💦از امــام صــادق (علیه السلام) پـرسیدند:
✅ یَوم الحـسرة، ڪدام روز است ڪہ خـدا مے فــرماید: بترسـان ایـشان را از #روز_حسرت
✨حضرت جواب دادنــد:
آن روز #قیامت است ڪـہ حتــے #نیڪوکـاران هـم حسرتـ مـے خوردند ڪہ چـرا بیشتر #نیڪـے نڪردند.
✅ پـرسیدند: آیا ڪسـے هست ڪـــہ در آن روز حسرت نـداشتــہ بــاشد؟
✨حضرت فـرمودند: آرے، ڪسـے کہ در ایـــــن دنـــــیا مـــــدام بـــــر رسـول خـدا #صلوات فـرستاده باشـد.
📚 وسائل الشیعه،ج۷،ص۱۹۸
🌸اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم 🌸
#ماه_رجب
#أین_الرجبیون
🆔@sardarr_soleimani
#رمـــــان📖❥
* #نـاحلــه🌺
#قسمت_هشتم 8⃣
شام و تو آرامش بیشتری خوردیم
همش داشتم فکر میکردم فرداشب ک مادرم نیست من چجوری تنهایی برم؟
وقتی پدرم از آشپزخونه خارج شد
از مادرم پرسیدم :
_مامان فردا ساعت چند میری بیمارستان ؟
_فردا چون باید جای یکی از دوستامم بمونم زودتر میرم.غروب میرم تا ۲ شب.چطور؟
تو فکر فرو رفتم و گفتم
_هیچی
برگشتم به بهترین و آروم ترین قسمت خونمون یعنی اتاقم
خب حالا چ کنم ؟
بابامم ک غروب تازه میاد
اوففف نمیدونم چرا ولی دلم خیلی میخواست که برم .شاید دیگه فرصتی پیش نمیومد ک ببینمشون.یا اگه پیش میومد دیگه خیلی دیر بود و منو حتی به یادمنمی اوردن.
ولی من باید میدیدمشون.
وقتی از فکر کردن خسته شدم از اتاقم بیرون رفتم و نشستم رو کاناپه جلو تی وی .
مشغول بالا پایین کردن شبکه ها بودم اما نگام به چهره ی پر جذبه بابام بود.
متفکرانه به کتاب توی دستش خیره بود و غرق بود تو کلمه های کتاب
وقتی دیدم حواسش بهم نیست تی وی و بیخیال شدم و دستم و گرفتم زیر سرم و بیشتر بش زل زدم
پدرم شخصیت جالبی داشت
پرجذبه بود ولی خیلی مهربون
در عین حال به هیچ بشری رو نمیداد
و کم پیش میومد احساساتش و بروز بده
با سیاست بود و دلسوز
حرفش حق بود و حکمش درست
جا نماز آب نمیکشید ولی هیچ وقت نشد لقمه حرومی بیاره سر سفرمون
مثه شاهزاده ها بزرگم نکرد با اینکه خودش شاهی بود
بهم یاد داد چجوری محکم وایستم رو به رو مشکلاتم
درسته یخورده بعضی از حرفاش اذیتم میکرد
اما اینو هم میدونستم ک اگه نباشه منم نیستم
از تماشاش غرق لذت شدم و خدارو شکر کردم بخاطر بودنش
پدر ومادر من نمیتونستن بچه ای داشته باشن.
ب دنیا اومدن من یجور معجزه بود براشون
از جام بلند شدم و رفتم پشت سرش
خم شدم و رو موهاشو بوسیدم
و دوباره تند رفتم تو اتاقم .
یه کتاب ورداشتم تا وقتی خوابم ببره بخونم
ولی فایده نداشت نه حوصله خوندن داشتم نه خوابم گرفت.
