فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+حاجی...
شد دو تا ماه رمضون که نیستی:))
عجیب دلم تنگه حاجی
بعد شما دیگه دنیا رنگ خوشی ندید💔🥲
#حاج_قاسم
#امام_زمان
#ماه_رمضان
@Sardarr_soleimani
🕊|°
بہنامِحضرتعشق😌💓
•
.
حتماًزیادشنیدۍجملہی↻
«تو اگہنری یہ نفر دیگہ میره»
خیالنکن خدا لنگ منوتو
میمونہهاااا🤭
اونےکہنیازمندهفقط تویی
پس جورۍ زندگـےکن•|♥
کہوقتی ایشالا بعد صدسال
گذاشتنت تو قبر
بہجای اینکہ نگرانقضای نمازظھرتباشی
نگران اینباشے نکنہتودنیاکمگذاشتم برامھدۍِ فاطمہ
_°🥀°_
https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
_°🥀°_
بلہرفیق
یارِامامزمان اینجوریاس😎💪🏻
خدا سیبخرابہهارونمیخوادا🙁
از اونآبدارهامیخواد کہمزهبده
اگہبیایطرفخدا
حتےاگہ زیرِماشین لہهمشدهباشیا خودشبھتآبسیبتزریقمیکنہ
منبعِ
📱|پستاۍکمیاب
💡|مطالبِمھدویت
📖|رمانِنسلسوختہ
📺|وقایعروز
↯ بھترینکانالشھدایۍایتا↯
https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
☘️😎☘️😎☘️😎☘️😎☘️😎☘️😎
『☘••|وآیببینیدچۍآوردم↯↯↯
🔗•°•🌸•°√°
https://eitaa.com/joinchat/1565261850C45396d7858
✠﷽✠
♥️📌
#رمــانཫ💛🍃ཀ
* #نــاحلـــه🌺
#قسمت_صد_و_شانزده6⃣1⃣1⃣
همش قیافه ی محمد جلوی چشمام بود.
نمیدونستم چرا داره خواستگاریِ من میاد!؟
واقعا این آدم همون آدمی بود که اولین دیدارم باهاش تو خیابون بود و برای دومین باری که دیدمش حالش بد شد؟
همون آدمی که از من بدش میومدو ازم فرار میکرد؟
همونی که یه مدت ازش بدم میومد؟
همونی که تا به خودم اومدم دیدم عاشقش شدم...!
خدایا داری با من چیکار میکنی ؟
اینا همه یه امتحانه؟!
چقدر دعا کردم و از خدا خواستم که مهرم و به دلش بندازه!یعنی الان دوستم داره؟
نه،نداره!!
مشغول گوش دادن به آهنگ شدم و سعی کردم به افکارم خاتمه بدم!
از شانس بدم دانشگاه پنجشنبه،کلاس جبرانی گذاشته بود.
تو راه برگشت از دانشگاه به خونه بودم.
دلم میخواست یه مقدار قدم بزنم.
از ماشین پیاده شدم و کرایش رو حساب کردم
مشغول قدم زدن بودم .از یه گل فروشی گذشتم.چند لحظه ایستادم.به فکرم رسید چندتا شاخه گل بخرم.
رفتم تو و سه تا شاخه رز آبی با ساقه های بلند انتخاب کردم.پولشو حساب کردم. تا خونه زیاد راه نبود.
قدم هام و تند تر کردم و بعد چند دقیقه به خونه رسیدم.
کلید انداختم ودر حیاط و باز کردم .
کسی تو حیاط نبود.
مامان به آذر خانم گفته بودبه کمکش بیاد.
در خونه رو باز کردم و وارد شدم.
آذر خانم پنجره ها رو تمیز میکرد.
مامانم به جارو برقی زدن مشغول بود.
یه لبخند زدم و بلند سلام کردم که صدام برسه.
مامان سلام کرد ولی آذر خانم نشنید.
