eitaa logo
سردار شهید سلیمانی
1.4هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
5.1هزار ویدیو
105 فایل
حضرت آیت‌الله خامنه‌ای:به حاج قاسم سلیمانی به چشم یک فرد نگاه نکنیم؛به چشم یک مکتب، یک راه و یک مدرسه درس‌آموز نگاه کنیم.
مشاهده در ایتا
دانلود
👌🔻بدی‌ها از شماست🔻 🌎 ﺯﻣﻴﻦ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ 🌞 ﻣﻰ‌ﮔﺮﺩه، همیشه اون ﻗﺴﻤﺘﻰ از زمین ﻛﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ باشه، ﺭﻭشنه...🌖 و طرف دیگه‌ی زمین که پشت به خورشید باشه، تاریکه...🌒 ﺍﮔﺮ ﻃﺮﻑِ ﺩیگه‌ی زمین ﺗﺎﺭیکه🌚، تقصیر خودشه، چون پشت به خورشید کرده، ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ که همیشه ﻧﻮﺭافشانی✨✨ می کنه...🌗🌞 پس: ✅ هر کجای ﺯﻣﻴﻦ که ﺭﻭشنه👈 ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪه. ❌ ﻫﺮ ﻛﺠﺎﻯ زمین که ﺗﺎﺭیکه👈 ﺍﺯ ﺧﻮﺩشه. 👌خداوند در قرآن کریم 📖می‌فرماید: خوبیها و بدیهایی که از شما انسان ها👥👤 سر می زنه، همین طوره: ✅ هرچی خوبی هست از خداست. ❌ هرچی بدی‌ هست از خودِ شماست. 👈 بدیها بخاطر اینه که شما به خدا پشت کردید. 🕋 مَّا أَصَابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ وَ مَا أَصَابَكَ مِن سَيِّئَةٍ فَمِن نَّفْسِك. (نساء/۷۹) 💢 ﺁﻧﭽﻪ ﺍﺯ نیکی‌ها ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﻰ‌ﺭﺳﺪ، ﺍﺯ ﻧﺎﺣﻴﻪ‌ی ﺧﺪﺍﺳﺖ، 💢 ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﺍﺯ ﺑﺪﻯ‌ها ﺑﻪ ﺗﻮ می‌رﺳﺪ، ﺍﺯ ﻧﺎﺣﻴﻪ ﺧﻮﺩ ﺗﻮﺳﺖ. ☝️ از این به بعد، هر وقت اتّفاق بدی برامون افتاد... به جای اینکه دنبال مقصّرِ بیرونی بگردیم.❌ 📌 اول یه نگاهی👀 به خودمون بندازیم... ببینیم چه گناهی مرتکب شدیم، و چه خلافی اَزَمون سر زده.😔 🆔@sardarr_soleimani
آمدم یادِ تو از دل🌹 به برونے فِڪَنم🥀💚 دل برون گشت ولے💠 یادِ تو با ماست هنوز🌷
•『🌱』• . من‌دِلَم‌تَنگُ‌سَرَم‌جَنگُ‌هَوایَم‌اَبریست... چارھ‌دلتنگےمن‌وصال‌توست💔 ...🖐🏽
⸤ مثل پای میمانیم ⸣ ـ ✌️🏻🇮
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حضور شهید سلیمانی به همراه خانواده و اهالی روستای پدری در آغوش طبیعت 🔹انتشار به مناسبت ۱۳ فروردین روز طبیعت @sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺روز گذشته اجرایِ زیبا، گروه سرود عُشٰاق النّبی در جوار مزار شهید حاج قاسم سلیمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✠﷽✠ ♥️📌 📖❥ * 🌺 5⃣8⃣ انقدر صاف و ساده بود که تحت تاثیرش قرار گرفتم و برای چند دیقه شدم محمد چند ساله پیش نفهمیدم چرا شیطنتم گل کرده بود یه مداحی دیگه که خودم خونده بودم و پلی کردم برام عجیب بود چطور نفهمیده اینارو من خوندم سرعتم روکم کردم تا جایی