پریدم رو تختم
تشک نیمه فنریم بالا پایین شد و ازش کلی لذت بردم
دوباره خودم و پرت کردم روش که بالا پایین شم
بابام حق داشت هنوز منو بچه بدونه آخه این چ کاریه ؟؟
یخورده که گذشت چشام و بستم و نفهمیدم کی خوابم برد
+فاطمه جاان ماماان پاشوو بعد نگو بیدارم نکردیی
با صدای مامان چشامو باز کردم و ب ساعت فانتزی رو دیوار روبه روم نگاه کردم ۵ و نیم بود
به زور از تختم دل کندم و رفتم وضو گرفتم
سعی میکردم تا جایی ک میتونم نمازام و بخونم .
سجاده صورتیم و پهن کردم چادر گل گلیم و از توش در اوردم و رو سرم گذاشتم.
چشمم افتاد به قرآن خوشگل تو جانمازم
یادش بخیر مادرجونم وقتی از مکه اومده بود برام آورد.
نمازم و خوندم و کلی انرژی گرفتم.
بعدش چندتا از کتابامو گرفتم و گذاشتم تو کیفم. یخورده هم پول برداشتم .رفتم جلو میز آینم نشسم
یخورده به صورتم کرم زدم ک از حالت جنی در بیام
موهامو شونه کردم و بعد بافتمشون
یه بوس تو آینه واس خودم فرستادم و رفتم تو آشپزخونه
با اینکه از شیر بدم میومد بخاطر فایده های زیادی که داشت یه لیوان براخودم ریختم و با عسل نوش جان کردم
دوباره برگشتم اتاقم .از بین مانتوهای تو کمد ک مرتب کنار هم چیده شده مانتو سرمه ایم که ساده ترینشون بود و برداشتم و تنم کردم .یه شلوار جین ب همون رنگ پوشیدم.
در کمد کناری و باز کردم. این کمدم پر از شاخه های روسری و شال و مقنعه بود.
چون داشتم میرفتم کتابخونه یه مقنعه بلند مشکی از توشون انتخاب کردم
گذاشتم سرم و یخوردع کشیدمش عقب .
موهامم چون بافته بودم فقط ی تیکه اش از پایین مقنعه ام مشخص بود برا همین مقنعه رو بازم عقب تر کشیدم
حالا فقط یه خورده از ریشه های موهای بورَم معلوم بود
ادکلن خوشبوم و برداشتم و زدم و با لبخند کیفم و گرفتم از اتاقم بیرون رفتم
روپله جلو در نشستم و مشغول بستن بندای کتونی مشکیمشدم
از خونه خارج شدم راه کتابخونه رو پیش گرفتم .چون راه زیادی نبود پیاده میرفتم تا یه خورده ورزشم کرده باشم
برنامه هر پنجشنبه ام اینجوری بود
یه مغازه ای وایستادم و دوتا کیک کاکائویی گنده با یه بطری شیرکاکائو خریدم پولشو حساب کردم و دوباره راه افتادم سمت کتابخونه .
به کتابخونه که رسیدم خیلی آرومو بی سرو صدا وارد سالن مطالعه شدم و رفتم جای همیشگی خودم نشستم.
کتابامو در اوردمو به ترتیبی که باید میخوندم رو میزم چیدمشون .
اول دین و زندگی و بعدش ادبیات و بعدشم برای تنوع زیست !
ساعت مچیمو در اوردم و گذاشتم رو به روم تا مثلن مدیریت زمان کرده باشم
دین و زندگی و باز کردم و شروع کردم ....*
# #غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل❀♥️
#سرباز_سردار
✠﷽✠
♥️📌
#رمـــــان📖
#نـــاحلــه🌺#قسمت_نهم 9⃣
به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابمو تموم کرده بودم دیگه هیچ خوراکی ای هم نمونده بود برام .
