محسن هاشمی رئیس شورای شهر تهران گفته وقتی در سال ۸۹ مدیر عامل مترو بودم ۶ میلیون تومان معادل ۷۰۰۰ دلار حقوق میگرفتم، الان رئیس شورای شهر هستم و ۲۰ میلیون تومان معادل ۷۰۰ دلار حقوق میگیرم
آقای هاشمی مگه توی مملکت به دلار خرج میکنید که حقوقتون رو دلاری حساب میکنید؟ این وضعیت همهی مردمه و دستپخت رئیس جمهور محبوب شماست
ثانیا ۲۰ میلیون زیاد نیست به نظرتون؟ عوض کردن اسم چهارتا خیابون به نام منافقین که انقدر حقوق لازم نداره
#سرطان_اصلاحات
#زالوهای_بیتالمال
🍃🌸 @sardarr_soleimani💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲
خشم مقدس زنده است!
#حاج_قاسم_سلیمانی
💌 #یه_دعای_قشنگ #حتما_بخونین
🔷گاهی وقتی
میخوای دعایی کنی یا
چیزی از خدا درخواست کنی
هرچی میگی
در برابر چیزی که میخوای کمه....
انگار
🍃 کلمههایی که میشناسی
کوچیکتر از
حرفهای قلبت هستند؛
دنبال واژه میگیری، دنبال جملهها...
✅ دعاهای امام سجاد(علیه السلام)
برای این لحظهها
به #کمکت میان
مثلا این دعای بزرگ و قشنگ...:
🌷اَسألكَ مِن خَیرِ کِتابٍ قَد خَلاٰ
وَ اَعُوذُ بِكَ مِن شَرِّ کِتٰابٍ قَد خَلاٰ
✨یعنی: خدایا
ای همه رغبت و آرزوی من،
از تو میخوام
بهـــترین #تقدیر رو
برای من رقم بزنی،
و پناه میبرم به تو از هر تقدیر ناخوب . . . 🌸🍃
📗 فرازی از دعای پنجاه و چهارم صحیفه سجادیه
(در طلب برطرف شدن غمها)
#ماه_رجب
#أین_الرجبیون
🆔@sardarr_soleimani
📸ببینید | تصویر کمتر دیده شده از شهید حاج قاسم سلیمانی در اردوی راهیان نور سال ۱۳۸۷
🇮🇷|#مرد_میدان | #حاج_قاسم
ʝơıŋ➘| @sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 ابَر مرد
🔹موضوع : فریاد بر سر نمایندگان پارلمان اروپا!
📌 مجموعه کلیپ #میراثسلیمانی ، برشهایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی سردار حاج قاسم سلیمانی تقدیم تان می گردد.
#کلیپ_تصویری
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🔘 به ما بپیوندید
@sardarr_soleimani
✅گناهـے ڪـہ شـیطان هـم از آن بیـزار است
💦امـام جعفر صادق علیـہ السلام فرمودند :
🔷اگـر ڪسے سخنـے را بـر ضد مؤمنـے نقل ڪند
و قـصدش ازآن، زشت ڪردن چـهره او،
و ازبیـن بردن وجهہ اجتماعـے اش باشد
و بخواهد او را از #چشم_مردم بیندازد،
خـداوند او را از #ولایت_خود، خـارج
مى ڪـند و تحت سرپرستے #شیطان قـرار مــے دهـد؛
👌ولـے #شـیطان هم او را
نمــے پذیرد!...
📚الڪـافی،ج۲ ص۳۵۸
#ماه_رجب
#أین_الرجبیون
🆔@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹کلیپ مداحی
✅مداحـــــے زیبا و دلنشیـــــن
#مهدوی
خـــــدایـــــے
خـــــدا
غریبــــــــــہ...🥀
🆔@sardarr_soleimani
#تلنگرانــــــــــه🔔
📲💻جـاده های مـجازی
بــسیار لغزنـده است ..‼️
🔰لـــطفاً ڪــمربند #ایــمانتان
را محڪـم ببندیـد 🚫
#ماه_رجب
#أین_الرجبیون
🆔@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅سنگین ترین عمل در ترازوی⚖ اعمال
💦قال أبو عبدِ الله أو أبو جعفر علیهما السلام:
🌷أثقَلُ ما یوضَعُ فی المیزانِ یومَ القیامةِ، الصَّلاةُ علی مُحمَّدٍ وَ(علی) أهلِ بِیتِه.
