eitaa logo
سردار شهید سلیمانی
1.4هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
5.1هزار ویدیو
105 فایل
حضرت آیت‌الله خامنه‌ای:به حاج قاسم سلیمانی به چشم یک فرد نگاه نکنیم؛به چشم یک مکتب، یک راه و یک مدرسه درس‌آموز نگاه کنیم.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استوری 🌱 🔰شهید حاج قاسم سلیمانی امروز اسلام مجسم نظام جمهوری اسلامی است. 👈 سخنان مهم شهید حاج قاسم سلیمانی خطاب به 📌مجموعه توصیه‌های اخلاقی به‌مناسبت ماه مبارک رمضان🌙
🍃🌼🍃 💠 شوق من چندین برابر می شود با ❤️ وای من دیوانه ام دیوانه ی خندیدنت .. 💔 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹
14.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر سردارشهید سلیمانی کاندیدای ریاست جمهوری بودند؟ جالب هست لطفا حتما ببینید؛ تأمل کنید؛ به استمرار راه حاج قاسم کمک کنید تا حاج قاسم دعایمان کند. لطفاً انتشار دهید... 🖤👌👌💔💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ✅مراد از در آیه «وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللهِ جَمیعاً» چیست ⁉️ 🎙حجت الاسلام و المسلمین 🕌 حرم مطهر امام رضا علیه السلام 🆔@sardarr_soleimani
علی مطهری: حجاب در ایران اختیاری است؛ حتی اگر کسی روسری خودش را کنار بگذارد، نباید با او برخورد کرد. تا اوایل دهه ی 90 به همه میگفت بی غیرت و بی بند و بار و حامی فساد و ضد فرهنگ. الان میگه ساپورت و روسری آزاده. فکر کنم عوارض اون قرص هاییه که تو جیبش نگه می‌داره 😁😂🤭 🍃🌸 @sardarr_soleimani💕
علی مطهری: برخورد در مقوله‌ی حجاب زمانی باید باشد که کسی عریان بیاد بیرون. شهید مرتضی مطهری: مسئله‌ی حجاب و سایر مسائل مربوط به زن وسیله‌ای شده در دست یک عده افراد ناپاک و مزدور صفت که از این پایگاه علیه دین مقدس اسلام، جار و جنجال تبلیغاتی راه بیندازند. 📚 مقدمه‌ی کتاب مسئله‌ی حجاب 🍃🌸 @sardarr_soleimani💕
▪️اگر غیرت داشتیم، از وین که برمی‌گشت قلم پاش رو می‌شکوندیم. 👌 به امید روزی که شاهد به دار کشیده شدن منافقین و نفوذی های داخلی باشیم 🍃🌸 @sardarr_soleimani💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨وَ مَن یَتَّقِ اللهَ یَجعَل لَهُ مَخرَجًا وَ یَرزُقهُ مِن حَیثُ لا یَحتَسِب؛ ✨ گاهی یک کمکی، مددی، نفَسی، خونی به انسان میرسد از آنجایی که هیچ خیالش را نمیکرد و هیچ در محاسبات او نمیگنجید. ۱۳۹۵/۱۱/۱۹ 🆔 @sardarr_soleimani
🍃🌺🍃 🕊ای پادشه خوبان داد از غم 💔 بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✠﷽✠ ♥️📌 ཫ💛🍃ཀ * 🌺 ⃣3⃣1⃣ _این حرفی که شما میزنید شامل همه مردا نمیشه و اینکه چطور میتونید بگید راحت ؟این راهی که من دارم میرم راحته؟ +آقای دهقان فرد من بهتون نگفتم این راه رو بیاین . میتونید ادامه ندین .راستی من از شنیدن حرفاتون خیلی خوشحال شدم مطمئنم فاطمه هم وقتی بفهمه چقدر واستون ارزش داره خوشحال میشه و سر عقل میاد. خشم به تمام وجودم نفوذ کرده بود. میدونستم علت این حرف هاش چی بود . میخواست تمام زورش و بزنه تا نزاره من با دخترش ازدواج کنم.روش خوبی هم انتخاب کرده بود.