احساس ضعف میکردم ولی سعی کردم بهش غلبه کنم و دربرابر گرسنگی مقاومت کنم تا بتونم تا ساعت ۷ که کتابخونه تعطیل میشه حداقل یه درسِ دیگمو هم بخونم
مشغول برنامه ریزی واسه خوندن درس بعدی بودم که با صدای ویبره تلفن به خودم اومدم.معمولا پنج شنبه ها که کتابخونه میومدم گوشی خودمو نمیاوردم . یه گوشی میاوردم که فقط بشه باهاش تماس گرفت و دیگران بتونن باهاش تماس بگیرن
مامان بود . از سالن رفتم بیرون و جواب دادم .
+سلام مامان جان خوبی؟
_بح بح سرکار خانم علیهههه چه عجب
خندید وگف
+امان از دست تو.
بیا پایین برات غذا اوردم .
_ای به چشممممم جانِ دل
تلفنو قطع کردمو با شتاب دوییدم بیرون .
دم در وایستاده بود .
با دیدنش جیغ کشیدمو خودمو پرت کردم بغلش
مامان کلافه گف
+عه بسه دیگه دخدر بیا اینو بگیر دیرم شده .چیه این جلف بازیا که تو در میاری اخه
به حالت قهر رومو کردم اونور.
نایلون غذا رو به زور داد دستم و صورتمو بوسید و گفت
+خیلِ خب ببخشید .
برگشتمو مظلومانه نگاش کردم
_کجا به سلامتی؟
+میرم بیمارستان
_عه تو که گفتی ساعت ۶ میری که
+نه الان دوستم زنگ زد خواهش کرد یه خورده زودتر برم .
اخه میخاد بره پیش مادر مریضش .
دلم براش سوخت برا همینم قبول کردم .
_اخی باشه
+اره
فقط فاطمه غذاتونو پختم گذاشتم رو گاز بابا اومد گرم کنین باهم بخورین .
توعم یخورده زودتر برو خونه که صدای بابا در نیاد .
چشمی گفتم ازش خداحافظی کردم .
رفتم بالا و تو سالن غذا خوری نشستم یه نگا به نایلون غذا انداختمو تو دلم گفتم خدا خیرت بده ...
در نایلونو باز کردمو با پیتزای گوگولیم مواجه شدم و هزار بار دیگه قربون صدقه ی مامانم رفتم
یه برش از پیتزامو بر داشتمو شروع کردم به خوردن
خواستم برش دومو بردارم که یاد مراسم امشب افتادم . مث جت پریدم تو سالن مطالعه و کیفم و جمع کردم کتابامو پرت کردم توش . ساعت مچیمو دور دستم بستمو با کله پرت شدم بیرون .
نتونستم از پیتزام بگذرم
درشو بستمو با عجله انداختمش تو نایلون کولمو انداختم دوشم و نایلون غذامم دستم گرفتم و دوییدم سمت خونه .
همش خدا خدا کردم که بابام نباشه یا اتفاقی بیافته که بابام شب نیاد خونه
چقد دلممیخواست بعد این همه سال یه بار برم هیئت .
یاد تعریفایی که ریحانه از هیئت میکرد میافتادم و بیشتر دلم پر میکشید .
کاش میشد برم و تجربه اش کنم
سرمو بردم بالا و سمت آسمون نگاه کردم
صاحب مجلس خودت یه کاری کن من بیام .توراه انقد با خودم حرف زدم تا رسیدم.
کلید انداختمو درو باز کردم
از راهرو حیاط عبور کردمو رسیدم به خونه ویلاییمون وسط یه باغ ۷۰۰ متری
در خونه روباز کردم و رفتم تو.
کفشمو گذاشتم تو جا کفشی و کولمو از فاصله ۵ متری انداختم رو مبل .
خیلی سریع رفتم آشپزخونه و غذامو گذاشتم رو میز غذاخوری.
رفتم تو اتاقم و مشغول عوض کردن لباسم شدم .
یه پیرهن و شلوار صورتی پوشیدم و موهامو شونه کردم و خیلی شل پایین سرم بستم. از اتاق اومدم بیرون که برم دستشویی یادم افتاد کیفم مونده رو مبل .