✨حضرت باقر و یا حضرت صادق علیهما السلام می فرمایند:
👈سنگین ترین عملی كه روز قیامت در ترازوی اعمال قرار داده می شود،
#صلوات بر محمد و اهل بیت گرامی ایشان علیهم السلام است.
📚بحارالأنوار(ط–بیروت)،ج ۹۱،ص ۴۹
🌸اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم 🌸
#ماه_رجب
#أین_الرجبیون
🆔@sardarr_soleimani
25.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ سخنان زیباۍ سردار شهید حاجقاسم سلیمانے دربارهۍ مغمومیت از عشق شهادت🌹💠
#مخلصیم_سردار
#خاطره_شهید
#حاج_قاسم
@sardarr_soleimani
#غروب_جمعه_دلتنگیهایش
💦حجت الاسلام فاطمی نیا:
🌄 غروب جمعه که می گذرد
امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف نظر می کند بر منتظرانش و
می فرماید:
ممنونم که به یاد من بودید...
اما نشد...😔
😔لحظه ی دیدارمان به وقت دیگریست...
برای فرجم دعا کنید...
🌷العجل_یامولای_یاصاحب_الزمان 🌷
🤲اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲
#ماه_رجب
#أین_الرجبیون
🆔@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 لحظاتی از حضور سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی بین رزمندگان#فاطمیون
پس از یک عملیات موفق
دلبستہۍ عشـ🌷ـق،
بستہۍ دنیا نیست💚
زندگے خـتـم به💠
شھـ🌹ـادت نشود
زیبا نیست....🥀
#مخلصیم_سردار
#خاطره_شهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_سردار
روزی خواهد آمد
که آهنگران میخواند؛
حاج قاسم نبودی ببینی
قُدس آزاد گشته
خون یارانت پرثمر گشته ...
#قاسمنا . . .🌱
📸 دیدار با جمعی از خانواده های شهدای مدافع حرم استان همدان ۹۷/۰۵/۰۴
پس از اتمام سرکشی از خانواده شهدا، مراسمی با حضور خانواده شهیدان مدافع حرم در سپاه استان تشکیل شد با وجود دیدارهایی که سردار در طول روز داشت ذره ای از خستگی بر چهره و جسم او نبود گویی انرژی خارقالعاده او در او جمع شده بود.
راوی: آقای دوست پرست
🆔 @sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#سبک_زندگی_شهدا
✅ همه رو فرستادی، و خودت …
✍ سجاد دهرویه
#ماه_رجب
#أین_الرجبیون
#حاج_قاسم
#مرد_میدان
🆔@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 کلیپ مهدوی
✨ اباصالح التماس دعا
#مولا_جانم
🌻حال من بی تو خراب است، کجایی آقا؟
نقش من بی تو برآب است، کجایی آقا؟
🌻عمر بیهودهی من بی تو، چه ارزد تو بگو؟
زندگی بی تو سراب است کجایی آقا؟
🤲 اللّهمَّ عَجِّل ْلِوَلِیِّڪ َالفَرَج 🤲
#ماه_رجب
#أین_الرجبیون
🆔@sardarr_soleimani
✨﮼بهنامخداوندبخشندهمهربان✨
✅#زنده_بودن حرکتی است افقی
از گهواره تا گور...
✅اما #زندگی_کردن حرکتی است عمودی
از فرش تا عرش...
👌زندگی یک تداوم بی نهایت
ِ اکنون هاست.
👌ماموریت ما در زندگی
#بی_مشکل زیستن، نیست
✅ با #انگیزه زیستن است ...
#ماه_رجب
#أین_الرجبیون
🆔@sardarr_soleimani
مناجات با خدا: آمده عبد گنهکار بگو میبخشی | حاج میثم مطیعی.mp3
5.18M
🌷#مناجات
آمده عبد گنهکار
بگو میبخشی...؟!