بیخیال شدم.
رفتم تو اتاقم لباسام و در اوردم وبعد مستقیم به طرف حمام رفتم.
بعدِ حمام یه تیشرت مجلسی پوشیدم و جلوی آینه مشغول خشک کردن موهام با سشوار شدم .
بالاخره شونه کردنموهام بعدِ کلی جیغ و داد تموم شد. به سمت چپ فرق گرفتم و محکم بالا بستمش.به ساعت نگاه کردم. ۳ بعدازظهر بود.
خانواده ی محمد ساعت ۸ میومدن ...!
قلبم از شدت هیجان،محکم خودش رو به قفسه ی سینم میکوبید.
هنوزم از اومدنِ محمد به خونمون اطمینان نداشتم،ریحانه هم تو این مدت هیچی بهم نگفته بود.
با این حال خیلی استرس داشتم.
رفتم تو آشپزخونه یه چیزی بخورم .
خیلی شلوغ بود.کلی ظرفِ استکان و شکلات و چاقو ،دوتا ظرف گنده میوه ،یه ظرف پر از شیرینی..!
یه نفس عمیق از سر رضایت زدم و در یخچال و باز کردم.
یه سیب برداشتم و مشغول خوردنش شدم که مامان اومد
+تو چرا حاضر نمیشی دختررر؟؟والا من وقتی تو شرایط تو بودم از صبح حاضر شدم.
_وا خب لباسام کثیف میشه تازه از خشکشویی برش داشتم.میگم مامان!
+جانم
_تو مطمئنی؟
+ای باباااا! فاطمه یه بار دیگه این سوال و بپرسی زنگ میزنم میگم نیان.
_غلط کرردممم غلط!!!
پشت چشمی نازک کرد و از آشپزخونه خارج شد.
+طلاهات و یادت نره بزاری
دوباره تو اتاقم رفتم.
از کیف پشت کمدطلاهام و برداشتم.
گردنبندم و بستم و یکی از دستبند هام و دستم گذاشتم.
میخواستم انگشتر هم بزارم که به یاد ریحانه افتادم و با خودم گفتم شاید دلش بشکنه .
همشون و دوباره در اوردم.اینطوری بهتر بود.
محمد هم اینجوری دیگه نمیگفت اینا پولدارن و دختره توقعش بالاست و ...!
همه رو جمع کردم و تو کیف گذاشتم.
میخواستم استراحت کنم ولی نمیتونستم. سراغ لباس هام رفتم.
از کاور درش اوردم و با لبخند بهش خیره شدم.
لباسام و رو تخت انداختم.
جلو آینه نشستم تا یه دستی به سر و صورتم بکشم ...!
کرم پودر و برداشتم و به صورتم زدم.
میخواستم خط چشمم و بردارم که یاد محمد افتادم.
بعد یک سال ،بعد اینهمه گریه ،التماس و دعا ،معجزه شد و خاستگاریم قراره بیاد. غیرممکن ترین اتفاق زندگیم داشت ممکن میشد!
میترسیدم کوچکترین کار اشتباهم باعث شه همچی خراب شه.
بیخیال آرایش کردن شدم و به قیافه بی نقصم تو آینه زل زدم.
واسه هم شکل محمد شدن باید دور خیلی چیزا رو خط میکشیدم.
این محدودیت به طرز عجیبی برام شیرین و دوست داشتنی بود.
لباسام و پوشیدم و با ذوق به تصویرم تو آینه خیره شدم.یه دور چرخیدم و از ته دل خندیدم .
هیجانم خیلی زیاد شده بود!
شالم و گذاشتم که وقتی اومدن سرم کنم تا چروک نشه.از اتاقم بیرون رفتم .تو آشپزخونه دنبال مامانم گشتم.وقتی پیداش نکردم رفتم سمت اتاقشون که صدای پدرم باعث شد دستم رو دستگیره در بمونه.