میخواست کسی که پیش دخترش وجهش خراب میشه من باشم نه اون. از جام بلند شدم.دلم نمیخواست از روی عصبانیت حرف اشتباهی بزنم و همه چی خراب شه. یه لبخند زدم و گفتم :باهاتون تماس میگیرم بهش دست دادم با یه لحن گرم که نشان از حال خوبش میداد گفت : امیدوارم رو حرفات بمونی محسن هم سرد و جدی باهاش خداحافظی کرد‌چند قدم با در فاصله داشتیم که یهو در با شدت باز شد و یکی پرید تو و گفت:مااااااااامااااااااااااان یه کیفیم یه گوشه پرت شد تانگاهش و چرخوند و متوجه من شد سکوت کرد و با تعجب ایستاد از شدت عصبانیت حس میکردم دارم میسوزم نتونستم وایستم.بدون اینکه بهش نگاه کنم اروم خداحافظی کردم و از کنارش رد شدیم سنگینی نگاه پر از تعجبش و حس میکردم ولی نمیتونستم برگردم سمتش. با قدم هایی تند از خونشون بیرون رفتیم. ____ فاطمه تو راه دانشگاه به خونه بودم خیلی خسته بودم ولی حسِ خوبِ نمره کامل گرفتن زیر دست دکتر ماهانی تو درس بافت شناسی عمومی انقدر شیرین بود که حاضر بودم تا خودِ خونه پیاده برم. از ماشین آژانس پیاده شدم و کلید وتو قفل در انداختم. درو باز کردم و رفتم تو حیاط. از حیاط شروع کردم به صدا زدن مامان چند بار داد زدم _مااامااان!!!مامانییییی جوابی نشنیدم با عجله در خونه رو باز کردم کیفم و انداختم دم در و با پام شوتش کردم که به مبل برخورد کرد. چادرم از سرم افتاد رو شونم که با دیدن چندتا کفش تو راه پله خشکم زد سرم و بردم تو ببینم کیه محمد؟محمد بود؟! بلاخره اومد؟اینجا چیکار میکنه؟ آب دهنم از ترس خشک شد بهم نگاه نکرد.بی توجه بهم به بابا دست داد و از مامان خداحافظی کرد.محسن هم کنارش بود.اومد سمتِ در.من که تو چهارچوب در خشکیده بودم یه تکون به خودم دادم و جابه جا شدم.از جلوی در رفتم کنار که محمد خیلی اروم گفت +خداحافظ سرش پایین بود و حتی یه لحظه هم سرش و بالا نیاورد. هم از تعجب و هم از رفتارِ سردش داشتم سکته میکردم.از خونه رفت بیرون. یعنی بابا بهش گفته بود بیاد اینجا؟ چیکارش داشت؟چی گفت بهش که اینطوری بود؟چرا مثل قبل شد؟اب دهنم و به زور قورت دادم. بابا و مامان برای بدرقشون تا دم در رفتن. به ظرف های میوه و چایی دست نخوردشون روی میز نگاه کردم. رفتم کنار یه ظرف میوه نشستم. داشتم دق میکردم.نمیدونستم وقتی بعد این همه مدت برمیگرده اینطوری میشه! یه خیار از تو ظرف براشتم که مامان اومد تو دوییدم‌سمتش و _ایناااا اینجا چیکار میکردن؟چرا به من نگفتین؟چرا اومدن اینجا؟چی گفتن بهتون؟ جریان چیه؟چرا هیچکس به من هیچی نمیگه؟اه مامان حرف بزن دیگه دستش و گذاشت رو دهنم و +اه دختر بس کن دیگه.چقدر یه ریز حرف میزنی؟هیچی با بابات کار داشتن. _راجع به چی؟ +به تو چه اخه؟؟ _بگووو دیگه +از بابات بپرس این رو گفت و رفت بالا بابا اومد داخل _سلام بابا +سلام جانم _اینا اینجا چیکار میکردن؟ +خب،اومدن حرف بزنیم _خب بگین راجع به چی؟ +راجع به خودش _خب؟ +خب به جمالت چندتا حرف مردونه زدیم که به شما ربطی نداره. کلافه رفتم سمت اتاقم. میخواستم بدونم چیشده ولی کسی چیزی نمیگفت. بدون اینکه لباسام و در بیارم رو تخت خوابیدم.کاش میتونستم‌زنگ بزنم و از محمد بپرسم،ولی...! دوباره یاد خداحافظیش افتادم. اعصابم خورد شد‌،وجودم یخ زد.