43.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ دلنوشتهای برای شهدای مدافع حرم و شهید حاجقاسم سلیمانے
از یه دانش آموز😊
عالیه نگاه کنید👌🏻👌🏻
#حاج_قاسم
@sardarr_soleimani
⭕️ همانطور که « دوران بزن در رو » برای آمریکاییها تمام شده
✅« دوران الکی وعده دادنها » هم برای نوکران آمریکا تمام شده
🍃🌸 @sardarr_soleimani💕
『🧡͜͡🌿』
💛•| یہڪانالویژهۍعاشقانشَهادٺ😎
َِپسرانِعلوۍودُخترانزهرایۍ💓•••
•『☘••| مَگہمیشہبچہمَذهـبۍوهِیئتۍ باشۍ، ولۍتواینکانآلعضونباشۍ؟🤔
••📿🍃••
😍°• یہعالمہمطلبِ:😍
-🌿°
#مهـدوۍ[💕🍃]
#شهـدایۍ[🌸🌹]
#مـداحۍ[🌱🌻]
#منبـر_بزرگـان[🌷🏵]
•
○میخواۍگوشیـٺامـامحُسینۍبِشہ؟
°• پَسبسـماللهـ....😌💚
+باصَلـواٺواردشـوید. 👇😇🌿
https://eitaa.com/joinchat/884080690Cad29140f0f
『🧡͜͡🌿』
『☘••| سلام. من همیشه آرزو داشتم که یه کانالی باشه، که وقتی پست هاشو میخونم، کیف کنم و لذت ببرم.
🌿آرزو داشتم که یه کانال باشه، پر از پست های مذهبی، شهدایی و آموزنده.
🍀 تا با این کانال آشنا شدم و همه آرزو هام براورده شد.😎↯
★꧁᭄𖣐༅
_ |•°°•🦋🌻🌿 ^_^↓
https://eitaa.com/joinchat/884080690Cad29140f0f
🔗•°•🌸•°√°
💛پیشنهاد میکنم، شما هم تو این کانال عضو بشید، مطمئن باشید پشیمون نمیشید.
『☘••|تجمعبچہھاۍانقلابۍ↯
http://eitaa.com/joinchat/2857369602C29e3f99ed5
💛•|عضویتمذهبیآواجبہ⇧
『☘••|وآیببینیدچۍآوردم↯↯↯
🔗•°•🌸•°√°
https://eitaa.com/joinchat/884080690Cad29140f0f
◾️إنّا لله وإنّا إليهِ رَاجعُون
پدر به دیدار پسر رفت...😭💔
🌹🕊روح حاج علی اکبر معزغلامی در آستانه سالگرد شهید مدافع حرم حسین معزغلامی همنشین فرزند شهیدش شد اوکه سالها باحنجره شیمیایی یاحسین گفت درروزجمعه به
لقاءیارمشرف شد...
فاتحه و صلواتی قرائت کنید🙏
@sardarr_soleimani
✅کوچه های #دلت را به نام #شهدا کن
بدان در کوچه پس کوچه های دنیا
وقتی گم می شوی
تنهایت نمےگذارد!!
🥀😍#شهدا با معرفتند
رفیقشان باشی #شهیدت می کنند...
#اللهم_ارزقنا_شهادت🕊
🤲 اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْ 🤲
#ماه_رجب
#حاج_قاسم
#روز_درختکاری
🆔@sardarr_soleimani
✅ انتظار یعنی #آماده_باش..!
💦حضرتآیتاللهخامنهای:
🔶«انتظار یعنی چه؟
انتظار به معنای #مترصّد _بودن است.
در ادبیات نظامی یک چیزی داریم به نام «آمادهباش»؛
👈انتظار یعنی «آمادهباش»!
باید «آمادهباش» باشیم.
🔷انسان مؤمن و منتظر، آنکسی است که در حال «آمادهباش» است.
اگر امام شما که مأمورِ به ایجاد عدالت و استقرار عدالت در کلّ جهان است، امروز ظهور بکند، باید من و شما آماده باشیم.
این «آمادهباش» خیلی مهم است؛
انتظار به این معنا است.
✅ انتظار به معنای بیصبری کردن و پا به زمین کوبیدن و چرا دیر شد و چرا نشد و مانند اینها نیست،
انتظار یعنی باید دائم در حال «آمادهباش» باشید.»
