فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بازخوانی سفر حاج قاسم به همدان
یک سال از شهادتت میگذرد، اما همچنان ناباورانه به این موضوع مینگریم، زیرا که نبود تو ضایعهای بس دردناک است.
.
دیروز دکتر #سعید_محمد به دلیل فعالیت های انتخاباتی خود از فرماندهی قرارگاه خاتم الانبیاء استعفا کرد و متن استعفای خود را نیز منتشر کرد. ولی با این وجود برخی از رسانه های منتصب به گروه های سیاسی، سعی کردند حاشیه سازی هایی را شروع کنند که ایشان برکنار شدند؛ تا جایی که مقامات رسمی استعفای ایشان را تایید کردند
🍃🌸 @sardarr_soleimani💕
✅فواید دائم الوضو بودن :
1⃣ فراوانی رزق و روزی
2⃣ كسى كه وضو بگیرد و صبر كند تا دست و رویش خود خشک شوند، سى حسنه براى او نوشته مى شود...
3⃣ افزایش طول عمر
4⃣ خواب با وضو، عبادت است
5⃣ مرگ با وضو، شهادت است
6⃣ نورانی بودن در قیامت
📚منابع: مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل؛ ج۱ ص۳۵۶
📚بحارالأنوار:ج۸۰ .ص ۳۱
#ماه_رجب
#حاج_قاسم
#شهیدانه
🆔@sardarr_solimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹کلیپ رو ببینید👌
✅داستان زیبا از #ابوذر وقتی خنده او در کاخ #معاویه دردسر شد!
👈واکنش جالب #امیرالمؤمنین علی علیهالسلام
🎙 استاد #قرائتی
#ماه_رجب
#حاج_قاسم
#شهیدانه
🆔@sardarr_soleimani
🌸سلام_امام_زمانم
و تو...
همان اکسیر #آرام بخش زمینی
که سالهاست، آن را بر مدارش، آرام نگه داشته ای!
👌می دانی؛
#زمین شیفته نگاه توست
که هر صبح و شام،
دور سَرِت می گردد!
#یاایهاالعزیز
🤲 اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
#ماه_رجب
#حاج_قاسم
#شهیدانه
🆔@sardarr_soleimani
🛣جادهای که انسان برای خروج از غم و اندوه، در آن سفر میکند
هرگز مستقیم نیست...
✅ روزهای خوب و روزهای بد وجود دارند.
امروز فقط یک روز بد است،
مثل پیچ جاده،
👈باید از آن عبور کرد
و به سلامت به مقصد رسید...
#ماه_رجب
#حاج_قاسم
#شهیدانه
🆔@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ حامل یک پیام از شهید است ...
@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 شهید حاج قاسم سلیمانی: همت امروز در همه دیدگانی که او را میشناسند یا نمیشناسند؛ دفنه.
@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹کلیپ رو ببینید👌
🚫 #فحش_ندهید حتی به #دشمنان
🎙 حجت الاسلام و المسلمین
# راشد_یزدی
🕌حرم مطهر امام رضا علیه السلام
#ماه_رجب
#حاج_قاسم
#شهیدانه
🆔@sardarr_soleimani
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
✅روزه 25 ماه رجب= کفاره200 سال گناه
✅روزه 26 ماه رجب= کفاره 80سال گناه
✅روزه 27 ماه رجب مبعث= 60 سال روزه
خداوند قبر او را به اندازه 400 هزار سال حرکت انسان وسعت داده و نیز آن را از مشک و عنبر آکنده می کند
✅روزه 28ماه رجب= کفاره 90 سال گناه
✅روزه 29 ماه رجب= کفاره 100 سال گناه
#ماه_رجب
#اللھمعجللولیڪالفرج
📕اقبال الاعمال
🆔@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ارادت عجیب سردار دلها به فرزندان شهدا
🔺سردار دلها شهید حاج قاسم سلیمانی ارادت خاصی به فرزندان شهدا داشت.
@sardarr_soleimani
💦امام موسی کاظم علیهالسلام
🌷إِنَّ لِلَّهِ عِبَاداً فِي اَلْأَرْضِ يَسْعَوْنَ فِي حَوَائِجِ اَلنَّاسِ هُمُ اَلْآمِنُونَ يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ
✨خداوند در روی زمین بندگانی دارد که در تأمین #نیازهای_مردم می کوشند. اينان در روز قيامت در امان هستند.
📗بحار الأنوار ج۷۱ ص۳۱۹
#ماه_رجب
#شهادت_موسی_بن_جعفر_علیه_السلام
🆔@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ شهادتی
🏴مداحی شهادت امام موسی کاظم (علیه السلام)
🎙با مداحی حاج میثم #مطیعی
#ماه_رجب
#شهادت_موسی_بن_جعفر_علیه_السلام
🆔@sardarr_Soleimani
✅ما قبل ازهرچیزگرفتار #فقر_اخلاقی، #فقر_روحی_و_فقر_فکری هستیم.
👈 این نفاق و ریا که در محیط ما حکمفرماست نتیجه فقر اخلاقی و روحی ماست.
👌اگر این درد را چاره کنیم، بسیاری از دردهای دیگر ما چاره خواهد شد.
🆔@sardarr_soleimani
❇️#ارتباط_با_خدا
🔹ارتباط با خداست که بیشترین گرما و هیجان را به انسان میبخشد.
🔸آرامش و لذت، وقتی بخواهند پایدار و عمیق باشند تنها در ارتباط با خدا به دست میآیند.
🔹 ارتباط با خدا انسان را به خدا علاقهمند میکند و احساس عمیق تواضع به خدا را در انسان ایجاد مینماید و بندگی را با کمال افتخار برای انسان لذتبخش قرار میدهد.
🔸ارتباط با خدا هرلحظه میتواند آنچنان تازه و هیجان برانگیز بشود که گویی قبل از آن ارتباطی نبوده است.
🔹ارتباط با خدا تنها ارتباطی است که تا ابد، نو و دلگرم کننده باقی میماند و هر لحظه میتواند شدیدتر بشود و هیچ آسیبی هم به دنبال نداشته باشد.
👌برای ارتباط با خدا «وقت» بگذاریم با او مناجات کنیم و از او احتیاجات خود را بخواهیم؛
به قرائت کلماتش بپردازیم و در آنها تأمل کنیم.
👈ما روزی نزد خدا باز خواهیم گشت و دیگر تا ابد در کنار او خواهیم بود.
✅برای روز ملاقات با خدا آماده شویم.
#ماه_رجب
#شهادت_امام_کاظم_علیه_السلام
🆔@sardarr_Soleimani
4_5841641545354185584.mp3
5.79M
🌷 ﷽🌷
📌تلنگری #جهاد
✅از میان اهل بیت علیهم السلام
#امام_زمان_علیهالسلام، از همه غیورتر است!
آنقـدر در مسیر یاریاش موانع پیش پایت میگذارد، تا #عیارِ_ماندنت معلوم شود!
👈گاهی با اولین بهانه میرویم!
گاهی میمانیم، با قلبی که مطمئن و صادق نیست!
اما....
گاهی هیچ طوفانی، نه زمینمان میزند، نه #صدق مان را باطل میکند.
💥 ما از کدام گروهیم⁉️
🎙استاد #شجاعی
🆔@sardarr_soleimani
✅ما قبل ازهرچیزگرفتار #فقر_اخلاقی، #فقر_روحی_و_فقر_فکری هستیم.
👈 این نفاق و ریا که در محیط ما حکمفرماست نتیجه فقر اخلاقی و روحی ماست.
👌اگر این درد را چاره کنیم، بسیاری از دردهای دیگر ما چاره خواهد شد.
🆔@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹کلیپ رو ببینید
✅ مسئولی که شایسته انقلاب اسلامی است
🎙حجت الاسلام والمسلمین #رفیعی
#ماه_رجب
#شهادت_موسی_بن_جعفر_علیه_السلام
🆔@sardarr_soleimani
᪥ ﴾ᘓɹ̇ɹ̤ɹɹɹבɺI ʟɹ̣ȷ ρɹɹɹɹ̣﴿᪥
◈ زیباتڕینوباکیفیتترینعڪسهاۍ مذهبے و آنتیک را
در کانآل بزرگ 『 #گرافیست_مذهبے 』 دنبال کنید!
📱گوشیتو متفــاوت کن بآ پروفآیلهاۍزیبآ😍
#خــداوند❤️ #امامعـلۍ💚
#حضرتعباس🌸 #امامحسین🌺 #امامحسن🍀
#والپیپر🌈
#امامزمان🌕 #حضرتزینبـــ🦋
#امامخمینێ🇮🇷 و #امامخامنهاێ🇮🇷
#حدیثگرافے📜
#ڪربلا 🕌 #بکگراند_نــظامۍ🚀
🏡بیرون این #خـانہ
سنگهایۍ است کہ بہ پایم مۍگیرند و
رفتن را درد آور می کنند، آرامش و معنویت
در #همین_خـــانہ متجلۍ مۍشود...↯💛
╱◥████◣
│田│ ▓ ∩ │ ◥███◣
│∩│ ▓ ║∩田│║▓田│
🌳🌲🌴🌳🌲🎄🌲🌳🌲🎄
⇨ https://eitaa.com/joinchat/3136553011Cc7dfa8cdc1 ⇦
╚═❤️═᪥👣🙄👣᪥═❤️═╝
☘️اینپستبهزودی #پاک میشود❌
🕊 فرصترا ازدست ندهید🔥
هدایت شده از مطالب گوشی
『☘••|تجمعبچہھاۍانقلابۍ↯
https://eitaa.com/joinchat/3136553011Cc7dfa8cdc1
💛•|عضویتمذهبیآواجبہ⇧
هدایت شده از مطالب گوشی
☘️فقط3نفرعضوبشہ،تمومہ⇩
https://eitaa.com/joinchat/3136553011Cc7dfa8cdc1
💛عضونشینپشیمونمیشینآ، بریم رندوشونکنیم⇧
هدایت شده از مطالب گوشی
『☘••|وآیببینیدچۍآوردم↯↯↯
🔗•°•🌸•°√°
https://eitaa.com/joinchat/3136553011Cc7dfa8cdc1
✠﷽✠
♥️📌
#رمـــــان📖❥
* #ناحلــه🌺
#قسمت_سی_و_هشت8⃣3⃣
آروم گفتم
_قسمتُ خودمون میسازیم.
انگار که شنید پاشو گذاشت رو گاز و با تمام وجود گاز داد
یه لبخند پیروزمندانه نشست رو لبم
یه حسی بهم میگفت نمیرسم ولی به قول بابا هم فال بود هم تماشا!!
بعدِ یه ربع تا بیست دیقه رسیدیم دم هیئت.
خلوت بودنِ خیابون هیئت نشون از تموم شدن مراسم میداد.
با حالت اشکبار رو به بابا گفتم
_اه دیدینننن چرا اخه انقدر دیرررر
حالا دیگه ساعت نُهِ!!! نه !
+خب حالا برو ببین شاید کسی باشه.
_نه دیگه دست شما درد نکنه ممنون لطف کردین تا همینجاشم
برگردین خونه لطفا.
بابا سوییچِ ماشینو زد که دیدم یکی از در هیئت اومد بیرون
بلند گفتم
_عههههه نگه دارین یه دقیقه
این و گفتمو از ماشین پریدم بیرون
دلم یه جورِ خاصی شد .
هیچ وقت تو عمرم این حسُ نداشتم.
ناخودآگاه کشیده شدم سمت در ورودی.
به اونی که از هیئت اومد بیرون گفتم
_هستن هنوز ؟
سرشو تکون داد و گفت
+تو مردونه!!! ولی مراسم تموم شده.
کفشمو در اوردم و رفتم قسمت آقایون.
یه جای خیلی بزرگ بود .
انتهاش یه سری آدم جمع شده بودن .
بدون اینکه به دور و برم نگاه کنم اروم قدم بر میداشتم .
که یه دفعه همه بلند شدن
یه صدای آشنا گف
+آروم بچه هآ آروم بلندش کنید!!!
بسم الله
یه یاعلی گفتنو تابوتو بلند کردن و گذاشتن رو شونشون .
حس کردم قلبم داره میاد تو دهنم.
بی اختیار قدمامو تندتر کردم و رفتم سمتشون
اوناهم دیگه حرکت کردن
چند قدمِ اخرِ باقی مونده رو دوییدم
که همه نگاشون زومشد رو من
با هول و ولا دنبال آشنا میگشتم که دیدم محسن زیر تابوتُ گرفته...
با چشایِ پر اشک نگاهش کردم اونم نگاهم کرد .
دیگه اشکام سرازیر شد ملتمسانه گفتم
_آ...آقا محسن....!!
اطرافشو نگاه کرد
_با شمام. میشه خواهش کنم یه دیقه نرید؟
همه با چشایِ گرد زل زدن به من.
_خواهش میکنم یه دیقه شهیدُ بزارید زمین من به زور خودمو رسوندم اینجا .
دیگه وایستاده بودن .
مردد نگام کرد و نگاشو برگردوند یه سمت دیگه که صدای ریحانه رو شنیدم .
+عه اومدی ؟ چرا انقد دیر؟
_میگمبرات بعدا.
میشه به اینا بگی فقط یه دیقه اجازه بدن منم ببینم شهیدُ؟
ریحانه با چشاش یه سمتُ نگاه کرد برگشتم طرف زاویه دیدش.
که دیدم داره به یه پسری که لباس چریکی بسیجی تنشه نگاه میکنه .اول نشناختم بعد که بیشتر دقت کردم فهمیدم محمدِ!!!
به محسن نگاه کرد و سرشو تکون دادو خودش رفت ...
محسن اینام که زیر تابوتُ گرفته بودن اروم گذاشتنش زمین و رفتن کنار!!
به ریحانه گفتم
_میشه کنارش بشینم؟
وضو دارم به خدا!
+بشین عزیزم بشین.
فقط یه خورده سریع تر دیرشون شده!
_قول میدم.
یه لبخند به من زد و ازم دور شد
ادمایی هم که اطرافم بودن ازم فاصله گرفتن.
وایستادم کنارش.
بهش نگاه کردم .
همونی که تو خوابم دیدم .
تو یه تابوت که دورش پرچم ایران پیچیده بود از همونایی که تو تلویزیون نشون میدادنُ تو پیج محمدم دیده بودم
روش نوشته بود
"شهید گمنام"
(۱۸ ساله)
ناخوداگاه اشکام میریخت رو گونم .
شوری اشکمو رو لبم حس کردم.
نمیفهمیدم چرا گریم گرفته!!
از همه مهم تر نمیدونستم چرا به این شدت.
سعی کردم اشکامو پنهون کنم که کسی متوجه نشه .
به تابوت نگاه کردم .
اروم گفتم
_تو همونی که دستمو گرفتی؟
کمک کردی اره؟؟
تویی پسر حضرتِ زهرا؟
تو پستای این بچه ها خوندم تو بچه حضرت زهرایی!!
اره؟
درسته که میگن آرزوهارو براورده میکنی؟؟
اسمش چی بود اها همون"حاجت"
تو منو دعوت کردی مراسمت!!؟
منِ بی سروپا!!!؟
من لیاقت داشتم؟
سرمو گذاشتم به حالت سجده رو تابوتُ بوسیدمش.
دوباره نگاش کردمو دستمو اروم روش حرکت دادم
_پس حالا که گرفتی دستمو ول نکن!!
اینو گفتمو ازش فاصله گرفتم که دوباره اومدن سمت تابوتُ بلندش کردن.نشستم گوشه ی هیئت و به رفتنشون نگا کردم.
پاهامو تو بغلم جمع کردم و اشکامو پاک کردم. سرمو برگردوندم گوشه ی دیگه ی هیئت که محمد با ریحانه نشسته بود.
ریحانه با دیدن من خواست از جاش پاشه که محمد نزاشت.
گوشه چادرشُ گرفت و بوسید و از جاش پاشد و دنبال تابوت رفت.
بهش خیره شدم این لباس جذبشو بیشتر میکرد.
میترسیدم بفهمه دارم نگاش میکنم.
چقدر خوشگل تر و خوشتیپ تر از قبل.
انگار میدرخشید.
داشتم رفتنشو تماشا میکردم که ریحانه صدام کرد
+نگفتی دختره؟؟
چیشد اومدی؟
تو که گفتی نمیای*
* _ #نویسنده✍
# #غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#سرباز_سردار
✠﷽✠
♥️📌
#رمـــــان📖❥
* #ناحلـــه🌺
#قسمت_سی_و_نه 9⃣3⃣
حرفشو قطع کردمو
_خیلی سخت اومدم ریحانه
خیلییی
+عه پس خوشا به حالت
چقدر قشنگ طلبیده شدی تو دختر بهت حسودیمشد
تک و تنها
آرزوم بود اینجوری
_فقط همین تعداد اومدن ؟
+اووو نه بابا خدا رو شکر خیلی زیاد بودن
مراسم تموم شده الان!!
_اره میدونم
+نبودی کههههه اصلا جا نبود واسه نشستن
هم اقایون هم خانوما اصلا یه سریا بیرون واستاده بودن
به لطف داداشم مراسم وداعشونو اینجا گرفتیم.
خیلیم باشکوه شد.
_نامرد چرا نگفتی تشیعشون کیه؟
بهت زده نگام کرد
+تو که همینشم نمیخواستی بیای!!
_خب بابام
متوجه شد منظورمو برا همین دیگه ادامه نداد
مشغول صحبت بودیم که از تو جیبش یه شیشه ای در اورد و سمتم دراز کرد .
+بیا عزیزم. اینو برا مهمونا درست کردیم. فقط یه دونه موند گفتم یادگاری نگه دارم. ولی مث اینکه قسمتِ تو بود .
ازش گرفتمو عجیب نگاش کردم که با صدای بابام وحشت زده برگشتم سمت در
ابروهاش به هم گره خورده بود
+اومدی شهید ببینی یا ....!؟
نمیخاستم بیش تر از این آبروم بره.
_اومدم پدرجان اومدم.
اینو گفتمو از ریحانه خداحافظی کردم و پشتِ بابا رفتم بیرون.
سوار ماشین شدمو رفتیم.
تو راه شیشه رو باز کردم که ببینم چیه.
یه نامه پیچیده که با یه خط خیلی کوچولو نوشته بود
"به حرمتِ خونِ این شهید !تو امانت داری خیانت نکن!!!تو نزار چادرِ مادرش ایندفعه تو کوچه ها خاکی شه!!!تو زمینه ی حضور گلِ نرگسُ فراهم کن!!!!
آخی چه متن قشنگی!!
ولی !!چادرِ مادرش؟
امانت؟
شیشه رو سروته کردم یه کاغذ دیگه ازش افتاد تو بغلم.
خیلی کوچیکتر از قبلیِ بود.
بازش کردم
نوشته بود
"به نیت شهید ۱۰۰ صلوات سهمِ شما"
مشغول فرستادن صلواتام بودم که رسیدیم خونه!
محمد:
_ بچه ها اروم اروم بلندش کنید!
بسم الله
یاعلی گفتنو پاشدن
که یه صدای دوییدن توجه همه رو جلب کرد.
همه برگشتیم سمت صدا.
دقت که کردم دیدم همون دوست ریحانس.
واسه چی اومده اینجا الان ؟
اگه واسه مراسم میخواست بیاد که تموم شده .
تازه ریحانه هم گفته بود که نمیاد کلا.
روشو کرد سمت محسن .حس کردم حالش بده.
به اسمِ کوچیک صداش زد.
+آقا محسن؟
هممون تعجب کردیم.
این بچه سرجمع یه بار با محسن بیشتر هم کلام نشد چرا انقد گرم گرفته؟
+ببخشید با شمام میشه خواهش کنم یه دقیقه نرید؟
با محسن چیکار داره!!
میخواستم ریحانه رو صدا کنم بیاد دوستشُ جمع کنه که ادامه داد.
+میشه یه دیقه شهیدُ بزارید زمین!!!؟؟
من به زور خودمو رسوندم اینجا.
ریحانه بهش نزدیک شد
+عه اومدی؟؟؟ چرا انقدر دیر؟؟؟
سرشو برگردوند سمتش
_میگم برات بعد.
الان میشه به اینا بگی فقط یه دیقه اجازه بدن منم ببینم شهیدُ؟
ریحانه برگشت سمت من و سرشو تکون داد به معنی اینکه بگو شهیدُ بزارن زمین.
با تردید نگاشون کردم و به محسن اشاره زدم همین کارو کنن و خودم رفتم گوشه ی انتهایی هیئت و نشستم.
سرم از شدت درد در حالِ انفجار بود.
اما دلم میخواست ببینم این دختره چه واکنشی نشون میده .
بچه ها تابوتُ آروم گذاشتن روزمین و یه خورده ازش فاصله گرفتن.
دیدم زانو زده جلوش.
به شدت گریه میکرد...
بعدِ چندثانیه سرشو گذاشت رو تابوت .
دلم میخواس بزنم تو سرم واسه قضاوت عجولانم!
از کنار شهید بلند شد .
با انگشتم به محسن اشاره زدم که برن.
دوباره همه نشستن و با بسم الله و یاعلی شهیدو بلند کردن و بردنش بیرون تو جیپ گذاشتن.
خیلی خسته بودم حتی نمیتونستم از جام پاشم.
ولی به حال این دختره غبطه میخوردم.
همچین یه بارَکی اومد .
یه بارکی با شهید تنها خلوت کرد ....
ریحانه اومد کنارم نشست
برگشتم سمتش و
_چیه؟ چرا اومدی پیش من؟
چرا نگفتی به دوستت داره میاد چادر سر کنه ؟
این که خوبه که. خب پس حتما میدونه شهید حرمت داره.
بسته فرهنگیمونو دادی بهش؟
چش غره دادو
+چقد که تو حرف میزنی اه.
باشه بعد تعریف میکنم برات.
از جاش پاشد و میخاست بره که صداش کردم.
_ریحانه
برگشت طرفم
+باز چیشده؟
پَرِ چادرشو گرفتمو بوسیدم.
_مرسی که انقد گُلی!
یه لبخند عمیق نشست رو لباش.
به همون اکتفا کرد و رفت سمت دوستش که حالا تقریبا به موازات ما اون طرف حسینه نشسته بود.
از جام پاشدم و رفتم سمت در.
که دیدم محسن منتظر نشسته.
+کجایی حاجی بیا دیگه اه این دختره آبرومونو برد.
کج و کوله نگاش کردمو و با خنده گفتم
_چیزی نگفت که بیچاره.
این و که گفتم با مشتش زد رو بازوم .
بچه ها دورِ جیپ جمع شده بودن .
تک تک همشونو به گرمی بغل کردمو ازشون به خاطر زحمتایِ امروز تشکر کردم.
به راننده ی جیپ هم دست دادم و سلام علیک کردیم.*
* _ #نویسنده✍
# #غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
#سرباز_سردار