بابا:چه غلطی کردم فاطمه رو باهاشون شلمچه فرستادم. چطور جرئت کردن همچین چیزی و به زبون بیارن آخه .یه نگا به خودشون ننداختن ؟من چجوری امشب آروم بمونم ؟ راستش و بگو تو چیو از من پنهون میکنی؟چرا انقدر اصرار کردی اجازه بدم اینا خونمون بیان ؟
مامان: احمدجان توروخدا دوباره شروع نکن . آخه چی و پنهون کنم!؟
بجای این حرف ها بیا این لباست و بپوش بیشتر بهت میاد.منم برم ببینم فاطمه چیکار میکنه!
از اتاق فاصله گرفتم و رو کاناپه نشستم.طوری رفتار کردم که نفهمه صداشون و شنیدم .*
* _ #نویسنده✍
# #غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
✠﷽✠
♥️📌
#رمــانཫ💛🍃ཀ
* #نــاحلـــه🌺
#قسمت_صد_و_هفده7⃣1⃣1⃣
مامان با دیدن
م گفت :دختر تو چرا اینجا نشستی؟
از جام بلند شدم و گوشه های لباسم و گرفتم و چرخیدم.
لبخند زدم و ذوق زده گفتم :چطور شدم ؟؟
+خیلی ماه شدی .چرا چیزی به صورت نزدی؟
_راستش ترسیدم محمد خوشش نیاد.
مامان پاکت دستمال کاغذی و به طرفم پرت کرد و گفت :هوی ورپریده پرو شدی هاهنوز هیچی نشده چه محمد محمدم میکنه .میخوای بابات بشنوه؟طلاهات و چرا نزاشتی؟
یه قیافه مظلوم به خودم گرفتم و : گفتم شاید ریحانه ناراحت شه.
چشم غره داد و میخواست چیزی بگه که با اومدن آذر خانوم سکوت کرد.
دوباره نشستم رو کاناپه و سعی کردم امشب و تصور کنم.
تصویر محمد اومد تو ذهنم .با کت شلوار جیگری و پیراهن مشکی و کروات هم رنگ کتش .تازه ریشم نداشت،موهاش رو هم با ژل بالا داده بود.
با قدم های بلند در حالی که یه لبخند ژیکوند رو لباش بود حیاط و گذروند و تو فاصله یک قدمی من ایستاد و دست
گل گنده ای که با گلای رز قرمز درست شده بود و داد دستم
بعد روبه روم زانو زد و همونطور که عاشقانه نگام میکرد یه جعبه شیکی و از جیبش در آورد وسمتم گرفت.
منم با هزارتا ناز و عشوه خرکی حلقه رو ازش گرفتم و کمکش کردم تا از جاش بلند شه .بعد همه حتی بابا برامون دست زدن و با لبخند نگامون کردن.بعد محمد جلوی همه پشت دستم و بوسید و حلقه رو تو انگشتم گذاشت.
از تفکرات مسخرم خندم گرفت .این صحنه بیشتر شبیه به فیلمای ترکی شده بود بلند بلند خندیدم .
داشتم رومبل ریسه میرفتم که متوجه شدم دونفر دارن نگام میکنن.
خجالت زده ایستادم و به چهره ی سرخ از خنده مامان و چهره پر از تعجب بابا خیره شدم.
بابا:سرخوشی؟!خیلی وقت بود اینطوری نمیخندیدی ! حالت خوبه باباجان؟
وقتی جوابش و ندادم به مامان نگاه کرد و پوزخند زد و بعد گفت : هنوزم میگی چیزی و پنهون نکردی؟
مامان با دیدن قیافه جدی بابا خندش و خورد وچیزی نگفت .
بابا که ازمون دور شد مامان زد زیر خنده و گفت : ببین فاطمه جون شاید باورت نشه ولی باید بگم این فقط یه جلسه خاستگاریه،نه شب عروسی که انقدر براش خوشحالی !