🗓۱۳۹۶/۲/۲۰
#خودسازی/ #جمعههایامامزمانی
🤲 اللهم عجل لولیك الفرج 🤲
#ماه_رجب
#حاج_قاسم
🆔@sardarr_soleimani
l #حاج_قاسم
📝سردار در قلب ملت ایران و امت مقاومت
✅همه #ستمگران_عالم بدانند پدرم در قلب ملت ایران و امت مقاومت و آزادیخواهان جهان جای دارد.
با تجدید پیمان مجدد با رهبر عزیزمان قول میدهم من و همه فرزندان پدرم با خاطرات و مهربانیهای پدرم که همواره زنده است و نزد خداوند روزی میخورد، زندگی میکنیم و بغض و کینه خود و فرزندانمان را با دستور ولایت علیه ظالمان تا ابد حفظ خواهیم کرد.
#زینب_سلیمانی
🆔@sardarr_soleimani
سیدحسننصرالله می گوید:
هنگامی که حاج قاسم در آخرین دیدار خود به نزد من آمد ، او خواستار اجازه استفاده از تلفن برای تماس با حاج ابومهدی شد و پس از چند دقیقه صحبت ، حاج سلیمانی شروع به التماس به ابومهدی المهندس کرد که به فرودگاه بغداد برای استقبال ، نیاید.
اما حاج ابومهدی المهندس مصمم بود که هنگام ورود به فرودگاه بغداد از وی پذیرایی و اورا همراهی کند. 😢
#سیدحسننصرالله 💚
#جهادگران_گمنام
📚موضوع مرتبط:
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#مکتب_سلیمانی #حاج_قاسم
#jihad
#martyr
🍃🌸 @sardarr_soleimani💕
✠﷽✠
♥️📌
#رمـــــان📖❥
* #ناحلـــه🌺
#قسمت_سی_و_دوم 2⃣3⃣
+دختر جون گوشیت ک خودشو کشت بیدار شو دیگه دیرت میشه ها
یهو نشستم سرجام و با وحشت گفتم
_ساعت چنده؟؟؟؟
+پنج و۱۳ دقیقه
_عهههه چرا بیدار نشدمم ؟؟؟
+بعد مدتها یه ناهار سوخته واسه بابات درست کردی خسته شدی!!!
خواب موندی ساعت چند باید باشی خونشون ؟
_هفت
+ خب پس چرا لفتش میدی پاشو زودتر به کارات برس دیگه نزنی تو سر خودت بگی دیرمشد .
یهو وسط حرفش پریدم گفتم ای وااااایییییییییی ماماااننننن
+زهره مار سکته کردم چتهه بچه ؟
_وای مامان وای لاک زدم خوابیدممم
+خب چ ربطی داره
_وضو گرفته بودم حالا چجوری نماز بخونمممم
+خو چرا اون موقع لاک زدی؟
انقده حرصم گرفته بود دلم میخواست جیغ بزنم
مامانمم با شناختی ک ازم داشت
یه لیوان اب بهم داد و بقیه اشو پاشید روم وگفت
+ اشکالی نداره دخترم وقت داری پاکش کن دوباره بزن
خندم گرفت از کارش
از نو پاکشون کردم وضومو گرفتم و نماز خوندم
بعد دوباره زدم
وقتی از خشک شدنشون مطمئن شدم لباسم و تنم کردم خیلی بهم میومد
نشستم رو صندلی
مامانم اول موهامو کامل شونه زد
بعد با یه مدل خاصی بافتشونو وپشت سرم شکل گل جمعشون کرد
کناره های گیسامو کشید تا بیشتر واشه هر مرحله ام با تاف فیکس و محکمشون کرد
جلوی موهامم یه خورده چپ گرفت که اونم جز موهای بافته شدم بود
وسط موهامم چندتا گیره خوشگل زد
بعد از موهام رفت سراغ صورتم خیلی ملیح و ساده آرایشم کرد
ولی همونم باعث تغییر قیافم شد از نظر خودم خوشگل شده بودم
از دیدن خودم تو آینه ذوق کردم خواستم بوسش کنم که با جیغش یادم اومد با اینکار هم رژ ماتم پاک میشه هم صورت خوشگل مامانم رژی میشه
