✠﷽✠
♥️📌
#رمـــــان📖❥
#نـــاحلــه🌺
#قسمت_هفتم 7⃣
نشستم کف اتاق و شروع کردم به نق زدن
اخه ینی چی مگه حکومت نظامیه !!
این چه وضعشه ...
من به جرم تک فرزند بودن همیشه محکوم بودم ب اطاعت کردن
ولی خدایی صبرم حدی داره
فک میکنه اینجاهم دادگاهه حکم میده و من باید اطاعت کنم خسته شدم از این همه سختگیری ...اه
غر زدنام که تموم شد رفتم سراغ کیفم
زیرشو گرفتمو برعکسش کردم تا کتابام تِلِپی بیوفته زمین
ازین کار لذت میبردم
همه محتویات کیفم خالی شد
با دیدن گوشیم یاد اون دوتا پسره افتادم خودمو پرت کردم رو تختو قفل گوشیمو باز کردم و یه سره رفتم تو گالری
عکسو باز کردم تا ببینم قضیه از چه قراره
زوم کردم رو بنر یه نگاه به ادرس کردم
خب از خونمون تا این ادرس خیلی راه نبود فوقِ فوقش ۲۵ دقیقه
ساعتشم ۷:۳۰ غروب بود
همینجور که در حال آنالیز بنر بودم چشمم افتاد به اونی که با اون مردک دست به یقه شد .
یه چهره کاملا عادی با قد متوسط .
ولی چهارشونه و خیلی اندامی با صورت گندم گون .
قیافش نشون میداد تقریبا ۲۳ یا ۲۴ سالش باشه
دستش درد نکنه به خاطر من خودشو تو خطر انداخت ممکن بود خودشم آسیب ببینه.
ولی اینجور آدما خیلی کمن .
به قول بابا نیستن همیشه کسایی که تو رو نجات بدن از دست آقا دزده .
همینجور که داشتم به فداکاریش فکر میکردم و عکس و این ور اون ور میکردم متوجه شدم که دوستشم تو عکس افتاده
با اینکه خیلی واضح نبود، عکسو زوم کردم رو صورتش
تا عکسشو زوم کردم لرزش دستاش یادم افتاد برام خیلی عجیب بود.
با دقت بهش نگاه کردم پسر قد بلند و تقریبا لاغری بود پوست صورتش برخلاف دوستش سفید بود ابروهای پیوسته ای داشت و محاسن رو صورتش جذبشو بیشتر میکرد چیز دیگه ای تو اون عکس بی کیفیت دیده نمیشد .
موبایلمو زیر بالشم قایم کردم و کف اتاق دراز کشیدم عادتم بود با اینکه میز تحریر داشتم ولی اکثر اوقات رو زمین درس میخوندم .
کتاب تست فیزیکمو باز کردمو بعد حل کردن دوتا سوال دوباره ذهنم رفت پیش اونا .
چقدر زجرآور بود که نمیتونستم ذهنمو متمرکز کنم
اعصابم خورد بود خواستم تست سومو شروع کنم که یاد مراسمشون افتادم که از فردا شب شروع میشد .
به سرم زد برای تشکر ازشون یه زمانی برم هیئتشون ولی با این اوضاعی که پیش اومد و حکمی که پدر دادن یه کار غیر معقول بود.
البته برا خودمم سخت بود با کسایی که نمیشناسم حرف بزنم.
بیخیال شدمو سعی کردم ذهنمو متمرکز کنم تایمگرفتمو سعی کردم به هیچی جز خودم و درسامو پزشکیِ دانشگاه تهران فک نکنم.
با همین قوت پیش رفتم و تو نیم ساعت ۱۲ تا سوال حل کردم که ۵ تاش غلط بود
از غلط زدنام اعصابم خورد میشد خو اگه بلد نیستی نزن چرا چرت وپرت میگی!!
همینجوری حرص میخوردم و بلند بلند غر میزدم که مامان با یه ظرف میوه وارد اتاقم شدو گف
+ بس کن با این وضع میخوای دانشگاهم قبول شی؟
تو اگه بخوای اینجوری پیش بری بهت افتخار شستن دسشویی های بیمارستانمنمیدن چ برسه به پزشکی.
با این حرفش پوکر شدم و بهش نگاه کردم و گفتم
+اخه تو نمیدونی کهههه
غلط زدنام احمقانسسس!
قیافمو کج و کوله کردمو ادامه دادم
+مامااان اگه یه وقت خدایی نکرده قبول نشدم میزاری برم آزاد بخونم
مامان اخماشو تو هم کردو خیلی جدی گفت
_اصلا فکرشم نکن .باباتو که میشناسی
تو سعیتو کن قبول شی وگرنه باید دور دانشگاه و خط بکشی .
با این حرفش دوباره بدبختیام یادم افتاد.
خودمو کنترل کردم و گفتم
+بله خودم میشناسمشون
ظرف میوه رو گذاش رو زمین و خودش رفت بیرون ازش تشکر کردمو گفتم
_مرسی
یه لبخندی گوشه لبش نشست و از اتاق رفت بیرون
ذهنمبیش تر از قبل مشغول شد علاوه بر اون انگار یه نفر با کفش پاشنه بلند رو اعصابم رژه میرفت!