🎙حاج میثم #مطیعی
#ماه_رجب
#أین_الرجبیون
🆔@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸یا رئوف
🔹به دستهای من آقا ، اجابتی بدهید
به حال خسته و زارم، کمی امان بدهید
🔹غریب شهرم و شما امام منید
امام غریبان، غریب را پناه بدهید
🔹تمام مرهم دردم، نگاه و لطف شماست
به دردهای من آقا، شما شفا بدهید
🔹نگاه کبوتر چشمم به بام و آن حرم است
به کام کبوتر خسته کمی غذا بدهید
#ماه_رجب
#أین_الرجبیون
🆔@sardarr_soleimani
✠﷽✠
♥️📌
#رمـــــان📖❥
* #نــاحلـــه🌺
#قسمت_ششم 6⃣
با باز شدن در خونه از بوی قرمه سبزی سرم گیج رفت .خلاصه همچی و یادم رفت و بدون اینکه توجه ای ب لباسام ک ازش آب میچکید داشته باشم
مستقیم رفتم آشپزخونه
مثه قحطی زده ها شیرجه زدم سمت گاز و در قابلمه رو برداشتم و ی نفس عمیق کشیدم
تو حال خوشم غرق بودم ک یهو صدای جیغی منو از اون حس قشنگم بیرون کشید
فاااااااااااطمهههههههههههههههههههههه
با این وضع اومدییی آشپزخونه ؟؟
مگه نمیدونیییی بدممم میادد؟
بدووو برو بیروووون
به نشونه تسلیم دستام و بالا گرفتم قیافم و مظلوم کردم و گفتم :
چشمم مامان جان چرا داد میزنی زَهرم ترکید
مامان :بلااا و مامان جان بدوو برو لباسات و عوض کن
چشمممم ولی خانوم اجازه هست چیزی بگم ؟؟؟
یجوری نگام کرد و اماده بود چرت و پرت بگم و یچیزی برام پرت کنه که گفتم :سلامممم
مامان:علیییککک،برووو
فهمیدم اگه بیشتر از این بمونم دخلم در اومده
داشتمم میرفتم سمت اتاقم ک دوباره داد زد
+فاااااااطمههههههههه
_جانمممممممم
+وایستا ببینم
با تعجب نگاش میکردم
اومد نزدیکم
دستش و گرفت زیر چونه ام و سرم و به چپ و راست چرخوند
یهو محکم زد تو صورتش
چند لحظه ک گذشت
تازه یه هولی افتاد تو دلم و حدس زدم ک چیشده
+صورتت چیشدهه؟؟
به مِن مِن افتادم و گفتم
_ها ؟ صورتم ؟ صورتم چیشد ؟
چپ چپ نگام کرد جوری که انگاری داره میگه خر خودتی
دیدم اینجوری فایده نداره اگه تعریف نکنم چیشده دست از سرم بر نمیداره
گلوم و صاف کردم و گفتم : چیزی نشده فقط اون شب که خودم مجبور شدم برم کلاس
یهو یکی پرید وسط حرفم و گفت : خب ؟؟؟
نفسم حبس شد و برگشتم عقب
با چشمای جدی پدرم روبه رو شدم
تو چشاش همیشه یه نیرویی بود که اجازه نمیداد دروغ بگم بهش. نگاهش نافذ بود.حس میکردم میتونه ذهنم و بخونه اگه به چشمام نگاه کنه .
واسه همین سرم و گرفتم پایین و بعد چند لحظه مکث گفتم :سلام
وقتی جوابم و داد یخورده امیدوار تر شدم و ادامه دادم : هیچی دیگه داشتم میگفتم تو راه بودم که یهو پام ب یه سنگ گنده گیر کرد و خوردم زمین
منو هم ک میشناسید چقدر دست و پا چلفتیم ؟
اینارو که گفتم بدون حتی لحظه ای مکث رفتم سمت اتاقم و گفتم : میرم لباسم و عوض کنم
اگه میموندم مطمئنا بابای زیرک من به این سادگیا نمیگذشت و همچی و میفهمید
لباسامو عوض کردم دوباره یخورده کرم زدم به صورتم تودلم به بارونم بد و بیراه گفتم که باعث شد صورتم مشخص بشه
دوباره رفتم آشپزخونه قبل اینکه برم داخل ی نفس عمیق کشیدم و سعی کردم ریلکس باشم
نشسته بودن سر میز
یه صندلی و کشیدم بیرون و نشستم روش
برای اینکه جو و یخورده عوض کنم و بار سنگین نگاهشون برام سبک تر شه
گفتم
_بح بح مامان خانوم چ کردهه دلارو دیونه کردهه
مادرم به یه لبخند ساده اکتفا کرد ولی پدرم همون قدر جدی و پر جذبه غذاشو میخورد و واکنشی نشون نداد فقط گاه و بیگاه زیر چشمی ب صورتم نگاه میکرد
سعی کردم ب چیزی جز قرمه سبزی ک دارم میخورم فکر نکنم