خلاصه از بوسیدنش منصرف شدم و با نگام ب ساعت گفتم
_ ای واییی قرار بود ۵ ونیم بابا و بیدار کنم ۶ و ۴۰ دیقه است وایییی
مامان گفت: ازدست تویِ سر به هوا ازاتاق بیرون رفت
شالم و انداختم سرم
یخورده از موهای رو پیشونیم مشخص شد
ی طرف کوتاه تر شالم و انداختم سمت راستم و طرف بلند تر جلوی پیراهنم بود
پاییزی سبزآبیم و ورداشتم
با اینکه دلم نمیخواست روپیراهن بلندم چیزی بپوشم به علت سرمای هوا چاره ای نداشتم
رفتم پایین
رو کاناپه نشستم تا بابام آماده شه
همش نگران بودم دیر برسم
بابا آماده شده بود و رفت بیرون .منم از جام بلند شدم و دنبالش رفتم
کفش مشکی پاشنه دارم و پوشیدم
البته پاشنه هاش خیلی بلند نبود
نشستیم تو ماشین
آدرس و از تو گوشیم واسش خوندم
۱۰ دقیقه بعد تو خیابونی بودیم که ریحانه گفته بود دقت ک کردم فهمیدم دقیقا جایی بود که اون اتفاقا برام افتاد وآدمی که هیچ وقت هویتش برام مشخص نشد کیفم و خالی کرد و افتاد به جونم که محسن و محمد ناجیم شدن
نزدیک خونه ی معلمم
اسم کوچه هارو یکی یکی خوندیم تا رسیدیم ب کوچه شهید طاهری
داخل کوچه که رفتیم چندتا ماشین و یه عده جوون و جلوی یه خونه دیدم حدس زدم که خونه ریحانه اینا همینجا باشه
جلوتر که رفتیم با دیدن محمد مطمئن شدم و به بابام گفتم همینجاست
بابا نگه داشت و گفت
+خواستی برگردی بهم زنگ بزنم اگه بودم بیام دنبالت
_چشم .ممنونم
از ماشین پیاده شدم
هیچ خانومی اطراف نبود و فقط یه عده پسر دم در ایستاده بودن مردد بودم کجا برم
نمیشد یهو از وسطشون رد شم
همینطور ایستاده بودم که چشمم خورد ب محمد
پیراهن کرم رنگ که یقش مشکی بود و کت شلوار مشکی تنش بود
یه کفش شیک مشکیم پاش بود
با اتفاقی که دفعه قبل افتاد میترسیدم حتی نگاش کنم
یخورده جلوتر رفتم. تو همین زمان محسنم پیداش شد تا چشش بهم خورد به محمد بلند گفت
+ عه این اینجا چیکار میکنه ؟
محمد باشنیدن حرفش نگاهش و گرفت وبرگشت سمتم وبا دیدن من اروم به محسن گفت
_هیس زشته
سرمو برگردوندم
بابام که هنوز نرفته بود از ماشین پیاده شد
بهم نزدیک شد و گفت
+فاطمه جان چرا نمیری داخل مگه اینجا نیست ؟
خواستم جوابش و بدم که با شنیدن یه صدای آشنا زبونم نچرخید
برگشتم سمت صدا
محمد بهمون نزدیک شده بود نگاهش سمت من بود
اولش فک کردم کسی پشتمه و داره به اون نگاه میکنه ولی بعدش فهمیدم در کمال تعجب با خودمه .چهرش بر خلاف گذشته جمع نشده بود
ابروهاشم بهم گره نخورده بود
صداشم خشن نبود
گفت
_سلام خوش اومدین بفرمایید داخل ریحانه بالاست
حدس زدم شاید بخاطر حضور پدرم رفتارش مثه قبل نبود
منتظر جوابم نموند خیلی گرم و با لبخند به بابام دست داد
و احوال پرسی کرد
منم نگاه پر از حیرتم و ازش برداشتم و بی توجه به اون با بابام خداحافظی کردم و رفتم داخل
قدم اول از حیاط و که گذروندم یکی با قدمای بلند از من جلوتر رفت از پله ها گذشت و به در رسید