که ضایع نباشه منتطر بودم ببینم چه واکنشی نشون میده چند لحظه گذشت و کاری نکرد داشتم به عقلش شک میکردم که با سوالی که از ریحانه پرسید دوباره خندم گرفت عذاب وجدان گرفته بودم دلم نمیخواست تا مدتها بخودم اجازه خندیدن بدم ولی وجود این دختر باعث میشد بی اراده خندم بگیره ترسیدم ریحانه سوتی بده واسه عوض شدن بحث با اینکه میدونستم ازش پرسیدم از کدوم سمت باید برم میخواست خودش بره توجهی به حرفش نکردم و رسوندمش جلو خونشون پیاده شدن ریحانه اومد و نشست رو صندلی کنارم دوباره صدای ضعیفش به گوشم خورد از اینکه دقتم روش زیاد شده بود کلافه شدم بدون نگاه کردن بهش خداحافظی کردم و حرکت کردم سمت خونمون یخورده از مسیر روکه رفتیم ریحانه برگشت سمتم و صدام‌کرد: +محمد _جان +مشکوک میزنیا _چطور؟ عجیب نگام میکرد +محمد _جان برگشتم سمتش تا ببینم چرا سکوت کرد با نگاهی که پر از سوال بود خیره بود بهم میدونستم چی تو ذهنش میگذره که گفت هیچی و نگاهش و برگردوند انگار که چیزی یادش اومده بود دوباره برگشت سمتم: +اگه بازم ازم پرسیدچی بگم بهش ؟نگم تو خوندی؟ اصلا چرا باید صدای تو باشه رو گوشیش؟ من خوشم نمیاد خب . اه. بی اراده لبخمد زدم وجوابی ندادم داشتم به این فکر میکردم که چرا حالم بهتراز قبل شده؟ شاید بخاطر این بود که از پیش بابا برمیگشتم ولی من که همیشه بعد از اینکه از مزار مامان و بابا برمیگشتم دلم بیشتر میگرفت شاید بخاطر شهدا بود ولی تهرانم که پیش شهدا بودم! شاید از این خوشحال بودم که یکی که مثل ما نبود داره هم شکلمون میشه! جوابی برای سوالم پیدا نکرده بودم از این همه فکر سرم درد گرفته بود. ترجیح دادم فعلا به چیزی فکر نکنم که ریحانه دوباره گفت: +محمد با تواما اگه پرسید بازم چی بگم؟ نگاهم به جاده بود بعد یه مکث طولانی بهش نگاه کردم و گفتم: _خب راستش روبگو ریحانه یه لبخند شیطون زد به قیافه بامزش خندیدم و لپش و کشیدم _ قرار بود روح الله امشب بیاد خونه ی ما. ریحانه آبگوشت بار گذاشته بود. میخواستم یخورده استراحت کنم که دوباره برگردم تهران. ناخودآگاه پرسیدم _ریحانه دوستت چیزی نگفت دیگه؟ +نه چی بگه؟ _چه میدونم. نپرسید مداحش کیه؟ +نه نپرسید. _عجب. تشکرهم نکرد از اینکه رسوندیمش؟ +جلو خودت گفت دیگه چی بگه؟ _اها.دیگه چیزی نگفت؟ +اه چقد سوال میپرسی. نه نگفت دیگه‌.اصن گفته باشه هم به تو چه. جریان چیه؟؟مشکوک میزنی محمد!؟ اتفاقی افتاده؟ _ن. چ اتفاقی +چ میدونم والله _ب کارت برس بزار بخوابم +وا. چش غره داد و رفت تو آشپزخونه. سرم درد گرفته بود دوباره. یه استامینیوفن خوردم و چشامو بستم تا بخوابم. _ فاطمه: ریحانه اینا واسه چهلم باباش مراسم داشتن زنگ زده بودو منم دعوت کرد. ولی ما دقیقا همون روز قرار بود واسه یه سفرِ یکی دو روزه با خاله جون سمیه اینا بریم کوه. دلم نمیخواست باهاشون برم. قطعا اگه منوبااین حجاب میدیدن مسخرم میکردن وسوال پیچ. طبق قولم هم نمیتونستم چادر نزارم چون میشد پیمان شکنی با کسی که خیلی کارش درسته. لباسام رو جمع کردم و ریختم تو ساک. مامان اینا تقریبا اماده شده بودن. چادرم رو سرم کردم و نشستم تو ماشین. چند دقیقه بعد بابا و مامان با وسایلا اومدن و نشستن. بابا استارت زدورفت از خونه بیرون. دیتای موبایلمو روشن کردم و رفتم اینستاگرام. اینکه اسم اون مداح چی بود خیلی ذهنمو درگیر کرده بود. نمیدونم چرا ولی حس میکردم آشناست برام‌ اینستاگرامو بستم و رفتم تلگرام. هنوز پیام های محسن زو حذف نکرده بودم‌ رفتم پی ویش و گفتم _سلام انگار منتظر بود یکی بهش پیام بده. فورا سین کرد و گفت +و علیکم. شما؟ _خسته نباشین. من همونیم که گفتم برام اون اهنگ و بفرستید +اهنگ؟منظورتون مداحیه؟ بله امرتون؟ از سوتی خفنی که داده بودم حرصم گرف. اه. ازین خراب تر نمیشد یعنی. _میشه بپرسم مداح اون مداحی کیه؟ +فکر نمیکنم بشناسید. از بچه های هیئتمون. بیشتر کنجکاو شدم‌ _میشه اسمش رو بگید؟ سین نکرد حدود نیم ساعت گذشت.همش تو فکر این بودم که کی میتونه باشه! بعد از چهل دیقه پیام داد _حاج محمد دهقان فرد با این حرفش انگار رو صورتم آب داغ ریختن‌ یهو همه ی وجودم آتیش گرفت محکم زدم وسط پیشونیم و بلند گفتم _وای بدبخت شدم بابا از تو آینه نگام کرد +چیشد؟ _هیچی یخورده نگام کرد و بعد ازم چشم برداشت
✠﷽✠ ♥️📌 📖❥ * 🌺 ⃣8⃣ لازانیا رو گذاشتم تو فر که ایفون زنگ خورد. در رو باز کردم و مننظر موندم تا بیاد تو و در رو بنده تا من برم بیرون. چون لباسم پوشیده نبود. در رو که بست پریدم بیرون و بغلش کردم. _بههه بههه ریحون خودم قدم رنجه فرمودید زیر پا نگاه کردین کجایی شما دختر پیدات نیستتت. من که دلم برات یه ذره شد. یه لبخند تلخ زد و گفت: +ما اینجاییم. شما نیسی. بی معرفت خان. چرا سر نمیزنی بهم؟ _والله که ما خجالت میکشیم. خونه ما خالیه تو نمیای بعد اونوقت من مزاحم بشم. +خونه مام خیلی وقته خالیه. درشم همیشه به روت بازه. شاید چیزی نداشته باشیم پذیرایی کنیم ولی در خانه ی ما اگر غذا نیست صفا هست. بلند خندیدم و گفتم: _راحت باش کسی خونه نیست. چادرش رو در اورد که دیدم بازم مانتو مشکیش تنشه. _تو هنوز مشکیتو در نیاوردی؟ +نمیتونم به خدا _عه این چ کاریه که میکنی. به خدا تازه عروسی خوب نیست دیگه شگون نداره. تازه بابای خدا بیامرزت هم راضی نیس ب خدا اینجوری خودتو اذیت کنی. بغض کرد. نشوندمش رو مبل و خودم رفتم تو اتاقم تا روسری ای ک براش خریدم رو بیارم. اومدم پایین و _چشم هاتو ببند دست هات رو باز کن ریز خندید و کاریو ک گفتم کرد لپشو بوسیدم و روسریو گذاشتم تو دستش که چشم هاشو باز کرد و گفت: +این چیه؟ _ناقابله!ماله شماس +نه بابا اصلا واسه ی چی؟ به چه مناسبت؟ _دوستی و هدیه دادن ک مناسبت نمیخواد +من نمیتونم قبول کنم ازت این چ کاریه آخه؟ روسری رو از دستش کشیدم و گفتم: _خب ب درک. دو تا گوشه ی روسری رو روی هم گذاشتم و روسری روی سرش رو در اوردم ک داد زد: +عه چیکار میکنی _به تو چ. روسری روگذاشتم سرش و گفتم: _حق نداری در آریش. +فاطمه گفتم ک نمیتونم به خدا _چیه همش مشکی میپوشی بسه دیگه زشته. +به خدا دلم نمیکشه رنگی سرم کنم. _ولی اینو نمیتونی در بیاری. وای تو رو خدا نگاهه کنن چقد ماه شده خندید و: +جدی میگی؟ _وایییی اره دوباره بوسیدمش و برو تو اتاقم ببین خودت رو تو اینه. +حالا باشه بعدا _داداشتم مث تو مشکی میپوشه هنوز؟ +نه بابا. اون فقط چند روز اول مشکی تنش بود. میگه مکروهه دیگه ! نمیپوشه. ب جاش سرمه ای یا رنگای تیره میپوشه‌. _خب توی خل ازش یاد بگیر. ببین چقد فهمیدست. ریحانه چشم هاش گرد شد که گفتم : _ن جا برادری گفتم. نمیدونم کجای حرفم خنده داشت که ریحانه زد زیر خنده و با داد و بیداد میخندید. خوشحال شدم از اینکه تونستم‌بخندونمش +خدا نکشتت فاطمه.ترکیدم من. یه لبخند تحویلش دادم و: _برم یه چیزی بیارم برات تشنه و گشنه +خو حالا از سومالی نیومدم ک بشین خودتو ببینیم. _باشه حالا. رفتم تو آشپزخونه. لازانیا رو از فر در اوردم. چایی رو ریختم تو استکان و با شکلات و شیرینی تو سینی گذاشتم و بردم براش. یکم نشستیم و باهم حرف زدیم‌ . صحبت دانشگاه شد که ریحانه گفت: +نمیخوام برم دانشگاه. با تعجب گفتم: _عه چرا؟ +همینجوری. حس خوبی ندارم بهش. _اتفاقی افتاده؟ چیزی شده ک به من نمیگی؟ +نه بابا چه اتفاقی! گفتم کلا نرم دانشگاه. _خب پس چیکار میکنی!؟ +گفتم اگه بشه برم حوزه. _عه مثل شوهرت آخوند بشی؟ خندید و : +اره. یکم که گذشت تلفنش زنگ خورد. با استرس جواب داد. یه چیزایی گفت و بعدش قطع کرد. +خب فاطمه جون عزیزم من باید برم. _عه کجا بری من غذا درست کردم +ن بابا غذا چیه.روح الله دم در منتظره‌ _ای بابا باشه پس یه دیقه صبر کن تا بیام. رفتم تو اشپزخونه و یه برش بزرگ براش لازانیا گذاشتم تو ظرف غذا‌ . ظرف رو گذاشتم تو نایلون و دادم دستش. _بفرماید ریحون جونم. +عه اینکارا چیه زحمت کشیدی. باشه خب خودت بخور. _نه دیگه من برای تو درست کردم. باید ببری. یه لبخند زدو گونم رو بوسید. منم بوسیدمش و ازش خداحافظی کردم. چون لباس مناسب تنم نبود ازش عذر خواهی کردم و فقط تا دم خونه باهاش رفتم و بعدش براش دست تکون دادم. ریحانه رفت بیرون و در و بست. ظرف ها رو بردم تو آشپزخونه تا بشورم. کارام که تموم شد یه برش برا خودم لازانیا ریختم و مشغول خوردنش شدم... _ محمد: تنها تو خونه نشسته بودم
