پنج و هشت، تک دشمن در منطقه شلمچه در سال ۶۷ هستند. عملیات تفحص همچنان ادامه دارد و پیکر شهدا در اسرع وقت برای مراحل تکمیلی شناسایی و تحویل به خانوادهها در اسرع وقت به تهران منتقل خواهند شد.
✅ دعای روزهای آخر #ماه_شعبان
و در باقیمانده این ماه زیاد این ذکر را بگو:👇
🌷اللّٰهُمَّ إِنْ لَمْ تَكُنْ غَفَرْتَ لَنا فِيما مَضَىٰ مِنْ شَعْبانَ فَاغْفِرْ لَنا فِيما بَقِيَ مِنْهُ*
یعنى:
✨پروردگارا!
اگرتاکنون دراین ماه،مارا نبخشیده اى، پس از تو میخواهیم که در باقیمانده این ماه ما را ببخشى و بیامرزى.
👈زیرا خداوند تبارک و تعالى در این ماه، مردم بسیارى را از #آتش آزاد
مى کند.»
📚عیون اخبارالرضا، ج۲، ص۵۱
🆔@sardarr_soleimani