محمد بود....*
* _ #نویسنده✍
# #غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#سرباز_سردار
✠﷽✠
♥️📌
#رمـــــان📖❥
* #ناحلـــه🌺
#قسمت_سی_و_سوم3⃣3⃣
چند بار محکم زد به در و گفت
+ زن داداش
جوابش و که شنید از در فاصله گرفت و راهِ اومده رو برگشت
یه خانومی اومد بیرون و بهم گفت
+سلام عزیزمخوش اومدی بفرماا
نگاه گرمشون باعث شد کمتر از قبل معذب باشم
یه راهرویی و گذروندیم و به هال رسیدیم
وسط هال به زیبایی تزئین شده بود و یه سفره ی قشنگ چیده بودن
بین سفره هم پر بود از گلای زرد و صورتی و نارنجی که رایحه خوشی و پخش کرده بود
نگام ب سفره بود که یهو یکی پرید بغلم
ریحانه بود
از دیدنش خوشحال شدم و محکم بغلش کردم و بهش تبریک گفتم
ارایشش خیلی کم بود ولی موهاش و شنیون کرده بود
دوباره بغلش کردم
مثه بچه هایی که بهشون قول شهربازی داده بودن ذوق زده بود
دستم و گرفت نشستیم رو مبل مخمل و سفید جلوی سفرش
تازه تونستم به اطرافم با دقت نگاه کنم
جمعیتشون زیاد نبود به گفته خودش فقط فامیلای نزدیکشون و دعوت کرده بود
همه رو بهممعرفی کرد
دختر خاله هاش با غضب نگام میکردن
چون دلیل نگاهای عجیبشونو نفهمیده بودم ترجیح دادم فقط لبخند بزنم
با زن داداش ریحانه بیشتر آشنا شدم .اسمش نرگس بود
خیلی خانواده ی خونگرم و دوست داشتنی ای بودن همینم باعث شده بود
زود باهاشون صمیمی شم
جمعیتشون بیشتر شده بود وخیلیا رو نمیشناختم
ریحانه یه دوربین داددستم و گفت
+فاطمه جون میشه با این ازم چندتا عکس بگیری؟
یه نگاه به دوربین حرفه ایش انداختمو گفتم
_عه دوربین خریدی مبارکت باشه
+نه بابا واسه داداشمه
_آها
نشست رو مبل
دسته گلش و که از گلای رز سفید و صورتی بود ودستش گرفت
دوربین و تنظیم کردم روش طوری که سفره عقدشم تو عکس بیافته
یه لبخند قشنگ رو لباش نشسته بود
عکس و که گرفتم بهش خیره شدم
لباس نباتیش که روی یقه اش وسینه اش تا کمرتنگش نگینای ریز وبراق کار شده بود ودامن پف دار وتوری قشنگش به خوبی تو عکس مشخص بود
رفتم کنارش وگفتم
_ چ دلی ببری شما از آقاتون
خندید و اروم زد رو بازم و گفت
+مسخره حالا راسشو بگو خوب شدم؟
_آره خیلی ماه شدی
+قربونت برم من
چندتا عکس دیگه هم ازش گرفتم
وازش فاصله گرفتم
داشت بافامیلاش حرف میزد
از فرصت استفاده کردم وعکسارو یکی یکی زدم عقب تادوباره ببینم
ازاخرین عکس که گذشتم چهره محمد توصفحه مستطیلی دوربین مشخص شد
موهای لختش مثه همیشه پریشون چسبیده بودن به پیشونیش
داشت میخندید خیلی واقعی چندتا از دندونای جلوییش مشخص شده بود
با اینکه چشماش ازخنده جمع شده بود چیزی ازجذابیتش کم نشده که هیچ بهش اضافه هم شده بود
دوباره به لبخندش نگاه کردم و ناخودآگاه به این فکر کردم که چقدر با لبخند قشنگ تره،یه لبخند عجیب که دلیلی واسش پیدا نکرده بودم نشست رو لبام
ته دلم لرزید!