🚨 ⚠️ پخش متوقف شد و مابقی سریال سانسور شد ! ❌ لحظاتی قبل شبکه سه با یک زیرنویس بحث برانگیز خبر از پخش قسمت آخر گاندو داد‼ 🔴 ️طبق تیزرهای منتشر شده از سریال و داستان فعلی داستان این سریال ادامه دارد اما با فشار هایی که به صداوسیما وارد شده ، پخش این سریال متوقف شده است و مابقی سریال سانسور شده است‼️ ✅ با مطالبه گری گسترده از صدا و سیما، مانع این سانسور بی سابقه باید شد. 👇همه با هم با نشر حداکثری و تماس با روابط عمومی صدا و سیما مانع این اقدام شویم. 👈دوستان توجه کنند که مطالبه باید جدی و محترمانه باشد. 🔻تماس با 162 🔻سامانه پیامکی 3000025، 30000162 🔻شورای نظارت 64040 🔻پیامک 200064040 🔻گویای بازرسی 0212216434 🔻روابط عمومی صدا و سیما 02122652880 🌤ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❇️ سردار شهید قاسم سلیمانے: خط امام این است🕊 ڪه آبرو را بر دست🌷 بگیرید و به خدمت او✨ بروید. این بر آبروۍ💚 شما مےافزاید. نه این‌ڪه🌺 در گوشه‌ای کز بڪنید🍃 و بر علیه نظامے ڪه 🇮🇷 امام تأسیس ڪرده است🌸 و بیش از دویست‌هزار🌹 نفر پاۍ آن شهید شده‌اند،💠 پز اپوزیسیون را بدهید.🥀 این غلط است.🔥 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
{مَرد جنگی را زَخم‌ زیبا می‌کند ...! وَ لَیَنْصُرَنَّ‌اللَّهُ مَنْ یَنْصُرُهُ إِنَّ‌اللَّهَ لَقَوِیٌّ عَزیزٌ ...} •سردار‌شهیدم♥️
🎐 l 🔸خوش به حال شهدا بنده شیطان نشدند
🌱 ازاین‌فصل‌گاندوکه‌گذشت ... ولی حداقل‌توانتخابات‌به‌کسی‌رای‌بدیدکه‌گاندو توتابستون‌مجوزپخش‌بگیره ...🚶🏻‍♂
〖دلتنگ‌نگاهت دلتنگ‌وجودت دلتنگ‌لبخندت(:💔🌱…〗 - امیري‌قاسم!
مدهوشم از این عطر پراکندۀ سیب این است همان رایحۀ روح‌ فریب گفتم: که شبِ فراق، طولانی شد گفتند: بخوان «اَلَیسَ صُبحُ بِقَریب» @sardarr_soleimani
۳گیگ اینترنت رایگان ۷ روزه ویژه نیمه شعبان😍😳 کد‌فعالسازی داخل این کانال سریع برید بردارید🤩😍😍سنجاق شده👇 @Montazeran_zohor313_n @Montazeran_zohor313_n
🌼وقتی حاج قاسم زندگی یک پسر جوان را نجات داد ✍مدیر کل سابق بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس در گفتگویی با مهر به بیان خاطره‌ای از سردار سلیمانی پرداخت. 🔺او با بیان خاطره ای از شهید سردار سلیمانی گفت: سال ۹۵ با شهید سلیمانی از فرودگاه مهرآباد به سمت کرمان پرواز داشتیم. در فرودگاه، جوانی به سمت حاجی آمد و پس از احوالپرسی گفت من خیلی دوست داشتم شما را از نزدیک ببینم و با هم گفت و گو کنیم، حاجی گفت عازم کرمانی؟ گفت بله. کارت پرواز را از آن جوان گرفت و گفت همسفریم، من را صدا کرد و کارت پرواز آن مسافر جوان را به من داد و گفت: شما کارت پروازت را به این جوان بده تا کنار من بنشیند، از تهران تا کرمان ۱ ساعت و نیم با آن جوان گفت و گو کرد. وقتی پیاده شدیم دیدم آن مرد جوان چشم هایش سرخ شده، وقت خداحافظی می خواست دست حاجی را ببوسد. آن روز گذشت تا روز ۱۳ دی که حاج قاسم به شهادت رسید، بعد از ظهر آن روز در حسینیه ثارالله با همان احوال متالم مشغول هماهنگی های لازم برای تشییع پیکر در کرمان و… بودیم. دیدم چند جوان با تیپ امروزی نزدیک شدند. یکی از آنها رو به من کرد و با بغض گفت آقای صدفی من را می شناسید؟ خب من در آن بحبوبه کارها و حال نامناسبی که داشتم گفتم، متاسفانه حضور ذهن ندارم. گفت من همان جوانم که در فرودگاه کارت پروازت را دادی و کنار حاج قاسم نشستم، با همان حالت بغض و گریه گفت حاج قاسم زندگی مرا نجات داد. بعد بلافاصله دست کرد توی جیبش و کلیدی را به سمت من گرفت و گفت: این کلید خانه من برای کسانی که برای تشییع پیکر به کرمان می آیند نزد شما امانت باشد، هر کس جا نداشت این را در اختیارش قرار دهید. این تنها کاری است که می توانم برای شهید سلیمانی انجام دهم. گفت آن یک ساعت و نیم صحبت های حاج قاسم زندگی من را متحول کرد. از آن روز به بعد یک آدم دیگر شدم. حاج قاسم زندگی ام را متحول کرد. اینها را می گفت و اشک می ریخت. می گفت: من از آن روز به بعد نماز خوان شدم. نمی دانید این جوان و دوستانش چطور برای حاج قاسم اشک می ریختند. وضع ظاهری شان هم حزب اللهی و مذهبی نبود اما درون شان با صفا بود. در همان روزها هم دیدم در میان جمعیت سقایی می کردند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عباس آخوندی گفته: اگر ما نبودیم، قحطی کل ایران را گرفته بود! وقتی یک مسئول خائنی رو مجازات نمی‌کنیم نتیجه‌ش این میشه که برای خیانتش افتخار میکنه! 🍃🌸 @sardarr_soleimani💕
᪥ ﴾ᘓɹ̇ɹ̤ɹɹɹבɺI ʟɹ̣ȷ ρɹɹɹɹ̣﴿᪥ ◈ زیباتڕین‌وباکیفیت‌ترین‌عڪس‌هاۍ مذهبے و آنتیک را در کانآل بزرگ 『 』 دنبال کنید! 📱گوشیتو متفــاوت کن بآ پروفآیل‌هاۍزیبآ😍 ❤️ 💚 🌸 🌺 🍀 🌈 🌕 🦋 🇮🇷 و 🇮🇷 📜 🕌 🚀 🏡بیرون این سنگ‌هایۍ است کہ بہ پایم مۍگیرند و رفتن را درد آور می کنند، آرامش و معنویت در متجلۍ مۍشود...↯💛 ╱◥████◣ │田│ ▓ ∩ │ ◥███◣ │∩│ ▓ ║∩田│║▓田│ 🌳🌲🌴🌳🌲🎄🌲🌳🌲🎄 ⇨ https://eitaa.com/joinchat/3136553011Cc7dfa8cdc1 ⇦ ╚═❤️═᪥👣🙄👣᪥═❤️═╝ ☘️این‌پست‌به‌زودی‌ میشود❌ 🕊 فرصت‌را ازدست ندهید🔥
『☘••| سلام. من همیشه آرزو داشتم که یه کانالی باشه، که وقتی پست هاشو میخونم، کیف کنم و لذت ببرم. 🌿آرزو داشتم که یه کانال باشه، پر از پست های مذهبی، شهدایی و آموزنده. 🍀 تا با این کانال آشنا شدم و همه آرزو هام براورده شد.😎↯ ★꧁᭄𖣐༅ _ |•°°•🦋🌻🌿 ^_^↓ https://eitaa.com/joinchat/3136553011Cc7dfa8cdc1 🔗•°•🌸•°√