چرا شبیه دختر ترشیده هایی شدی که واسه اولین بار میخوان بیان خاستگاریشون؟آروم باش دخترکم!
قیافش جدی شد و ادامه داد:
باباتم فهمید !همین و میخواستی ؟ میدونی چقدر کارت و سخت کردی؟ نمیخوام ذوقت و کور کنم ولی فاطمه تازه اول راهی. بابات فقط اجازه داد اینا بیان خونمون،اونم واسه اینه که پدر و مادر ندارن،نخواست دلشون روبشکنه .
فکر نکن همچی تموم شد و قراره فردا اسمت تو شناسنامه اش بره .راضی کردن بابات سخت تر از اون چیزیه که فکرش و بکنی ! ده درصد احتمال داره بابات اجازه بده باهاش ازدواج کنی اون ده درصدم وقتی اتفاق میافته که پسره اونقدر عاشقت باشه و اونقدر خاطرت و بخواد که هر بار بابات شکستش کم نیاره و دوباره بیاد.
این آدمی که منو تو میشناسیم با ویژگی های اخلاقیش میتونه تحمل کنه بابات خار و خفیفش کنه؟میتونه سکوت کنه؟
حرف های مامان تمام حال خوبم و ازم گرفت.راست میگفت امکان نداشت امشب بابام اجازه بده و امکان نداشت محمد بخاطر من یه بار دیگه هم بیاد .دختر خوب واسش زیاد بود .چرا باید بخاطر من بی ارزش خودشو کوچیک کنه ؟
_نمیخواستی ذوقم و کور کنی ولی باید بگم تمام امیدم و ازم گرفتی مامان جان
چند بار صدام زد
بدون اینکه جوابش و بدم رفتم تو اتاق و پشت در نشستم.
به این فکر کردم کسی که تا اینجا همچی و درست کرد و باهام مونده و صداهام رو شنیده مطمئنا تا آخر راه بامن هست.
قبلا فکر نمیکردم امشبی بیاد و من منتظر اومدنشون به خونمون باشم.
پس بازم باید به کسی که همیشه حواسش به منه توکل کنم.
تسبیحی که با تسبیح محمد خریده بودم و برداشتم.ذکر میگفتم و یکی یکی دونه های چوبیشو رد میکردم .
رفتم سمت دستشویی و وضو گرفتم
نشستم تا اذان شه.
نمازم رو خوندم و اتاقم رو چک کردم.
یه نگاه تو آینه به خودم انداختم و دلم وبه خدا سپردم.
نشستم رو تخت که صدای آیفون و شنیدم
دلم ریخت.تپش قلب گرفتم.یه نفس عمیق کشیدم .
چادرم و سرم کردم و از تو آینه به خودم نگاه کردم.
از پنجره اتاقم به پایین نگاه کردم.
بابا با پرونده هایی که تو دستش بود درو باز کرد
تا چشمم بهش افتاد دنیارو سرم خراب شد.
مصطفی،اینجا چیکار میکرد؟
کت شلوار مشکی تنش بود.یه سری پرونده و ورقه با بابا رد و بدل کردن.
از پنجره فاصله گرفتم.دعا میکردم هرچه زودتر از خونمون دور شه.
الان فقط تو رو کم داشتم ...!
رفتم سمت اتاق مامان،داشت لباس میپوشید.
بهش گفتم مصطفی اومده.
+با بابات کار داره،زود میره.
مامان چهره پر استرسم رو که دید بغلم کرد و سعی کرد بهم آرامش بده.
یه نفس عمیق کشیدم و ازش جدا شدم.
داشتم از پله هاپایین میرفتم که ایفون دوباره زنگ خورد...*
* _ #نویسنده✍
# #غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
♥️📌
#رمــانཫ💛🍃ཀ
* #نــاحلـــه🌺
#قسمت_صد_و_هجده8⃣1⃣1⃣
در که باز بود.بابا چرا دوباره زنگ زد ؟
سمت ایفون رفتم.