دوربین و خاموش کردم و دوباره برگشتم پیش ریحانه
چندتا عکس دست جمعی هم ازشون گرفتم
دوباره یکی در زد
زن داداشِ ریحانه نشسته بود رو مبل
میخواست بلندشه و درو بازکنه
وضعش و که دیدم دلم براش سوخت
بار دار بود
گفتم
_من بازمیکنم
با تردید نگام کردوازم تشکر کرد
چون از همه به در نزدیک تربودم
شالم وسرم انداختم ودر و باز کردم
محمدبود
از موهاش فهمیدم کیه
روش سمت درنبود داشت بایکی که تو حیاط بودحرف میزد
بلندگفت باشه باشههه
برگشت سمتم
دهنش بازشده بود واسه گفتن چیزی ولی بادیدن من یه قدم عقب رفت
باخودم گفتم الان که بابام نیست دوباره مثه قبل میشه
بعد چند لحظه گفت
+ببخشید
چی و میبخشیدم مگه کاری کرده بود؟
دوباره ادامه داد
+میشه به نرگس خانوم بگیدبیاد؟
اروم گفتم
_براشون سخته هی بلندشن
با تعجب نگام کردو دوباره سرش و انداخت پایین
صداشو صاف کردو گفت
+عاقد میخواد بیاد توبه خانوما اطلاع بدید لطفا
جمله اش و کامل نکرده رفت
در و که بستم متوجه لرزش دستام شدم استرسم برام عجیب بود
نفسم و با صدا بیرون دادم و
حرفی که زده بود و به ریحانه اینا منتقل کردم
شنل ریحانه و بستیم و چادرش و سرش کردیم
بعضی از خانوما چادر سرشون کردن
یسریام فقط شال انداختن رو سرشون
یه حاج آقایی یا الله گفت و اومدن تو
پشت سرش یه آقایی که سیمای دلنشینی داشت اومدداخل
از شباهتش با محمد حدس زدم پدرشون باشه
سه نفر دیگه هم اومدن
یه پسرجوون که حدس زدم باید دوماد باشه اومد داخل
پشت سرش محمد وچند نفر دیگه در حالی که ازخنده ریسه میرفتن اومدن تو و در و بستن
همه بافاصله دور سفره جمع شدن
منم با فاصله کنارریحانه ایستاده بودم
حاج آقایی که قرار بود خطبه بخونه کنار دومادنشست
شروع کردب خوندن
و ریحانه بارسومی که عاقد ازش اجازه خواست،وقتی زیرلفظی شو ازآقادوماد گرفت
بله رو گفت
همه صلوات فرستادن بعدشم ب گفته عاقد دست زدن
دختر خاله های ریحانه و یه عده دختر که نمیشناختمشون شروع کردن ب جیغ زدن و کل کشیدن*
* _ #نویسنده✍
# #غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#سرباز_سردار
🔮📿مناجات شبانگاهی
✨خدایا!
این صدای من است،
من که صاحب چشمی گنهکار،
دستی آلوده و پایی فرسوده ام
امابه عنایتت امیدوارم. ☺️
✨خدایا!
هیچ وقت مرا با آنهایی که بی توجهی و
بی خیالیشان باعث رویگردانی رحمت تو از آنها شده قرارنده
و اگر نادانی ام، باعث سرکشی و عصیانگری در مقابل تو شد،
خودت به جهل و نادانی ام، رحم کن
✨خدایا!
روحم آرام گرفت ولی یک آرزو در دلم مانده که ترسِ از برآورده نشدنش رهایم
نمی کند،
🤲 خدایا مرا از خودت دور نکن....
🌷الهی و ربّی مَن لی غَیرُك 🌷
🆔@sardarr_soleimani
📌#تلنگر
روزی یکی از #نیروهای شیطان😈 به او گفت:
فرمانده!! چرا آنقدر خوشحالی ⁉️
مگر گمراه کردن اینها چه فایده ای دارد؟
♨️شیطان گفت:اینها را که غافل کنیم #امامشان دیرتر می آید..
دوباره پرسید:آیا تا به الآن موفق
بوده ایم⁉️
شیطان خنده ای کرد و گفت:
مگر صدای گریه امامشان را
نمی شنوی؟🤦♂️
✅چقدر این جمله دردناک است 😭
🌷وَ قُل رَّبِّ إنّی أعوذُ بِكَ مِن هَمَزاتِ الشّیاطین★ وَ أعوذُ بِكَ رَبِّ أن یَحضُرونِ
✨و بگو: پرورگارا از وسوسه های شیاطین به تو پناه می برم★ و از اینکه آنان نزد من حاضر شوند(نیز)، ای پروردگار من، به تو پناه می برم
(آیه 97 و 98 سوره مؤمنون)
🆔@sardarr_soleimani
+ به قݪم گفتم بنویس ...🖇./
ــــ نوشت ؛
قَاسِمِ ڪُـلهُ خَیْر ...🕊 ... ):
#سرادردلہا..♥️
سلام صبحتون شهدایی ❤️
حاج قـاسـ🌹ـم اگر
دلها را تسخیر ڪرد💚
چون خودش، راحتےاش،🍃
امڪاناتش و لذتش💠
اولویتش نبود....🕊
جانش براۍ خدا🌸
توانش براۍ خدا✨
دارایےاش در راه خدا🇮🇷
#مخلصیم_سردار
#خاطره_شهید
#حاج_قاسم
🔺عراق
📸 عکس حاج #قاسم_سلیمانی و #ابومهدی_المهندس در کنار حضرت مریم با این نوشته✍
سلام بر شما از کلیسا هایی که از دست داعش نجات دادید.