یعنی واقعا شما تو بهترین کانال ایتا عضو نیستید؟👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3136553011Cc7dfa8cdc1
↯بآکیفیت‌ترین‌عکس‌ھای‌مذهبۍ↯ https://eitaa.com/joinchat/3136553011Cc7dfa8cdc1 ☘️😎☘️😎☘️😎☘️😎☘️😎☘️😎
⭕️ سریال و برنامه های و از طلایه داران عرصه نبرد گفتمانی علیه جریان لیبرال بوده اند. 💯 گفتمان انقلابی باید خیلی تمیز و شیک در دل مردم جا باز کند تا بشود گفتمان لیبرالی و غرب مسلکی را از جامعه حذف کرد. 👤 استاد پورآقـایـی 🍃🌸 @sardarr_soleimani💕
✠﷽✠ ♥️📌 📖❥ * 🌺 ⃣8⃣ متوجه نمیشدم چی میگن ولی صدای خنده هاشون رومیشنیدم یکی رفت سمت آشپزخونه چشم هام رو باز کردم ریحانه بود با یه لیوان آب برگشت و گفت: +آقا روح الله! روح الله گفت: _جونم .دست شما دردنکنه لیوان آب و ازش گرفت وسرکشید نگام‌بهشون بود خندم گرفت دلم میخواست برم بترسونمشون ولی بیخیال شدم ریحانه میخواست برگرده تو اتاق که روح الله گفت : +خانوم عجله کن هنوز به مامان اینا نگفتم میریم خونشون. ریحانه : +عه کاش زنگ میزدی روح الله : +دیگه دیره فرقی هم نمیکنه روح الله خواست برگرده که چشمش بهم افتاد چند لحظه مکث کرد که گفتم‌: _سلام از جام بلند شدم روح الله: +سلام.چرا تو تاریکی نشستی داداش؟ خواب بودی بیدارت کردیم؟ _نه بیدار بودم ریحانه با یه نایلکس که تو دستش بود اومد بیرون با تعجب نگام کرد و گفت : _داداش؟چرا نگفتی اومدی خونه چیزی درست کنم برات.صبح نبودی گفتم شاید رفتی تهران _اشکالی نداره ریحانه: +نمیشه که اینجوری ببین چقدر لاغر شدی . آها صبر کن فاطمه برام لازانیا گذاشته برق ها رو روشن کردم ریحانه یه سفره انداخت و با یه ظرف دربسته پلاستیکی برگشت _میدونی‌که من غذا های اینجوری دوست ندارم. +حالا یه باربخور .خوشمزه است به خدا. تند از آشپزخونه برام بشقاب و قاشق چنگال و سس آورد روح الله ازم خداحافظی کرد و به ریحانه گفت تو ماشین منتظرش میمونه. گشنم بود به ناچار نشستم سر سفره.ظرف رو باز کردم شکل و بوی خوبی داشت ریحانه: +میخوای اصلا بمونم برات غذا درست کنم؟ _نه عزیزم برو شوهرت منتظره نشست رو کاناپه روبه روم +خب حالا یخورده منتظر باشه چیزی نمیشه نگاهم افتاد به روسری رو سرش بعد از فوت باباندیدم رنگی جز مشکی سرش کنه نگاهم رو که دید گفت: +هدیه فاطمه است.سرم کرد و نزاشت در بیارم لبخند زدم و گفتم: _کار خوبی کرد. جوابم رو با لبخند داد و گفت: +اونم گفت توخیلی فهمیده ای _چی؟ +گفتم میگی مشکی مکروهه و اینا بعد گفت داداشت خیلی فهمیدس ازش یاد بگیر.بیچاره کلی هل شد بعد این حرفش و گفت جای برادری گفتم بلند خندیدم و گفتم: _دیگه چیزی نگفت؟ با شیطنت نگام کرد و گفت: +چیشد مهم شده برات ؟ بهش چشم غره دادم و یه تیکه گنده از لازانیا رو با چنگال برداشتم و گذاشتم تو دهنم. ریحانه درست میگفت خوشمزه بود . انقدر گشنه بودم که تند همشو خوردم ریحانه خندید و گفت: +دوست نداشتی نه ؟ _گشنم بود +بمیرم الهی سیر شدی؟ _خدانکنه .آره برو قربونت برم زشته انقدر منتظر بزاریش گونه ام رو بوسید. خداحافظی کردو از خونه خارج شد یادچیزی که فاطمه به ریحانه گفته بود افتادم ولبخند زدم و به ظرف خالی نگاه کردم از بیکاری حوصله ام سر رفته بود. سوئیچ ماشین رو برداشتم و زدم بیرون _ فاطمه: تو راه برگشت از دانشگاه بودم‌ . دیگه تقریبا یه ماه از دانشگاه رفتنم هم میگذشت. تو این یه ماه فقط تلفنی با ریحانه در ارتباط بودم‌ دیگه وقت واسه فضای مجازی هم نداشتم. اغلب شبا حداقل تا ساعت سه صبح درس میخوندم ولی بازم وقت کم میاوردم. حتی با وجود اینکه ۱۹ واحد بیشتر نگرفته بودم. هر روز هم که دانشگاه تقریبا تا عصر وقتم رو میگرفت. فقط چهارشنبه ها کلاسام ساعت ۲ تموم میشد. روزایی هم که بین دوتا کلاسام دوسه ساعت بیکار بودم و فورجه داشتم تو نمازخونه دانشگاه میشستم و درس میخوندم یا استراحت میکردم‌. چون از خونمون تا دانشگاه خیلی فاصله بود. تقریبا فضای دانشگاه برام عادی شده بود. ولی خب رفت و آمد واسه هر روز خیلی برام سخت میشد. مثل بقیه روز ها کلاسام تموم شده بود و تو راه خونه با یه آژانس بودم. بابا نمیزاشت تاکسی بگیرم. هر وقتم که واسه صرفه جویی این کارو میکردم کلی دعوام میکرد. قرار بود امروز عصر بریم تهران. فردا عروسی دخترخالم بود. خدا رو شکر زمانش مناسب بود واسم و با کلاسام تداخل نداشت. تو فکر عروسی بودم که رسیدیم. راننده دم خونه نگه داشت. پیاده شدم. پولش رو حساب کردم و کلید خونه رو از توکیفم در اوردم در رو باز کردم و رفتم داخل. به محض باز کردن در حیاط با مامان مواجه شدم. صندوق ماشین رو باز کرده بودو دونه دونه کیف و ساک ها رو میزاشت توش. رفتم جلو بهش سلام کردم که گفت: +بدو برو چیزایی که میخوای و لازم داری رو جمع کن میخوایم بریم‌ _عه الان؟ +اره بدو دیر میشه. یه باشه گفتم و رفتم سمت اتاقم‌. چادرم رو در اوردم. کیف دانشگاه رو باز کردم و یه سری کتاب انداختم توش‌. یه ساک بزرگ هم برداشتم و توش پیرهنی که میخواستم بپوشم رو گذاشتم. یه شال همرنگش برداشتم. یه جوراب شلواری هم انداختم تو ساک. یه مانتوی بلند و شلوار و یه دست لباس راحتی هم برداشتم. کشوی دراورم رو باز کردم و کیف لوازم آرایشیمو برداشتم. چندتا لاک همرنگ با لباسم هم گذاشتم توش. کیف رو بردم پایین و دادم دست مامان. به بابا نگاه کردم که رو مبل جلو تلویزیون خوابیده بود. فرصت رو غنیمت شمردم و رفتم حموم