خیلی سریع رفتم و آوردمش تو اتاق و گذاشتمش یه گوشه .
گوشی خودمو از تو کشو در اوردم و یه نگاهی بهش انداختم .خبری نبود .
رو تختم رهاش کردمو خیلی سریع رفتم سمت دستشویی
_
به صورتم تو آینه نگاه کردم و روش دقیق تر شدم تقریبا کبودیش محو شده بود و فقط یه اثر خیلی کم روش باقی مونده بود
از دستشویی اومدم بیرون و یه راس نگام رف پی ساعت ..
تقریبا پنج شده بود
صدای قار و قور شکمم منو برد سمت آشپزخونه ...
نشستم رو میز غذا خوری و مشغول خوردن پیتزام شدم ...
هموز پیتزام کامل تموم نشده بود که تلفن زنگ خورد .
رفتم تو حال و تلفن و برداشتم شماره بابا بود
+الو سلام دخترم
_ سلام پدر جان
+عزیزم یه لطفی میکنی کاری رو که میگم انجام بدی
_بله حتما چرا که نه
+پس بیزحمت برو تو اتاقم
(رفتم سمت پله ها
دونه دونه ازشون بالا رفتم تا رسیدم به اتاق شخصی بابا )
_خب
+کمد کت شلوارای منو باز کن
کت شلوار مشکی منو در بیار
(متوجه شدم که خبراییه )
_جایی میرین به سلامتی؟*
# #غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#سرباز_سردار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ویدئوی دیده نشده از شعر خوانی شهید حاج قاسم سلیمانی ================
@sardarr_soleimani
☀️ سلام آقا جان.
صبحتبخیرمولایمن
دنیای ما دیگر
چیز با ارزشی ندارد
برای امید داشتن...
که صبح ها به امیدش برخیزی ...
من تنها
به امید سلام به شما
هر روز صبح
چشم باز می کنم...
🌸السَّلاَمُ عَلَى الْمَهْدِيِّ الَّذِي وَعَدَ اللَّهُ
عَزَّ وَ جَلَّ بِهِ الْأُمَمَ
🤲 اَݪٰلّہُـمَّ عجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَج 🤲
#ماه_رجب
#أین_الرجبیون
🆔@sardarr_soleimani
در وقت میدان🕊🌹
او اشدّاءُ علَے الڪُفّار🇮🇷
با دوستان، تفسیری🌷
از آیات رحمانےاست💠
#مخلصیم_سردار
#خاطره_شهید
#حاج_قاسم
☫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای ساڪن جان من💚
آخر به ڪجا رفتے🌷
در خانه نهان گشتے💠
یا سوۍ خدا رفتے🌹
#مخلصیم_سردار
#خاطره_شهید
#حاج_قاسم
✅ از #اینترنت هم می شود به #بهشت رسید....
🔷برخی خیال می کنند اینترنت یعنی:
فیلم ها و عکس های مبتذل،
جایی برای پیداکردن دوستهای ناباب
جایی برای بازی کردن با احساسات دیگران...
👈بخاطر همین بیشتر وقتشان را صرف پیداکردن سایت های مبتذل و عبور از فیلتر هستند.
👌در حالیکه انسان می تواند به وسیله
#اینترنت به #بهشت رضوان الهی برسد.
✅ #کلیك نکنیم جز برای #رضای_خدا
#ماه_رجب
#أین_الرجبیون
🆔@sardarr_soleimani
🐾یک بیماری #واگیردار
✅هر دو صفت #مهربانی و #نامهربانی
به دیگران سرایت میکند
👈 ولی #سرعتِ سرایتِ نامهربانی بیشتر است.
🔷 باید با نامهربانی مثل یک بیماری واگیردار برخورد کرد.