چهره بابا تو کادر بود و مانع دیدم به مصطفی شد.
ایفون رو برداشتم
_جانم بابا
+مهمون هامون اومدن به مامان بگو .
بدون اینکه چیزی بگم ایفون رو گذاشتم.
دهنم از استرس خشک شده بود.
آرامشی که واسه به دست آوردنش کلی تلاش کرده بودم کاملا از بین رفت!
چادرم و تو دستم گلوله کردم و فشارش میدادم ک مامان گفت
+خببب؟؟؟
بهش نگاه کردم و گفتم
_اومدن
مامان هولم داد سمت آشپزخونه و خودش طرف در رفت.
تک تک سلول های بدنم تلاطم پیداکردن.
بدنم از شدت هیجان داغ و دستام از شدت ترس سرد بود.
حس خیلی عجیبی بود.
دلممیخواست زودتر ببینمش !
خیلی دلم براش تنگ شده بود.
رو صندلی نشستم و منتظر موندم.
صداها نزدیک تر شد.
صد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان دلنشین شهید سردار سلیمانی در مورد عوارض کسی که مغرور است و خصلت گذشت ندارد
🆔@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹کلیپ امام رضائی
🕌 در این قطعه از بهشت 🌸
جام جهان نماست در این قطعه از بشهت
آرام جان ماست در این قطعه از بهشت
فوج فرشتگان به نمایش نشسته اند
آوای ربناست در این قطعه از بهشت
🎙 مداحی زیبای آقای #مهدی_سروری
🕌حرم مطهر امام رضا علیه السلام
#ماه_بندگی
#ماه_رمضان
#انتخابات
🆔@sardarr_soleimani
🔮📿مناجات شبانگاهی
✨ستايش خداوندی را سزاست که شَبَم را به صبح آورد، بی آن که مرده يا بيمار باشم،
نه دردی بر رگ های تنم باقی گذارد و نه به کيفر بدترين کردارم گرفتار کرد،
نه بی فرزند و خاندان مانده
و نه از دين خدا روی گردانم،
نه منکر پروردگار، نه ايمانم دگرگون
و نه عقلم آشفته و نه به عذاب امّت های گذشته گرفتارم.
در حالی صبح کردم که بنده ای
بی اختيار و بر نفس خود ستمکارم.
✨ خدايا! برتو است که مرا محکوم فرمايی در حالی که عذری ندارم
و توان فراهم آوردن چيزی جز آنچه که تو می بخشايی ندارم
و قدرت حفظ خويش ندارم، جز آن که تو مرا حفظ کنی.
✨خدايا! به تو پناه می برم از آن که در سايه بی نيازی تو، تهیدست باشم
يا در پرتو روشنايی هدايت تو گمراه گردم
يا در پناهِ قدرتِ تو، بر من ستم روا دارند يا خوار و ذليل باشم، در حالی که کار در دست تو باشد.
✨خدايا
جانم را نخستين نعمت گران بهايی قرار ده که می ستانی و نخستين سپرده ای قرار ده که از من باز پس می گيری.
✨خدايا!
ما به تو پناه می بريم از آن که از فرموده تو بيرون شويم،
يا از دين تو خارج گرديم،
يا هواهای نفسانی پياپی بر ما فرود آيد که از هدايت ارزانی شده از جانب تو سرباز زنيم.
🆔@sardarr_soleimani
50.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥فیلم کامل مستند لشکر زینبی(س)؛
🔹 گوشههایی از دیدار خانوادههای شهدای مدافع حرم با رهبر انقلاب در ۵ سال گذشته.
#شهیدانهـ 🌸
یادمانباشد !
شهدادلخستهازدنیانبودند
بلڪھدلبستهنبودند !
بایدازهمچۍبگذرےوبرو ..
نیمهشبهاگرتوانستۍازبالشتو
خوابغفلتبگذری
همچونشهیدانازخودخواهۍگذشتۍ ..