هدایت شده از مطالب گوشی
أَعوذُباللهمِنَالشیطانِالرَجیم|﷽
ازفرماندھحاجاحمدمتوسلیان بهشما📞٬٬
[ با اسرائیل وارد "جنگ"خواهیم شد
هرکس"مرد"این راه است،"بسم الله"
هرکس نیست،خداحافظ! ]😎👊🏼
.
.
•به قول شهید #ابراهیم_هادی↶
من دوسـت دارم در نــبـرد بـا🇮🇱
شهید شوم💪🏼
• توهم دوست داری....🧐🤨
اینجا یاد میگیریم چطور دشمنمون رو کله پا کنیم🙃!!
اولین موشک رو تو پرتاب کن:)!↶
🚀🚀🚀🚀🚀🚀🚀🚀🚀🚀🚀🚀🚀🚀💣💣💣💣💣💥💥💥💥💥
در مـــســیـــر انــتــقــام ســردار دلــهـا...
https://eitaa.com/joinchat/1215365169C4b85421423
هدایت شده از مطالب گوشی
بـا ا̶س̶ر̶ا̶ٻ̶ـ̶یل وارد"جنگ"خواهیم شد
ھرڪس"مرد"این راه است،"بسم الله"
هرڪس نیست،خداحافظ!✌️🏾
#اسراٻـیڶباٻدمحۅبۺهازٺۅصحنہۍرۅزگار🚀
۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔
ازایندستمتنهاے#دلبر♥️✨
➕#استوری و پروفایل #چریکے✌️🏾
➕بیوگرافےھای#جذاب🕶
و ....
فقط کافیهاینجاعضوشے⤵️
eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8
هدایت شده از مطالب گوشی
『☘••|کۍ گفتہ دخترا شهید نمیشن🤨!!!؟؟
دخترا هم شهید می شوند🦋
شهدایی مثل :)↶•°
💛•|خآنمفاطمهزهرا سلاماللهعلیها
فدایی ولایت♥️😌✋🏻
سمیه همسر یاسر سلاماللهعلیها
فدایی راه حق♥️😌✋🏻
و هزاران شهیده دیگر که....
تو هم دوست داری جزو شهیدهها باشی!؟🤔
۱.آره😍
۲.نه😑
https://eitaa.com/joinchat/1215365169C4b85421423
هدایت شده از مطالب گوشی
『☘••|وآیببینیدچۍآوردم↯↯↯
🔗•°•🌸•°√°
https://eitaa.com/joinchat/1215365169C4b85421423
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببینید | بازدید حاج قاسم از گروههای جهادی که در جریان امداد رسانی سیل خوزستان به مردم خدمت میکردند.
♛ #مردمیدان ♛ #حاجقاسم↓
°•┈┈••✾••🌱❤🌱••✾••-┈•°
ʝơıŋ➘@sardarr_soleimani
📌تلنگر
نگــران نبـاش!
✅#سجـده را ڪمے #طـولانے ڪن.
آن مشـتری ڪه بـاید حسـابـے تـورا بـه نوا بـرسـاند، دو دقیقـه دیـرتـر مےآیـد.
💦امـام صـادق علیه السلام مےفـرمـاید:
🌷 اگـر بنـده ای عجـله ڪند(و از در خـانه خـدا زود بلـند شود) تا بـه دنبـال حـاجـاتـش بـرود،
خـداونـد مےگـویـد: آیـا بنـده ام نمےداند ڪه من بـاید حـوائجـش را بـرآورده ڪنم⁉️
🔰استاد #پناهیان
🤲 أللّٰهُمَ عَجِّل لِوَلیِکَ الْفَرَج 🤲
🆔@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹کلیپ امام رضائی
✨ای ابر کرم تشنه باران تو هستیم
✨مانند کویریم و دگر هیچ نداریم
🎙مداحی توسط ذاکر اهل بیت(علیهم السلام) سید هاشم #وفایی
🕌 حرم مطهر امام رضا علیه السلام
🆔@sardarr_soleimani