تازه همچی و یادم رفته بود که بابام گفت : حالا مجبور نبودی انقدر اذیت کنی خودتو
نفهمیدم منظورشو منتظر موندم ادامه بده که گفت :صورتت و میگم. لازم نبود انقدر رنگ آمیزی کنی روشو حالا که دیده شد چیو پنهون میکنی ؟
چیزی نگفتم
مامانم بابام و نگاه کرد و گفت : میشه بعدا راجبش صحبت کنید ؟
بابام دوباره روشو کرد سمت من وانگار ن انگار ک صدای مادرم و شنیده ادامه داد :خب منتظرم کامل کنی حرفتو
سعی کردم دستپاچه نشم که فکر کنه دروغ میگم :گفتم دیگه
خیره نگام کرد ک ادامه دادم
_خب یه دزد دنبالم کرد منم فرار کردم خوردم زمین. بعدشم ی چند نفر اومدن و اونم ترسید در رفت
بابام پیروزمندانه به مادرم نگاه کرد و پوزخند زد و گفت
+خب دیدی که حق با من بود ؟
چیزایی ک من میگم محدودیت نیست
اونارو میگم ک از این مشکلا پیش نیاد
همیشه نیستن ادمایی ک اینجور مواقع سر برسن و آقا دزده فرار کنه
روش و کرد سمت من و گفت
+شماهم بدون مادرت دیگه جایی نمیری تا وقتی که ی سری چیزا و بفهمی
بعدم بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم یا اعتراضی کنم رفت
کلافه دستم و به سرم گرفتم و برای هزارمین بار تکرار کردم : کاش تک فرزند نبودم.
رو به مادرم گفتم : یعنی چی مگه من بچم؟؟شیش ماه دیگه کنکور دارم
دارم میرم دانشگاه اخه این با عقل کی جور میاد ک با مامانم برم اینو اونور
یه نگا ب بشقاب انداختم کوفتم شد نتونستم دیگه بخورم از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم و درو محکم پشتم بستم ...*
* _ #نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل
❀♥️❀♥️ادامه دارد...
#سرباز_سردار
✠﷽✠
♥️📌
#رمـــــان📖❥
#نـــاحلــه🌺
#قسمت_هفتم 7⃣
نشستم کف اتاق و شروع کردم به نق زدن
اخه ینی چی مگه حکومت نظامیه !!
این چه وضعشه ...
من به جرم تک فرزند بودن همیشه محکوم بودم ب اطاعت کردن
ولی خدایی صبرم حدی داره
فک میکنه اینجاهم دادگاهه حکم میده و من باید اطاعت کنم خسته شدم از این همه سختگیری ...اه
غر زدنام که تموم شد رفتم سراغ کیفم
زیرشو گرفتمو برعکسش کردم تا کتابام تِلِپی بیوفته زمین
ازین کار لذت میبردم
همه محتویات کیفم خالی شد
با دیدن گوشیم یاد اون دوتا پسره افتادم خودمو پرت کردم رو تختو قفل گوشیمو باز کردم و یه سره رفتم تو گالری
عکسو باز کردم تا ببینم قضیه از چه قراره
زوم کردم رو بنر یه نگاه به ادرس کردم
خب از خونمون تا این ادرس خیلی راه نبود فوقِ فوقش ۲۵ دقیقه
ساعتشم ۷:۳۰ غروب بود
همینجور که در حال آنالیز بنر بودم چشمم افتاد به اونی که با اون مردک دست به یقه شد .
یه چهره کاملا عادی با قد متوسط .
ولی چهارشونه و خیلی اندامی با صورت گندم گون .
قیافش نشون میداد تقریبا ۲۳ یا ۲۴ سالش باشه
دستش درد نکنه به خاطر من خودشو تو خطر انداخت ممکن بود خودشم آسیب ببینه.
ولی اینجور آدما خیلی کمن .
به قول بابا نیستن همیشه کسایی که تو رو نجات بدن از دست آقا دزده .
همینجور که داشتم به فداکاریش فکر میکردم و عکس و این ور اون ور میکردم متوجه شدم که دوستشم تو عکس افتاده
با اینکه خیلی واضح نبود، عکسو زوم کردم رو صورتش
تا عکسشو زوم کردم لرزش دستاش یادم افتاد برام خیلی عجیب بود.
با دقت بهش نگاه کردم پسر قد بلند و تقریبا لاغری بود پوست صورتش برخلاف دوستش سفید بود ابروهای پیوسته ای داشت و محاسن رو صورتش جذبشو بیشتر میکرد چیز دیگه ای تو اون عکس بی کیفیت دیده نمیشد .