4_6050763769284396440.mp3
6.89M
ترتیل جزء دوم قرآن کریم با صدای استاد شهریار پرهیزکار
🔸رد پای موساد در حوادث تروریستی بغداد و نینوی پیداست
🔹️حسن سالم، عضو جنبش عصائب اهل الحق عراق، انفجار تروریستی در بغداد و حمله به ایستگاه امنیتی سازمان بسیج مردمی عراق (الحشد الشعبی) در استان نینوی را به رژیم صهیونیستی درپی تخریب ستاد اطلاعاتی موساد در اربیل نسبت داد.
🔹️این دو رویداد یک روز پس از هدف قرار گرفتن ستاد اطلاعاتی موساد در اربیل صورت گرفته است و رد پای رژیم صهیونیستی و جداییطلبان را میتوان به وضوح در این دو حادثه دید.
زندگی کوچه سبزیست🌷
میان دل و دشت که در آن 🌷
عشق مهم است و گذشت🌷
زندگی مزرعه خوبیهاست🌷
✅ زندگی راه رسیدن به #خداست🌷
🆔@sardarr_soleimani
🕊 #خاطره_شهید | #ماه_رمضان
✍ همین روزهای ماه مبارڪ رمضان بود و حلب به شدت درگیر هجوم سخت تروریستها در محور های جنوبے. حاجقاسم هم تو منطقه بود. حاجے برای نماز و افطار برگشت قرارگاه.
👨🍳 آشپز کباب برگ آماده کرده بود با مخلفات. جمعے از رزمندهها هم در قرارگاه بودن و منتظر دیدن حاجے.
📿 بعد از نماز آمد سر سفره، غذا را ڪه دید چهره در هم ڪرد ولے حرف نزد. همه مشغول افطاری خوردن بودن. همش نگاهم به نگاه حاجے بود،
🌴جز سه دانه خرما و چایی و یڪ قاشق از ظرف یڪ رزمنده ڪه تعارف ڪرد، لب به غذا نزد و رفت با بچه های فاطمیون افطاری خورد. البته ساعت ۱۲ شب...!🌹
#حاج_قاسم
#مرد_میدان
💚 فواید روزه داری از معتبرترین سایتهای علمی جهان 💚
🚸 روزه، روش پیشگیری و درمان بیماری های صعب العلاج مثل انواع سرطان 👆
#ماه_رمضان
http://www.nature.com/nm/journal/v23/n1/full/nm.4252.html
https://www.sciencedaily.com/releases/2012/02/120208152254.htm
https://www.sciencedaily.com/releases/2015/03/150330141927.htm
https://news.usc.edu/103972/fasting-like-diet-turns-the-immune-system-against-cancer/
#ماه_مبارک_رمضان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 استوری | حاج قاسم سلیمانی: این را دقت کنید؛ غرور، تکبر، نخوت؛ آفت هرگونه اثر تربیتی و اخلاقی و هرگونه مسئولیتی است.
شوق من
چندین برابر می شود
با دیدنت،
وای من دیوانه ام
دیوانه ی خندیدنت :)..
#حاج_قاسم
#امام_زمان
#ماه_رمضان
📸 تصاویری از محفل جزء خوانی قرآن کریم روز اول ماه مبارک رمضان در گلزار شهدای کرمان
🔹مراسم جزءخوانی قرآن کریم هر روز ساعت ۱۸ در گلزار شهدای کرمان برگزار میشود.
ای بابا و ریحانه رو به وضوح میشنیدم.
میخواستم زودتر پیششون برم.
صدای محمد نمیومد.
یخورده که گذشت و نشستن رو مبل، مامان اومد تو آشپزخونه.
+چایی نریختی؟
_بابا تازه اومدن که!!
رو کرد سمت آذر خانم که روزمین نشسته بود
+آذر خانم قربون دستت یه چندتا چایی بریز.