کاش اینقدر محدود نبودم.کاش..! _ +میخواست شرط های بابات و بدونه _شرط؟چه شرطی؟ +چه میدونم والا. خودت که میشناسی بابات و.اولش گفت که باید یه خونه نزدیکِ خونه ی ما بخره.پسره ی بدبخت قبول کرد.بعد گفت انتقالی بگیره بیاد ساری.پسره قبول کرد بعد گفت باید اندازه ی سال تولدت مهریه بده بازم چیزی نگفت، نمیدونم چرا گفت که باید از سپاه بیای بیرون! _خب؟محمد چی گفت؟ +گفت من عاشق کارمم به سختی تونستم برم اینجا و فلان...بعدشم گفت امکان نداره من از سپاه بیام بیرون _وای! واسه چی بهش گفت از سپاه بیاد بیرون؟ای خدا.آخه من چقدر بدبختم. شغلِ پسره به بابا چه ربطی داره؟ گفت بدون اجازه ی من نره ماموریت که گفت چشم دیگه.از اونجا کلا بیا بیرون چی بودآخه؟ +نمیدونم به خدا،باباته دیگه کاریش نمیشه کرد _مهریه روچقدر گفت ؟ (در کمال تعجب گفت) +سالِ تولدت.... _یاعلی!چه خبره؟ماااااامان! دستام رو مشت کردم و از اتاقم بیرون رفتم.* * _ ✍ # 🧡 💚
ཫ💛🍃ཀ * 🌺 ⃣3⃣1⃣ قدم هام رو تند کردم وسمت اتاق بابا رفتم. در زدم و بدون اینکه منتظر شنیدن جوابش باشم رفتم تو.رو تختش دراز کشیده بود. کنارش نشستم چشم هاش و باز کرد و +چیه؟چی میخوای؟ سعی کردم خودم و کنترل کنم _بابا جان! +بله؟ _چرا بهم نگفتی که آقا محمد اینا میان اینجا؟ +گفتم‌که به تو ربطی نداشت حرف های تو رو شنیددیگه. این دفعه باید حرف های منو میشنید _خب؟ +خب که خب.قرار نیست تو در جریان همه چی باشی. _بابا! +باز چیه؟ _واسه چی بهش گفتین از سپاه بیاد بیرون؟ چرا فکر کردین اون شغلش و به خاطر من عوض میکنه؟ +فکر نکردم مطمئن بودم _بابا!این چه کاریه که شما کردین! چرا انقدر مهریه رو زیاد گفتین؟ بابا شما اصلا میدونین وضعیتش رو؟ +آدمِ مثل بقیه دیگه.چیزیش نیست که. تازه اگه مشکلی داره چرا میره خاستگاری؟ _ این همه مهریه آخه؟مگه میخواد طلاقم بده؟اصلا مگه محتاج پول دیگرانیم‌؟ بابا اون پدرو مادر نداره!بابا محمد یتیمه! +اوه!از کی تاحالا شده محمد؟ _بابا +بابا و کوفت.گفتم که این چیزا به تو ربطی نداره.برو خداروشکر کن که فقط بخاطرتو اجازه دادم دوباره پاش رو بزاره تو خونمون. فقط در همین حد بدون اگه بخوادت واست همه کار میکنه! کلافه از روی تخت پاشدم و از اتاقش رفتم. دلم میخواست گریه کنم،ولی سعی کردم آروم باشم.حالا تقی به توقی خورده پسره از من خوشش اومده.شما باید از خداتون باشه.باید نماز شکر بخونین.من نمیدونم اخه چه سریه! خدا خواست شما نمیخواین! خدایا خودت به ما صبر بده. به محمد کمک کن.بهش جرئت بده بهش عشق بده که جا نزنه! رفتم پایین،کولم و از کنار مبل گرفتم یادِ رفتار بچگونم افتادم نکنه محمد بره دیگه پشت سرش و نگاه نکنه! خدایا همه چیز و به خودت میسپرم‌. یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم که تلفنم زنگ خورد. گوشی و برداشتم ریحانه بود _الو سلام! +به به سلام عروس خانومِ گلِ من! از خطابش قند تو دلم آب شد. یعنی میشه..! _چه عجب چیشد شما یادی از ما کردین؟ +هیچی دلم تنگ شد واست بیا بریم بیرون _بیرون؟کجا؟ +چه میدونم بریم دریا؟ _تو چقدر دریا میری.خب بیا بریم یه جای دیگه +کجا مثلا؟ _کافه ای پارکی جایی +خو پ بریم پارک یه ساعت دیگه پارک نزدیک دانشگاه میبینمت؟ _اره بریم +تو با کی میای؟ _تنها میام +اها باشه پس میبینمت عزیزم _اوهوم حتما. +فعلا _خداحافظ تلفن و قطع کردم از اینکه دوباره مثل قبل گرم گرفته بود خوشحال شدم و خوشحال تر از اینکه منو عروس خانم خطاب کرده بود. رفتم بالا پیش مامان و بهش گفتم که میخوایم با ریحانه بیرون بریم. اصرار کرد که بابا چیزی نفهمه و زود برگردم لباسام و با یه مانتوی سفید کوتاه و یه شلوار‌لی جذب عوض کردم. تو آینه به موهای لخت و روشنم خیره شدم گیسش کردم و تهش و بستم. یه روسری سرمه ای گل گلی هم برداشتم سرم کردم. تو آینه به پوست سفیدم خیره شدم و یه لبخند زدم.روی ابروهای کمونیم دست کشیدم و صافشون کردم.چادرم و سرم‌کردم. یه کیف کوچولو برداشتم و توش گوشیم وبا یه مقدار پول گذاشتم. از مامان خداحافظی کردم که آژانس رسید. یه کفش شیک کتونی هم پوشیدم و رفتم بیرون. ____ زودتر از ریحانه رسیده بودم. روی نیمکت منتظر نشستم تا بیاد. چشمم به در ورودی پارک بود تا اگه اومد برم سمتش. یه چند دقیقه گذشت،حوصلم سر رفته بود. میخواستم بهش زنگ بزنم که دیدم یه بچه کنار سرسره ایستاده و گریه میکنه و مامانش و صدا میزنه. اطرافش و گشتم.کسی نبود.دلم طاقت نیاورد از جام بلندشدم و رفتم طرفش. دست های کوچولوش وگرفتم که آروم شد و با تعجب بهم نگاه کرد بعد چند ثانیه دوباره زد زیر گریه از این کارش خندم گرفت.صدام و بچگونه کردم و _چیشده دختر کوچولو؟چرا گریه میکنی؟ چیزی نگفت فقط شدت گریه اش بیشتر شد _زمین خوردی؟ بازم چیزی نگفت _گم شدی؟ به حرف اومد با گریه داد زد +مامانم و گم کردم به زور فهمیدم چی گفت. دستش و محکم فشردم و _بیا بریم برات پیداش میکنم باهم راه افتادیم اطراف سرسره،کسی نبود بچه دیگه گریه نمیکرد وآروم شده بود. از پشمکیِ دم پارک یه پشمک واسش خریدم و دادم دستش. دوباره رفتیم کنار سرسره ایستادیم تا مامانش بیاد. _چند سالته؟ +شیش _اسم قشنگت چیه؟ +مهسا _به به.اسم منم فاطمه اس +خاله!! اطرافم و گشتم و کسی و ندیدم _به من گفتی خاله؟ +اره خوشحال شده بودم،تا حالا هیچکس بهم نگفته بود خاله. _جانم؟ +تو هم بچه داری؟ از حرفش کلی خندیدم +نه! من خودم بچم پشمکش و بدون حرف خورد و من تا اخر مشغول تماشاش بودم یه بندی صورتی که عکس خرگوش روش داشت با شلوارک صورتی پوشیده بود. گل سری که رو موهای قهوه ایش زده بود جذاب ترش کرد.به چشمای عسلیش خیره شدم و _تو چقدر خوشگلی خانوم کوچولو! یه لبخند شیرین زد. همینجور محو نگاه کردنش بودم که یه دستی رو شونم نشست.برگشتم عقب.* ✠﷽✠ ♥️📌 ཫ💛🍃ཀ * 🌺 ⃣3⃣1⃣ ریحانه بود
در ایام البیض رمضان 🌸 هر کس دعای مجیر را در «ایام البیض» ماه رمضان ( سیزدهم و چهارهم و پانزدهم ) این ماه بخواند 👈 گناهانش هر چند به عدد دانه‌هاى باران و برگ‌هاى درختان و ریگ‌هاى بیابان باشد! آمرزیده می شود. 👌با این وجود خواندن آن براى شفاى بیمار، اداى دین، بى نیازى، توانگرى، رفع غم و اندوه سودمند است. 📚 مفاتیح الجنان/اعمال ماه رمضان 🆔@sardarr_soleimani