🔰«استاد #پناهیان»
#ماه_رجب
#أین_الرجبیون
🆔@sardarr_soleimani
🍃❤️❤️🍃
🍃عِشقیَعنـے:
بنِویســـے
غَزَلےاَزچشمش
درهمانمِصرَعِاولقلمَٺ
#گِریہ💔کُند
🖤حــاج ڦاســم ســلــیـــمانـــی🖤
✅#مهندسیِ عجیب!
💦استاد #قرائتی:
👌#نماز رشد دهنده،
یعنی نمازی که کارخانه آدم سازی است.
👈فضای نماز، فضای تربیتی است.
مانند #دریا🌊 که حیواناتِ درونِ آن #بدون_معلم_و_مربی، همه شنا بلدند.
اگر انسان واقعا اهل نماز شد، خود به خود همه عیب ها و نواقصش برطرف می شود.
✅به راستی که در #نماز، مهندسی عجیبی شده است، از مَسح سر و پا
می فهمیم که باید سر تا پا نمازی شویم...
توجه به این نکات، از انسان رها، یک انسان مخلص، متعهد، کامل و استاندارد می سازد.
📚کتاب شیوه های دعوت به نماز
#ماه_رجب
#أین_الرجبیون
🆔@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏰ زنگ #احکام
#سوال ❓
🤔وامِ صندوق های #خانوادگی چگونه است؟
آیا یک سال،طول بکشد #خُمس دارد⁉️
🔈حجت الاسلام و المسلمین #دارینی
🕌حرم مطهر امام رضا علیه السلام
#ماه_رجب
#أین_الرجبیون
🆔@sardarr_soleimani
در #جاده_انقلاب🇮🇷 روی #تابلو نوشته
جاده لغزنده است
" #دشمنان مشغول ڪارند "
✅" سرعت بیشتر از
سرعت #ولایت_فقیه نباشد
👈با #وضو وارد شوید
" جاده، مطهر به خون #شهداست "
👌پشتیبان #ولایت_فقیه باشید
تا به #مملڪت شما آسیبی نرسد
#ماه_رجب
#أین_االرجبیون
🆔@sardarr_soleimani
جود و سخا.mp3
1.92M
🔖منبر کوتاه🔖
حدیث #امام_جواد علیه السلام
💠هر کس کار خیری انجام دهد خداوند در همان لحظه #جبران می کند 💠
#آیت_الله_جوادی_آملی
🔻جواد کیست ؟
🌸جود و بخشش
#ماه_رجب
#أین_الرجبیون
#ولادت_امام_جواد_علیه_السلام
🆔@sardarr_Soleimani
🌸امام جواد علیه السلام می فرماید:
ازمصاحبت با شخص بدکار، بپرهیز که چون شمشیرِ برهنه است؛
منظره اش نیکو و اثر (زخم) آن زشت است.
📚مستدرک الوسائل،ج۱۲،ص۳۱۲
#ماه_رجب
#أین_الرجبیون
#ولادت_امام_جواد_علیه_السلام
🆔@sardarr_soleimani
ربّنا الهی العفو.mp3
12.87M
✅مناجات بسیار شیریـــــنِ
بـنده ے گنـــــہ ڪـــــار
بـا خــداے مهربــان
#ماه_رجب
#أین_الرجبیون
🆔@sardarr_soleimani
⭕️ از مالیات معافن،
میلیارد میلیارد از بیتالمال پول میگیرن،
همه جا هزاران امتیاز ویژه دارن؛
دائم درحال نق زدن، شایعهپراکنی و ناامید کردن مردمن،
ایران رو نفرین شده و بدبخت میدونن،
حالا هم اولویت واکسن زدن میخوان!
یه موجود بیخاصیتتر و وقیحتر از سلبریتی ایرانی نام ببرید؟!
#سرطان_سلبریتی
🍃🌸 @sardarr_soleimani💕
🌼☘
🌺فقط حوالی شماسٺ کھ
هواهسٺ
🌺ٺا وقتی سیمِ #دلمان❤️ به شما
وصل باشد نفــــــــــس میکشیم
خدانکند لحظھ اے از شمت
جدا شویـم...