آذر خانم که بلند شد مامان بهم نزدیکتر شد.
+بیا برو سلام کن یه گوشه بشین.
ضایع رفتار نکنی آبرومون بره؟!
به محمد زیاد نگاه نکن که بابات مچت و بگیره
با نگرانی سرمو تکون دادم
از آشپزخونه بیرون رفتم و مامان پشتم اومد.
به ترتیب با داداش علیِ ریحانه و روح الله و بعدشم با زنداداشش و خودِ ریحانه سلام کردم.
محمد ایستاد،مثل همیشه سرش پایین بود.
سلام کرد.با صدای خیلی ضعیف جوابش و دادم.
یه کت و شلوار شیک مشکی با یه پیرهن خاکستری تنش بود.
از اینکه لباسمون شبیه هم شده بود خوشحال شدم.
به موهاش دقت کردم که مثله همیشه به پیشونیش چسبیده بود.
با انگشت شصت دستش بین ابروهاش دست کشید.
بعد یخورده مکث خواستم برگردم سمت بابا که خشکم زد.زانوهام شل شد .
شدت ب
غضم بیشتر شد وقتی با لبخند مرموزانه ی مصطفی رو به رو شدم .
انگار یه نفر از تو قلبم و چنگ میزد.
بهم نزدیک شد!
تو فاصله یه متری باهام ایستاد.
دست گذاشت تو موهاش و گفت
+تبریک میگم!!!
از جلوم رد شد و کنار محمد نشست .
خدا خدا میکردم یه اتفاقی بیافته که بره.
اصلا این اینجا چیکار میکرد؟
تو این همه مدت من این آدم و اینجا ندیده بودم.چرا دقیقا باید همون روزی که محمد میاد...!
چقدر من بدبختم.
با اشاره ی مامان روی مبل روبه روی ریحانه نشستم.
یه لبخند ساختگی بهش زدم که نگاهش و ازم گرفت.دلیل رفتارش و نمیدونستم.
تو این شرایط نمیدونستم رفتارِ ریحانه روکجای دلم بزارم.
دلم بیشتر از همیشه بی قراری میکرد و خودش رو بی وقفه به قفسه سینم میکوبید.
جوریکه احساس میکردم همه صداش و میشنون. نگام به مصطفی بود که کارِ احمقانه ای نکنه.
بعدِ یه احوال پرسی مختصر از جانب بابا با علی و روح الله دوباره بینمون سکوت حاکم شد که مصطفی این سکوتِ لعنتی و شکست و با لحن آرومی رو به من گفت
+عه!!!اینم موهاش مث منه که!!!
خب خوبه همونطوریه که تو دوست داری
میتونی از این به بعد به جای نگاه کردن به موهای من،از تماشای موهای لخت آقا محمد لذت ببری.به قول خودت جون میده واسه اینکه با دستت شونه اش کنی.یادته که...
باشنیدن حرفاش سرم گیج رفت.
یه مشت نگاه رو سرم ریخت .
چادرم و دورم جمع تر کردم و به صندلِ توی پام خیره شدم.
سنگینی این نگاها آزارم میداد.
سرم و که آوردم بالا دیدم همه با تعجب بهم نگاه میکنن.
دلم میخواست یکی بزنه تو دهن مصطفی که دیگه نتونه به حرف های مزخرفش ادامه بده.
پسره ی عوضی داره زندگیم و نابود میکنه!
سعی کردم پرده ی اشک تو چشام و پنهون کنم.
بابا و علی صحبت میکردن و بقیه گوش میدادن.
چیزی از حرفاشون متوجه نمیشدم .
بین صحبت هاشون گاهی روح الله هم یه چیزی میگفت.
صداهاشون تو سرم اکو میشد.
انقدر سرم سنگین شده بود که دلم میخواست به دیوار بکوبمش.
یخورده که گذشت آذر خانم چایی هارو آورد و پخش کرد.