🔮📿مناجات شبانگاهی ✨خدايا به يقين جز تو احدى مرا پناه نمی دهد، و به جز تو پناهگاهى نمى يابم، پس هستى ام را در دامن عذابت قرار نده، و به هلاكت و شكنجه دردناك بازمگردان. ✨خدايا از من بپذير و نامم را پرآوازه كن، و درجه ام را بالا ببر، و بار گناهم را بريز، و مرا به اشتباهم ياد مكن، و پاداش به عبادت نشستن و گفتار و دعايم را خشنودی و بهشت قرار ده، ✨ پروردگارا همه آنچه را از تو خواستم به من عطا فرما، و از احسانت بر من بيفزا، من مشتاق توام، اى پروردگار جهانيان 🆔@sardarr_soleimani
✅دعای روز سیزدهم ماه رمضان 🌙 🌷اللّهُمَّ طَهِّرْنِی فِیهِ مِنَ الدَّنَسِ وَ الْأَقْذَارِ وَ صَبِّرْنِی فِیهِ عَلَی کائِنَاتِ الْأَقْدَارِ وَ وَفِّقْنِی فِیهِ لِلتُّقَی وَ صُحْبَةِ الْأَبْرَارِ بِعَوْنِک یا قُرَّةَ عَینِ الْمَسَاکینِ ✨خدایا مرا در این ماه از آلودگی‌ها و ناپاکی‌ها پاک کن، ✨ و بر آنچه مقدّر شده شکیبایم گردان، ✨و به پرهیزگاری و همنشینی با نیکان توفیقم ده، به یاری‌ات ای نور چشم درماندگان 🆔@sardarr_soleimani
🌤 🌷ای راز نگهدارِ دِل زار کجایی؟ 🌷ای برق مناجاتِ شبِ تار کجایی؟ 🌷صحرای غمت پر شده از قافله عشق 🌷ای قـافله را کجایی؟ 🤲اللهم عجل لولیك الفرج 🤲 🆔@sardarr_soleimani
❇️ سردار شهید قاسم سلیمانے: من همیشه شرمنده‌ۍ✨ مردم عزیز ڪرمان هستم.🥀 هشت سال به‌خاطر اسلام💚 به من اعتماد ڪردند؛🌷 فرزندان خود را در قتلگاه‌ها🔥 و جنگ هاۍ شدیدی چون🍃 ڪربلاۍ۵، والفجر۸ 🌾 طریق‌القدس، فتح‌المبین،🌴 بیت‌المقدس و.... روانه ڪردند🕊 و لشڪری بزرگ و ارزشمند🌻 را به نام و به عشقِ 🌺 امام مظلوم حسین‌بن‌علے🇮🇷 به نام ثارالله، بنیان‌گذاری ڪردند. این لشڪر همچون شمشیری🗡 بُرنده، بارها قلب ملت‌مان💠 و مسلمان‌ها را شاد نمود و🌹 غم را از چهره‌ۍ آن‌ها زدود.🌸 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌱صدهزار مرٺبهـ شڪر ڪه در ڪشورے زندگی مےڪنیم ڪه براے هروجب خاڪش یه عالمهـ جوون رشید دادیم •••
🌸کانال معرفت و زندگی اسلامی🌸 ✅کانال مهدوی و ترویج سبک زندگی اسلامی 🔸طنز اسلامی 🔸عاشقانه پاک 🔸مهدوی 🔸زناشویی جهت عضویت کلیک کنید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3575775232C10bba9341e 👆👆👆
🖇••امآن‌‌از‌پسـت‌هآۍآموزشۍِ‌این‌کانال؛😎💪اصلاآدمـو‌دیوونہ‌میکنـہ.↓ 🔗•°•🌸•°√° http://eitaa.com/joinchat/3575775232C10bba9341e ↓^→^↑🌿😌'
↯یہ‌کانال‌ویژه‌متاهل‌ھا،حتما‌عضو‌بشید↯ http://eitaa.com/joinchat/3575775232C10bba9341e 🌸😎🌸😎🌸😎🌸😎🌸😎🌸😎
☘️فقط3نفرعضو‌بشہ،‌تمومہ↯ http://eitaa.com/joinchat/3575775232C10bba9341e 💛عضو‌نشین‌پشیمون‌میشینآ⇧
شهید محسن دایی زاده شهید محسن دایی زاده فرزند علی متولد 1366/07/06 محل تولد : کرمان تاریخ شهادت : 1396/02/06 محل شهادت : هنگ مرزی میرجاوه مذهب : شیعه دین : اسلام وضعیت تاهل : متاهل تحصیلات : دیپلم درجه : استواردوم استان سکونت : كرمان شهر سکونت : اختیارآباد نوع استخدام : پایور تاریخ حادثه : 1396/02/06 استان حادثه : سیستان و بلوچستان محل دفن:کرمان 📚موضوع مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت 🍃🌸 @sardarr_soleimani💕
بهتره مذاکرات بشه 🍃🌸 @sardarr_soleimani💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا