هدایت شده از مطالب گوشی
بـا ا̶س̶ر̶ا̶ٻ̶ـ̶یل وارد"جنگ"خواهیم شد
ھرڪس"مرد"این راه است،"بسم الله"
هرڪس نیست،خداحافظ!✌️🏾
#اسراٻـیڶباٻدمحۅبۺهازٺۅصحنہۍرۅزگار🚀
۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔۔
ازایندستمتنهاے#دلبر♥️✨
➕#استوری و پروفایل #چریکے✌️🏾
➕بیوگرافےھای#جذاب🕶
و ....
فقط کافیهاینجاعضوشے⤵️
eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8
هدایت شده از مطالب گوشی
『☘••|کۍ گفتہ دخترا شهید نمیشن🤨!!!؟؟
دخترا هم شهید می شوند🦋
شهدایی مثل :)↶•°
💛•|خآنمفاطمهزهرا سلاماللهعلیها
فدایی ولایت♥️😌✋🏻
سمیه همسر یاسر سلاماللهعلیها
فدایی راه حق♥️😌✋🏻
و هزاران شهیده دیگر که....
تو هم دوست داری جزو شهیدهها باشی!؟🤔
۱.آره😍
۲.نه😑
https://eitaa.com/joinchat/1215365169C4b85421423
هدایت شده از مطالب گوشی
『☘••|وآیببینیدچۍآوردم↯↯↯
🔗•°•🌸•°√°
https://eitaa.com/joinchat/1215365169C4b85421423
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ببینید | بازدید حاج قاسم از گروههای جهادی که در جریان امداد رسانی سیل خوزستان به مردم خدمت میکردند.
♛ #مردمیدان ♛ #حاجقاسم↓
°•┈┈••✾••🌱❤🌱••✾••-┈•°
ʝơıŋ➘@sardarr_soleimani
📌تلنگر
نگــران نبـاش!
✅#سجـده را ڪمے #طـولانے ڪن.
آن مشـتری ڪه بـاید حسـابـے تـورا بـه نوا بـرسـاند، دو دقیقـه دیـرتـر مےآیـد.
💦امـام صـادق علیه السلام مےفـرمـاید:
🌷 اگـر بنـده ای عجـله ڪند(و از در خـانه خـدا زود بلـند شود) تا بـه دنبـال حـاجـاتـش بـرود،
خـداونـد مےگـویـد: آیـا بنـده ام نمےداند ڪه من بـاید حـوائجـش را بـرآورده ڪنم⁉️
🔰استاد #پناهیان
🤲 أللّٰهُمَ عَجِّل لِوَلیِکَ الْفَرَج 🤲
🆔@sardarr_soleimani
6.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹کلیپ امام رضائی
✨ای ابر کرم تشنه باران تو هستیم
✨مانند کویریم و دگر هیچ نداریم
🎙مداحی توسط ذاکر اهل بیت(علیهم السلام) سید هاشم #وفایی
🕌 حرم مطهر امام رضا علیه السلام
🆔@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹کلیپ بسیار زیبا👌
✅قدرت خداوند فراتر و بالاتر از همه قدرت های دیگه است، در واقع قدرتی غیر از قدرت خداوند وجود نداره ،
🔷و اگه فکر می کنی که قدرتی غیر از قدرت خدا وجود داره خودت در ذهنت بهش قدرت دادی ، تو ذهنت همه رو #کوچیک_کن و همه رو بیار #پایین!!
👈و قدرت رو فقط به #خود_خدا بده و بهش اعتماد کن..🌺
خدایا پناهم تویی 🌸
👌سهم شما از زندگی #پیشرفت_کردن است .
باید جلو بروید .
باید در این دنیا تغییری ایجاد کنید.
ایستادگی کنید و بگویید :
من همین جا که هستم نمی مانم .
من برای بهترین ها آفریده شده ام.
🆔@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید| فیلم کمتر دیده شده از احترام فوقالعاده شهید حاج قاسم سلیمانی به پدر و مادرگرامیشان
@sardarr_soleimani
📌#تلـــنگر
✅ #دیــروز مے توانست پایان زندگے مــن باشـد.
🔷پــس #امـروز ڪہ زنـده ام
لطفے از جانب خـــــداوند است
👈 در حقیقت دیدن هـر روز، لطفے از جانبـــــ اوست
✨ خــدایا تــو را شاڪرم بـہ خــاطر امـروزم ڪہ بـہ مـــن عطا فــرمودے.
💦رسـول گـرامے اسـلام (صليالله عليه و آله) مے فــرمایند:
🌸آدم #شـڪرگزار چهار علامت دارد:
1⃣ در وقت #نعمت شاڪـر است
2⃣ هـنگام #بـلا صابر است
3⃣ به #قسمت_خـدا قــانع است
4⃣ تنـها #خـدا_را ســتايش مے ڪـند.
📚تحف العقول، ص۲۱
🆔@sardarr_soleimani
🌸مهدی جان...
باز من آمدم و دلی پر از درد ...🥀
به هر کجا که میخواهم سیر میکنم و بر سیاهی و درد قلبم می افزایم و بعد از آن میدانم که برای درمانش به در خانهی چه کسی بیایم
این شده عادتم ...
عادت ۱۱۸۴ ساله ی مردم تو را از طبیب بودنت دلخسته نکرده است
🌸امام من ...
ایّوب زمانه تویی
تویی که مرهم هدایتْ بَخشَت
بی انتهاست
مائیم که نقطه ی عطف درد و درمان را نقض کرده ایم
از ما افزودن #درد بر قلب پر مهرت و #درمان بی انتها از تو ...⚡️
کاش به جای درد بودن،
درمان باشیم...😔
🤲 الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج 🤲
🆔@sardarr_soleimani
✠﷽✠
♥️📌
#رمـــــان📖❥
* #ناحلـــه🌺
#قسمت_سی_و_چهارم 4⃣3⃣
#پارت_دوم
دوربین و که اورد پایین محمد سرش و خم کرد و ب ریحانه چیزی گفت
ک فهمیدم ریحانه گفت
+ من چیی بگممم؟ دوباره محمد یچیزی بهش گفت
ریحانه ام کلی سرخ و سفید شد و گفت
+فاطمه جون میشه یه باردیگه ازمون عکس بگیری ؟
فهمیدم که محمد مجبورش کرده اینو بگه ولی دلیلش و نمیدونستم
بیچاره ریحانه خیلی ترسیده بود
دختر خالش دوربین و انداخت بغلم و یه پوزخند کاملا محسوسم به محمد زد
محمد یه لبخند مرموز رو صورتش نشست
خواهر و شوهرخواهرشو بغل کرد و با لبخند ب لنز خیره شد
ازشون عکس گرفتم و دوربین و گذاشتم رو میز
رفتم و یه گوشه نشستم
محمد اینا هنوز بالا بودن که یهو صدای آهنگ بلند شد
همه باتعجب نگاه میکردن
همون دخترای فامیل ،جیغ کشیدن و با قر اومدن وسط
داداشای ریحانه و روح الله اخماشون رفت تو هم
علی دست محمد و گرفت و بهش گفت
+ولشون کن اینارو بیا بریم
محمد جواب داد
+ینی چی ولش کن حداقل صداشو کمتر کنن
همسایه ها اذیت میشن
با دیدن قیافه سرخ ریحانه رفتم کنارش نشستم
بهش گفتم
_چیشدههه عروس خانوم چرا انقدر ترسیدی؟
+میترسم دعوا شه فاطمه
_دعوا چرا
+ببین این دختر خاله های من با محمد مشکل دارن
_سرچی چرا؟
+سلما همون دختره که دوربین و ازت گرفت به قول خودش به محمدعلاقه داره بعد محمدخیلی ازش بدش میاد یه اتفاقایی افتاد بینشون که الان سر جنگ دارن باهم خواهراش یجورایی میخوان حرص داداشم ودر بیارن
نمیدونم چیکار کنم تو نمیشناسی محمدو یه چیزایی و نمیتونه طاقت بیاره
_هرچی باشه کاری نمیکنه که مراسمت بهم بریزه اینو مطمئن باش
+ خداکنهه
پدرریحانه اومد دم درو
+آقا محمد بیا پسرم کارت دارم
محمد ک تا الان تمام زورش و زده بود تا بره و باسلمااینا برخورد کنه
با حرف پدرش احتمالا بیخیال شد داشت میرفت بیرون ک وسط راه برگشت رفت طرف دستگاه بالبخند سیمش وکشید و گرفت تو بغلش
وقتی درمقابل نگاه متعجب همه داشت میرفت بیرون به ریحانه گفت
+ریحانه جون من اینومیبرم یخورده اختلاط کنم باش
صدای خنده جمع بلندشد
الان فقط خانوما بودن داخل
شالم و ازسرم در اوردم ورفتم کنار ریحانه
یه چندتاسلفی باهم گرفتیم
ایستادم کنارش
دوربین و دادب یکی از فامیلاشونو گفت ازمون عکس بگیره
عکسامونوکه گرفتیم نشستیم و گرم صحبت شدیم
ریحانه ام دیگه استرس نداشت وهمش در حال خندیدن بود
یکی از خانومای فامیلشون یه قابلمه برداشت وبا ریتم روش ضربه میزد
بزور ریحانه رو بلندکردن
دورش چرخیدن و اوناییم که میتونستن با اون ریتم تند برقصن رقصیدن
البته همش واسه خنده بود
یه ساعت دیگه که گذشت به ردیف نشستیم تا آقایون شام و بیارن
چند نفر اومدن تو
و بقیه بیرون دم درکمک میکردن
محمدم پشت درسینی هارو میداد دستشون
چون جمعیت زیاد نبود زودکار پذیرایی تموم شد*
* _ #نویسنده✍
# #غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
♥️📌
#رمـــــان📖❥
* #ناحلــه🌺
#قسمت_سی_و_پنجم5⃣3⃣
بعد از شام رفتم پیش ریحانه وهدیه ام و بهش دادم
چون فرصت نشد چیزی بخرم واسش پولشو گذاشتم تو یه پاکت شیک و بهش دادم
زنگ زدم به بابام که گفت یه ربع دیگه میرسه
نگام به روح الله و ریحانه بودکه داشتن میخندیدن
از ته دلم از خدا خوشبختیشونو آرزو کردم و واسش خوشحال بودم
الان به این نتیجه رسیدم ازدواج تواین سن چندان بدم نیست!
بابام که زنگ زد پاییزیم وپوشیدم و ازشون خداحافظی کردم و رفتم بیرون کنار در پدر ریحانه ایستاده بود
از اونم تشکر کردم که خیلی گرم جوابمو داد
خیلی ازش خوشم اومده بود آدم مهربونی بود ومثله بچه هاش شخصیت جالبی داشت !
رفتم طرف ماشین پدرم که اونم اومد بابا به احترامش پیاده شد و بهش دست داد
تو همین حین چشمش به محمدم خورد .اونم اومد نزدیک تر و با بابام خداحافظی کرد
نشستیم تو ماشین و برگشتیم سمت خونه
از تو آینه بغل چشمم بهشون بود داشتن باهم حرف میزدن و نگاهشون به ماشین ما بود
نفس عمیق کشیدم و به این فکر کردم چه شب خوبی بود
تو همین فکرا بودم که رسیدیم خونه!
سریع از ماشین پیاده شدمو با عجله رفتم بالا
مامان با دیدنم پشت سرم اومد
+علیک سلام چطور بود؟ خوش گذشت؟
سرمو تکون دادمو
_عالییییی مامان جون عالییی
باهم رفتیم تو اتاقم
مشغول عوض کردن لباسام شدم و براش توضیح میدادم که مراسمشون چطور بود
گوشیمو برداشت و عکسا رو دونه دونه نگاه کرد
رفتم کنارش نشستمو مشغول باز کردن موهام شدم
هی ازشون تعریف میکردم و مامانم با دقت گوش میکرد
اخر سرم اروم زد پس کلمو
+یاد بگیر دختره از تو کوچیکتره شوهر کرده تو دو هفته حالا تو اون مصطفیِ بدبختو
دستموگذاشتم رو لبش و نزاشتم ادامه بده