🌺کھ دیگرے هوایی برای
نفس کشیدن نیسٺ...
سرداردلها_به_دعایت_محتاجیم🤲
https://eitaa.com/sardaredeLhaman
❇️ سردار شهید قاسم سلیمانے:
استقلال فقط یڪ بُعدِ🌷
جغرافیایی نیست ڪه🏷
یڪجایی از ڪشور اگر✨
خدشهای بر او وارد شد،🥀
آنجا رگ گردن ما بیرون بزند.🕊
استقلال در همهۍ ابعاد است.🇮🇷
استقلال در فرهنگ ماست،🌺
استقلال در مسئلهۍ دینےِ🕌
ماست، استقلال در موضوعاتِ💐
اقتصادۍ ماست، استقلال در💚
موضوعات فرهنگے ماست،🌹
همهۍ این سطوح استقلال💠
شاملش مےشود....🌸
استقلال یڪ بُعد ندارد.🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببینید | فیلم کمتر دیده شده از حضور شهید سردار حاج قاسم سلیمانی و شهید ابومهدی المهندس و شهید حسین پورجعفری در میان رزمندگان مقاومت
@sardarr_soleimani
🌸ولادت امام جواد الائمه علیه السلام بر شما مبارك 🌸
هر کس به زمانه سَر سپارد به «جواد»
کــار دو جهــان وا بگــذارد به «جواد»
از سـاحت«ثـامن الحُجَج»فیض بَـرَد
از بس که«رضا»#علاقه دارد به جواد
🌷یا امام رضا علیه السلام تو را به جان جوادت عنایتی بفرما 🤲
🤲 اللٰهُم َعَجِّلْ لِوَلیِک َالفَرَجْ 🤲
#ماه_رجب
#أین_الرجبیون
🆔@sadarr_soleimani
💦امامجواد علیه السلام می فرماید:
🌷مؤمن نیازمند سه خصلت است:
1⃣ توفیق از سوی خداوند
2⃣ واعظی از درون خود
3⃣ پذیرش نسبت به کسی که او را پند
می دهد
📚 بحارالأنوار،ج۱۵،ص۳۵۸
#ماه_رجب
#أین_الرجبیون
🆔@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#استوری_ولادت
✨از پای به سر چون به مرادیم همه
🌷از آمدن جواد شادیم همه
✨هر کس نگری دست به دامان کسی
🌷ما دست به دامان جوادیم همه
🌸ولادت حضرت امام محمدتقی، جواد الائمه علیه السلام بر شیعیان مبارک باد.
#ماه_رجب
#ولادت_امام_جواد_علیه_السلام
🆔@sardarr_soleimani
آن لحظه ای که #حضرت_ثامن، کرَم دهد
دنیا و آخرت دهد آن را که #کم دهد
فرمود: می شود همه ی حاجات او #روا
هرکس مرا به #جان_جوادم قسم دهد
🕌 یا امام رضا علیه السلام، تو را به جان جوادت، عنایتی بفرما 🤲
🌸 ولادت امام جواد الائمه علیه السلام بر شما مبارک باد 🌸
#ماه_رجب
#ولادت_امام_جواد_علیه_السلام
🆔@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
° ماجرای آخرین تماس حاجقاسم با همرزم قدیمیاش °
______
● «مهدی صدفی» از همرزمان سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در خصوص چرایی لغو جلسههای کرمان حاج قاسم در سال ۹۸ به نکتهای اشاره کرده که تاکنون بیان نشده است.
حٰاجقٰاسِمسُلِیمٰانی
| @sardarr_soleimani
✠﷽✠
♥️#رمـــــان📖❥
* #نـــاحلــه🌺
#قسمت_دهم 0⃣1⃣
+دادگاه ساری برا فاطمیه مراسم دارن .