واقعا دلیل این همه سختگیری و نمیفهمیدم
خواستم بیخیال همه ی اتفاقای که افتاده بود شم و خیلی بهتر از قبل به درسم بچسبم ولی نمیشد لپ تاپمو روشن کردمو رفتم دوباره اهدافیو که نوشتم با خودم مرور کردم.
بعد اینکه کارم تموم شد از تو کتابخونه
کتاب شیمیو برداشتم و جوری تو بهرش غرق شدم که گذر زمانو متوجه نشدم
____
با صدای در ب خودم اومدم
_بفرمایید
بابا بود در و آروم باز کرد و اومد تو
با دیدنش حالتمو از دراز کشیده به نشسته تغییر دادم
خیلی خشک گفت
+نمیای برا شام؟
نگاش کردمو گفتم
_نیام؟
روشو برگردوندو گف
+میل خودته
مظلومانه بش نگاه کردم و گفتم
_هنوز از دستم ناراحتین
در اتاق و باز کرد و رفت بیرون
+زودتر بیا غذا سرد میشه
با عجله پاشدم و رفتم دستشو گرفتم
_تا نگین ازم ناراحت نیسین نمیام
دستمو از رو دستش برداشت و گف
+باشه بخشیدمت زودتر بیا شام سرد شد
انقدم درس نخون یه وقت دیدی قبول شدی منم نمیتونم نه بیارم
بعدشم یه لبخند بی روح نشست کنار لبش
چشمی گفتم بعدش باهم رفتیم پایین.....*
ادامه دارد.....
#سرباز_سردار
🔮📿مناجات شبانگاهی
✨خدایا
به کدام توان، خشمت را تاب آورم؟
و به کدام چاره، از گناهم بگریزم جز از
راه امید به تو، و تکیه بر تو!
✨ای همه هستم!
هرچه هست تویی، این بنده تو، نَه توانِ
خَشمت را دارد و نه تاب دوری ات را،
شیطان👿 را ببین که چه فریبکارانه
به سویم رو می کند و از پشت سر و
ازچپ و راست به سویم می آید،
قسم خورده تا اِغفالم کند و #دلْ را چراگاه
خویش سازد تا در بوستان دلم
بوته های #یادت را به دندان کینه و فتنه
از ریشه بَرکَنَد،
پس کمکم کن تا به دامش
گرفتار نشوم 🤲
#ماه_رجب
#أین_الرجبیون
🆔@sardarr_soleimani
16.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥حاج قاسم ساده زیست بود
#سردار_دلها ❤️ 😭
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
@sardarr_soleimani
ای با وفای من مرو، دارد روانم میرود
ور میروی آهسته رو، تاب وتوانم میرود
آرامتر محض خدا، تا من کنم سیرت نگاه
بی رحمی آخرتاکجا؟ دارد امانم میرود..
💓 #دلتنگ_سرداردلها
اندکی تأمل کنید 🤔
📌#تلنگر
سر دو راهی....
✅#کلیک کردن یا نکردن
اندازه ی آدم ها معلوم می شود....
📲 #فضای مجازی پُر از صحنه هایی است که دیدن آن ها #قلب_مولایمان را به درد می آورد 😭
👌به حُرمَت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، چشم بر #گناه ببندیم. 😔
#ماه_رجب
#أین_الرجبیون
🆔@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••کلام ناب••
🔷تعلقات آدمی...
#حاج_قاسم
#مرد_میدان
#ما بیتوخستهایم تو بیما چگونهای؟؟؟
🆔@sardarr_soleimani
9.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 عصر روز جمعه؛ زوج جوانی که بر سر مزار شهید حاج قاسم سلیمانی حاضر شدند.
🔺عصر روز گذشته ،گلزار شهدای کرمان میزبان عروس و دامادی بود که آغاز زندگی عاشقانه خود را بر پایه تعظیم و ارادت به شهدا بنا گذاشتند.
@sardarr_soleimani
💌از جانب پروردگارت:
آیا ڪسے ڪــہ بنيـانِ ڪـار خــود را بــر
پايـہ ےِ #تقـوا_ورضـاے_الھــے قـرار
داده بـھتر است ،
يا ڪسـے ڪـہ...
بنياد ڪار خويش را بـر لبـہ ےِ ؛
#پرتگاهـے_سُست_و_فـرو_ريختنـے
نـھاده ڪــہ او را در آتـشِ دوزخ
مـــــے انـــــدازد....؟! 🦋
خـداوند گروه#سـتمگر را هدايت
نمـے ڪند...!
(سوره توبہ آیه 109 )
#ماه_رجب
#أین_الرجبیون
🆔@sardarr_soleimani
#تلنگــــر ⚠️
✅حرفهایت
املاء می شونــد
#دو_فرشتـہ مــے نویسنـد✍
و ایــن #نـامـــــہ را خـدا
نمــره می دهــد
👌مواظبـــــ باش
حرف بیهـوده نـزن ❌
چـہ برسـد بـہ اینڪــہ
#گنــاه باشد!
#ماه_رجب
#أین_الرجبیون
🆔@sardarr_soleimani