موبایلمو زیر بالشم قایم کردم و کف اتاق دراز کشیدم عادتم بود با اینکه میز تحریر داشتم ولی اکثر اوقات رو زمین درس میخوندم .
کتاب تست فیزیکمو باز کردمو بعد حل کردن دوتا سوال دوباره ذهنم رفت پیش اونا .
چقدر زجرآور بود که نمیتونستم ذهنمو متمرکز کنم
اعصابم خورد بود خواستم تست سومو شروع کنم که یاد مراسمشون افتادم که از فردا شب شروع میشد .
به سرم زد برای تشکر ازشون یه زمانی برم هیئتشون ولی با این اوضاعی که پیش اومد و حکمی که پدر دادن یه کار غیر معقول بود.
البته برا خودمم سخت بود با کسایی که نمیشناسم حرف بزنم.
بیخیال شدمو سعی کردم ذهنمو متمرکز کنم تایمگرفتمو سعی کردم به هیچی جز خودم و درسامو پزشکیِ دانشگاه تهران فک نکنم.
با همین قوت پیش رفتم و تو نیم ساعت ۱۲ تا سوال حل کردم که ۵ تاش غلط بود
از غلط زدنام اعصابم خورد میشد خو اگه بلد نیستی نزن چرا چرت وپرت میگی!!
همینجوری حرص میخوردم و بلند بلند غر میزدم که مامان با یه ظرف میوه وارد اتاقم شدو گف
+ بس کن با این وضع میخوای دانشگاهم قبول شی؟
تو اگه بخوای اینجوری پیش بری بهت افتخار شستن دسشویی های بیمارستانمنمیدن چ برسه به پزشکی.
با این حرفش پوکر شدم و بهش نگاه کردم و گفتم
+اخه تو نمیدونی کهههه
غلط زدنام احمقانسسس!
قیافمو کج و کوله کردمو ادامه دادم
+مامااان اگه یه وقت خدایی نکرده قبول نشدم میزاری برم آزاد بخونم
مامان اخماشو تو هم کردو خیلی جدی گفت
_اصلا فکرشم نکن .باباتو که میشناسی
تو سعیتو کن قبول شی وگرنه باید دور دانشگاه و خط بکشی .
با این حرفش دوباره بدبختیام یادم افتاد.
خودمو کنترل کردم و گفتم
+بله خودم میشناسمشون
ظرف میوه رو گذاش رو زمین و خودش رفت بیرون ازش تشکر کردمو گفتم
_مرسی
یه لبخندی گوشه لبش نشست و از اتاق رفت بیرون
ذهنمبیش تر از قبل مشغول شد علاوه بر اون انگار یه نفر با کفش پاشنه بلند رو اعصابم رژه میرفت!
واقعا دلیل این همه سختگیری و نمیفهمیدم
خواستم بیخیال همه ی اتفاقای که افتاده بود شم و خیلی بهتر از قبل به درسم بچسبم ولی نمیشد لپ تاپمو روشن کردمو رفتم دوباره اهدافیو که نوشتم با خودم مرور کردم.
بعد اینکه کارم تموم شد از تو کتابخونه
کتاب شیمیو برداشتم و جوری تو بهرش غرق شدم که گذر زمانو متوجه نشدم
____
با صدای در ب خودم اومدم
_بفرمایید
بابا بود در و آروم باز کرد و اومد تو
با دیدنش حالتمو از دراز کشیده به نشسته تغییر دادم
خیلی خشک گفت
+نمیای برا شام؟
نگاش کردمو گفتم
_نیام؟
روشو برگردوندو گف
+میل خودته
مظلومانه بش نگاه کردم و گفتم
_هنوز از دستم ناراحتین
در اتاق و باز کرد و رفت بیرون
+زودتر بیا غذا سرد میشه
با عجله پاشدم و رفتم دستشو گرفتم
_تا نگین ازم ناراحت نیسین نمیام
دستمو از رو دستش برداشت و گف
+باشه بخشیدمت زودتر بیا شام سرد شد
انقدم درس نخون یه وقت دیدی قبول شدی منم نمیتونم نه بیارم
بعدشم یه لبخند بی روح نشست کنار لبش
چشمی گفتم بعدش باهم رفتیم پایین.....*
ادامه دارد.....
#سرباز_سردار