_واقعا؟
+بله موردیه؟
_نه نه نه اصلا
+چیزی شده ؟
_نه فقط مامانم امشب هست بیمارستان
+میخای من نرم؟
_نه نه حتما برین
+پس اگه ترسیدی زنگ بزن به عمه جون بگو بیاد پیشت
با هول ولا گفتم
_نههههه من میخام درس بخونم عمه جون که میان حرف میزنیم باهم .
+باشه پس درا رو قفل کن و همه ی چراغا رو روشن بزار
_چشم باباجون
+کت و شلوار منم بیار دم در یکی و فرستادم بیاد بگیره ازت
_چشم
+مراقب خودت باش. کاری نداری؟
_نه باباجون
+پس خداحافظ
خداحافظی کردم و تلفن و قطع کردم .
کت و شلوار و از تو کمد در آوردم و گذاشتمش تو کاور
چادر گل گلی مامانم و گرفتم و رفتم پایین.
به محض پایین اومدن از پله ها آیفون زنگ خورد پریدم تو حیاط و چادرو سرم کردم .
سعی کردم یقه لباسم که خیلی باز بود رو بپوشونم
درو باز کردم و یه آقایی و دیدم .
سلام کردم و گفتم
_بابام فرستادتون؟
+سلام بله
کت شلوار و دادم دستشو محکم درو بستم .
نمیدونم چجوری راه حیاط تا اتاقمو طی کردم .
میدوییدم و تند تند خدا رو شکر میکردم .
همینکه در اتاقمو باز کردم صدای اذان مغرب و از مسجد کنار خونمون شنیدم .
در اتاق و بستم و تند رفتم سمت دسشویی.
وضو گرفتم و دوباره رفتم تو اتاق .
سجاده رو پهن کردمو با همون چادر مامانم خیلی زود نمازمو بستم ...
____
قلبم تند میزد .
چراغ اتاقمو روشن کردمو نشستم رو صندلی جلوی میز آرایش.
کرم پودرمو برداشتمو شروع کردم به پوشوندن جوشای رو صورتم .
با اینکه زیاد اهل آرایش نبودم ولی نمیتونستم از جوشام بگذرم ...
به همونقدر اکتفا کردم.
موهامو باز کردمو شونه کشیدم بعدشم بافتمشون
از رو صندلی پاشدم و رفتم سمت کمد لباسام.
درشو باز کردمو بهشون خیره شدم .
دستمو بردم سمت مانتو مشکی بلندم و برش داشتم .
یه شلوار کتان مشکی لول هم برداشتم و پوشیدم ومشغول بستن دکمه های مانتوم شدم .
همینجور میبستم ولی تمومی نداشت .
بلندیش تا مچ پام بود برا همین نسبت به بقیه مانتوهام بیشتر دکمه داشت.
بعد تموم شدنشون رفتم سمت کمد روسریها و یه شال مشکی خیلی بلند برداشتم
رفتم جلو آینه و با دقت زیادی سرم کردم .
همه ی موهامو ریختم تو شال .
بعد اینکه لباسامو پوشیدم رفتم سمت کتابخونه ؛قرآن عزیزی که مادرجونم برام خریده بود و برداشتم و گذاشتمش تو کوله مشکیم و همه وسایلای توشو یه بار چک کردم .
کیف پول، قرآن ،آینه و...
عطر و یادم رفته بود.از رو میزم ورداشتم و ب مچ دستام زدم و بعد دستم و روی لباسام کشیدم.
عطرم انداختم تو کوله ام
اوممم گوشیمم نبود رفتم دنبال گوشیم بگردم که یه دفعه متوجه صدای زنگش شدم .
رفتم سمت تخت و موبایلمو برداشتم .
به شماره ای که تو گوشیم سیو کرده بودم نگاه کردم نوشته بود مصطفیِ
عزیزم ....*
* _ #نویسنده✍
# #غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
ادامــه.دارد...
#سرباز_سردار