مامانم پشت سرش شیرینی و شکلات تعارف میکرد.
آذر خانم به من رسید.ازش تشکر کردم و یه استکان برداشتم و تودستم گرفتم.
مصطفی کنار گوش محمد حرف میزد.مطمئن بودم داره تلافی میکنه!ولی به چه قیمت؟!
یه نفس عمیق کشیدم .چاییم و رو میز گذاشتم.
باباظرف میوه رو جلوی آقایون و مامان هم جلوی نرگس و ریحانه گذاشت.
دلم میخواست به محمد نگاه کنم ولی میترسیدم بابام متوجه بشه.
یخورده که گذشت مصطفی از جاش بلند شد
رفت سمت بابا و محکم بغلش کرد و گفت
+خب عمو من دیگه رفع زحمت کنم مامان اینا منتظرن
بابا هم با دستش رو پشتش زد و گفت
+خیلی خوش اومدی پسرم
مصطفی با محمد و علی و روح الله به ترتیب دست داد و بعدش اومد سمت ما
با مامانم خداحافظی کرد.
تودلم گفتم،چی میشد زودتر شرت و کممیکردی؟*
* _ #نویسنده✍
# #غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
♥️📌
#رمــانཫ💛🍃ཀ
* #نـاحلــــه🌺
#قسمت_صد_و_نوزده9⃣1⃣1⃣
نگاهی به صورتم انداخت و خیلی اروم گفت
+ولی خب حداقل بخاطرش هویتت و
تغییر نمیدادی دخترعمو!!با آرایش جذاب تر میشدی.
احساس میکردم از شدت ترس،دارم از حال میرم.
با صدایی لرزون و ضعیف گفتم :مصطفی!!
با لحن خیلی بدی گفت :جانِ دلم؟
مامان رو کرد بهش و گفت
+بسه اقا مصطفی!
بعدِ این حرف سرش و تکون دادو از جمع خداحافظی کرد و بیرون رفت!
حرفشو آروم گفت ولی چون فضا تو سکوتِ مطلق بود قطعا به راحتی شنیده شد!
انگار یه نفر با تبر محکم تو کمرم زد
ناخوداگاه سرم چرخید سمت محمد
همونجوری سرش پایین بود و دستاش و مشت کرده بود!
صورتش قرمز شده بود
یادِ حالِ بدش تو هیئت افتادم.
نکنه دوباره ....
همه ی تنم یخ کرده بود.
سرش و که اورد بالا تونستم چشماش و ببینم.
دور مردمک سیاه چشماش وهاله ی قرمز رنگی پوشونده بود.
همین یه نگاهی که بهم انداخت برای شکستنم کافی بود.
حس میکردم از بلندی افتادم. تمام بدنم کوفته شده بود.
تحمل نگاهاشون خیلی سخت بود .
اینجور حقیر شدن جلوی کسی که یه روزی آرزو میکردی یه نگاه بهت بندازه وحشتناک بود.
بی اراده به سمت اتاقم حرکت کردم
عجیب بود برام ک بابا چیزی به مصطفی نگفت
انگار بدشم نمیومد مصطفی اون حرف هارو بزنه.
انقدر حالم بد بود که حس میکردم دارم تمام محتویات معدم و بالا میارم.
ناخوداگاه اشکام راهشون و روی صورتم پیدا کردن.
چقدر راحت همه ی زندگیم با یه حرف نابود شد
سرِ یه لج و لج بازی!!!
دیگه چیزی نفهمیدم.
بدون اینکه چیزی بگم با قدم هایی تند سمت اتاقم رفتم.گریه ام به هق هق تبدیل شده بود
تو راه چندبار حس کردم مامان صدام کرد
ولی بی توجه بهش رفتم تو اتاق و درو پشت سرم بستم.
لرزش بدنم اذیتم میکرد
خودم و روی تخت انداختم و تا جایی که تونستم زار زدم
___
م